به عنوان مربی اوریگامی (کاردستی ژاپنی با کاغذ) در موسسه ای در شهر میلواکی ایالت ویسکانسین، از آرت بیودری خواستند در نمایشگاهی در یکی از بازارهای بزرگ میلواکی، غرفه مدرسه را اداره کند.
او تصمیم گرفت چند کاغذ تا شده برای درست کردن درنا همراه خود ببرد تا آن ها را به کسانی که در مقابل غرفه او می ایستند، بدهد.
پیش از شروع نمایشگاه، اتفاق عجیبی افتاد. ندایی در درونش به او گفت که کاغذ طلایی پیدا کند و درنایی با آن بسازد. آن صدا به قدری مصر بود که آرت در میان کاغذهایش به جستجو پرداخت و آن کاغذ را پیدا کرد. از خود پرسید: «چرا من این کار را می کنم؟»
آرت هرگز با کاغذ طلایی کار نکرده بود. کاغذهای براق به آسانی کاغذهای رنگی تا نمی شد، ولی آن صدای درونی دائم تکرار می شد. آرت سعی کرد صدا را نادیده بگیرد. غرولندکنان گفت: «چرا کاغذ طلایی؟ کار کردن با کاغذهای دیگر خیلی آسان تر است.»
صدا مصرانه گفت: «این کار را بکن. تو آن را باید به شخص ویژه ای بدهی!»
آرت با بدخلقی از صدا پرسید: «کدام شخص ویژه؟»
صدا گفت: «خودت می فهمی.»
آن شب آرت کاغذ طلایی را با دقت تا کرد و از آن درنایی زیبا و آماده پرواز ساخت. او پرنده زیبا را همراه ۲۰۰ درنای کاغذی رنگارنگ دیگر که در طی چند هفته ی اخیر درست کرده بود، بسته بندی کرد.
روز بعد در بازار مردم دسته دسته جلوی غرفه آرت جمع می شدند تا درباره ی اوریگامی سؤال کنند. او این هنر را نمایش می داد. کاغذها را تا می کرد، باز می کرد و از آن ها چیزهای جالبی می ساخت. او با دقت جزئیات درست کردن را توضیح می داد.
خانمی مقابل آرت ایستاده بود. آن «شخص ویژه». آرت قبلا او را ندیده بود. او ساکت به آرت نگاه می کرد که با دقت تمام کاغذی صورتی را به شکل درنایی بالدار در می آورد.
آرت به صورت او نگاه کرد. بی اختیار دستهایش پایین رفت و از جعبه ی بزرگی که درناهای رنگی در آن بود، درنای طلایی را که شب قبل درست کرده بود، برداشت و به خانم داد.
آرت گفت: «نمی دانم چرا، ولی صدایی در درونم به من می گوید که باید این درنا را به شما بدهم. این درنا سمبل صلح است.»
آن خانم حرفی نزد. فقط دستهای کوچکش را دور آن پرنده حلقه زد. گویی پرنده زنده است. وقتی آرت به چهره ی او نگاه کرد، دید چشمانش لبریز از اشک شده است.
سرانجام آن خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «شوهرم سه هفته ی قبل مرد. امروز اولین روزی است که از خانه بیرون آمده ام.»
بعد در حالی که درنا را به آرامی تاب می داد، با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد. با صدای آهسته ای گفت: «امروز سالگرد ازدواج ماست. برای این هدیه متشکرم. می دانم شوهرم در صلح و صفاست، این طور نیست؟ صدایی که شما شنیدید، صدای خدا بود و این درنای زیبا هدیه ای از طرف اوست. این جالب ترین هدیه سالگرد ازدواجم است. از اینکه به ندای قلب تان گوش دادید، متشکرم.»
به این ترتیب آرت آموخت که به ندای درونی اش که به او می گوید کاری انجام دهد، به دقت گوش جان بسپارد، حتی اگر در آن زمان علت آن را درک نکند.
پاتریشیا لورنس
آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.
وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن.
وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...
به سلامتی همه مادرای دنیا...پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر ، در کنج خانه ی سالمندان ...
خورشید
هر روز
دیرتر از پدرم بیدار می شود
اما
زودتر از او به خانه بر می گردد !
به سلامتیه مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاده بچه هاشون دادن
ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !!!سرم را نه ظلم می تواند خم کند ،
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم ؛سلامتیه اون پسری که...
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
..
20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت....
... ... ... ... ..
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!
..
باباش گفت چرا گریه میکنی..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…ولی پدر ...
... ... ... ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …
بیایید قدردان باشیم ...
به سلامتی پدر و مادرها
(( قند )) خون مادر بالاست .
دلش اما همیشه (( شور )) می زند برای ما ؛
اشکهای مادر , مروارید شده است در صدف چشمانش ؛
دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید!
حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد!
دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش .
دست پر مهر مادر
تنها دستی ست،
که اگر کوتاه از دنیا هم باشد،
از تمام دستها بلند تر است...پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!!
... ... ...
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟؟!!
پسر میگه : بازم من شیرم...
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!!؟؟
پسر میگه : بابا تو شیری...!!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا...
به سلامتی هرچی پدره
مادر
تنها کسیست که میتوان "دوستت دارم"هایش رااا باور کرد
حتی اگر نگوید...???سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه
اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش!مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی! مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری ! مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد! مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن....پدرم هر وقت میگفت "درست میشود"...
تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!مردان پیامبر شدند؛
و زنان مادر؛
قداست پیامبران را توانستهاند به زیر سوال ببرند؛
ولی قداست مادران را هرگز..!آدم پیر می شود وقتی مادرش را صـــــــــــــــــــــــــــــدا میزند اما جوابی نمیشنود.........
ممماااااااااااادددددددررررررر..............تو 10 سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم"
تو 15 سالگی : " ولم کنین "
تو 20 سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
... ... ...
تو 25 سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"
تو 30 سالگی : " حق با شما بود"
تو 35 سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو 40 سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو هفتاد سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم...
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ...بهشت از آن مادران است در حالی که به جز پرستاری و نگهداری از فرزندان ، هیچ حق دیگری نسبت به آتها ندارند و برای بیشتر چیزها اجازه ی بابا لازم است !!!!!وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه... و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیریاگر 4 تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشید
کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
سخن روز : آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم. فریدریش نیچه
چند سال پیش که یک دوره ارتباطات را می گذراندم، روش غیر عادی را تجربه کردم. استاد از ما خواست که از هر چیزی که در گذشته از آن احساس شرمندگی، گناه و پشیمانی می کنیم، فهرستی تهیه کنیم. هفته بعد از شرکت کنندگان در کلاس خواست تا فهرست خود را با صدای بلند بخوانند.
کار ویژه ای به نظر می رسید. اما همیشه فرد شجاعی در بین جمعیت وجود دارد که داوطلب این کارها شود. افراد که فهرست شان را می خواندند، فهرست من طولانی تر می شد. پس از سه هفته ۱۰۱ مورد در فهرستم یادداشت کردم. سپس استاد از ما خواست که راههایی برای عذر خواهی از دیگران و اصلاح اشتباهات مان پیدا کنیم.
هفته ی بعد مردی که کنارم نشسته بود، دستش را بلند کرد و داوطلب شد که این داستان را بخواند:
وقتی فهرستم را تهیه می کردم، به یاد اتفاقی در دوران دبیرستان افتادم. من در شهر کوچکی در آیووا بزرگ شدم. هیچ کدام از ما بچه ها کلانتری شهر را دوست نداشتیم. یک شب با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم کلانتر براون را اذیت کنیم. قوطی رنگ قرمزی را پیدا کردیم و از تانکر آب شهرمان بالا رفتیم و با خط قرمز نوشتیم: «کلانتر براون دزد است.» روز بعد مردم شهر بیدار شدند و نوشته بزرگ ما را دیدند. ظرف دو ساعت کلانتر براون ما را پیدا کرد و به دفتر خود برد. دوستانم اعتراف کردند، اما من دروغ گفتم و حقیقت را انکار کردم.
بیست سال از آن ماجرا می گذرد و اسم کلانتر براون در فهرست من نوشته شده است. نمی دانستم او زنده است یا نه. آخر هفته ی گذشته شماره ی اطلاعات شهر آیووا را گرفتم. خوشبختانه فردی به نام راجر براون هنوز در فهرست اسامی وجود داشت. به او تلفن کردم. پس از آنکه تلفن چند بار زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «الو؟» من گفتم: «کلانتر براون؟» او گفت: «بله، خودم هستم.» من گفتم: «من جیمی کالینز هستم. می خواهم بدانید من بودم که آن کار را کردم.»
بعد اکمی مکث گفت: «می دانستم!» هر دو خندیدیم و کلی با هم حرف زدیم. آخرین کلماتش این بود: «جیمی همیشه برای تو متأسف بودم، چون دوستانت حرف دلشان را زدند و من می دانستم که تو آن را تمام این سالها با خود حمل می کردی.از اینکه به من زنگ زدی متشکرم…. البته به خاطر خودت.»
جیمی باعث شد که من هم تمام آن ۱۰۱ مورد فهرستم را اصلاح کنم. این کار دوسال طول کشید، اما نقطه ی عطف شغلم شد که حل و رفع مشکلات و بحرانها بود. مهم نیست که در چه شرایط سخت و بحرانی باشیم، هرگز برای اصلاح گذشته دیر نیست.
دو ماه به کریسمس مانده بود که آلمی رز نه ساله، به من و پدرش گفت که یک دوچرخه نو می خواهد. دوچرخه کهنه اش خیلی بچه گانه بود و یک لاستیک نو لازم داشت.
هر چه به کریسمس نزدیک تر می شدیم، به نظر می رسید که اشتیاق او برای داشتن دوچرخه ی نو کاهش می یابد، یا ما این طور فکر می کردیم. چون دیگر اشاره ای به دوچرخه نمی کرد.
ما عروسکهای جدید، خانه ی عروسکی و کتابهای کودکانه نو برایش خریدیم. اما در نهایت بهت و تعجب ما، دخترمان آلمی رز در ماه دسامبر به ما گفت که دوچرخه تنها چیزی است که می خواهد.
نمی دانستیم چه باید بکنیم. شام کریسمس را تدارک ببینیم،سایر هدایا را بخریم یا با صرف وقت مجدد، دوچرخه نویی برای دخترمان تهیه کنیم. ساعت 9 شب بود و ما تازه از مهمانی برگشته بودیم و هنوز هدایای بچه ها، والدین، خواهرها، برادرها و دوستانمان را بسته بندی نکرده بودیم. آلمی رز و برادر شش ساله اش در رختخواب شان خوابیده بودند و ما فقط به دوچرخه فکر می کردیم و خود را از جمله والدینی می دانستیم که فرزندشان را ناامید کرده اند.
ناگهان شوهرم، ران، فکر جالبی به ذهنش رسید: «چطور است با سفال دوچرخه ای درست کنیم و روی آن بنویسیم که او می تواند بین دوچرخه سفالی و دوچرخه واقعی، یکی را انتخاب کند.» فرض را بر این گذاشتیم که چون کار دست ما با ارزش است و او دختر بزرگی است، خودش به دلخواه می تواند یکی را انتخاب کند. بنابراین همسرم، ران، پنج ساعت با جدیت کار کرد تا دوچرخه ای کوچکتر از دوچرخه ی واقعی درست کند.
سه ساعت بعد، صبح روز کریسمس، دخترم آلمی رز که خواست بسته دوچرخه سفید و قرمز و یادداشت روی آن را باز کند، آرام و قرار نداشتیم. بالاخره بسته را باز کرد و گفت: «منظورتان این است که من این دوچرخه را که پدرم برایم درست کرده با دوچرخه واقعی عوض کنم؟»
گفتم: «بله.»
آلمی رز که اشک در چشمهایش جمع شده بود، پاسخ داد: «من هرگز نمی توانم این دوچرخه سفالی زیبا را که پدر با دست خودش برایم ساخته، با دوچرخه واقعی عوض کنم. این دوچرخه سفالی را به دوچرخه واقعی ترجیح می دهم.»
در آن لحظه دل مان می خواست زمین و آسمان را به هم بریزیم تا تمام دوچرخه های روی زمین را برای او بخریم.
سالها پیش، در المپیک سیاتل، نه رقیب که همه از نظر جسمی و ذهنی معلول بودند، در مسابقه دوی صد متر شرکت کردند. صدای تیر که بلند شد، همه ی آنها، البته نه در یک خط شروع به دویدن کردند و همه مشتاق بودند که خود را به خط پایان برسانند و برنده شوند.
همه راه افتادند، جز پسری که تلوتلو می خورد. اونمی توانست بدود و زمین خورد. سرانجام پس از چند بار زمین خوردن، گریه کرد. هشت دونده دیگر صدای گریه او را شنیدند. قدمهای شان را کند کردند و ایستادند. همه برگشتند. یکی از آن ها که مبتلا به سندرم داون بود، خم شد و پسر را بوسید و گفت: «حالا حالت بهتر می شود.»
همگی دست در دست هم به طرف خط پایان رفتند.
همه ی تماشاچیان در استادیوم از جا برخاستند و ده دقیقه آن ها را تشویق کردند.
برآن شدم که نزدیک تو باشم. از صمیم قلب صدایت زدم و زمانی که به سویت آمدم دریافتم که تو هم به سوی من می آمدی.
اتاق بیمارستان آرام و تاریک بود. روز به آرامی سپری می شد و گویی اتفاقی غیر واقعی در حال وقوع است. خود را در صحنه ی تاریک یک تئاتر می یافتم. اما متأسفانه این صحنه کاملا واقعی بود _ برادرم، خواهرم و خودم هر کدام در افکارمان غرق شده بودیم و در سکوت به مادر نگاه می کردیم که کنار تخت پدر نشسته و به او می نگریست. او بی هوش بود، مادرم با او آهسته صحبت می کرد. پدر پس از سال ها تحمل صبورانه ی درد ناشی از یک بیماری کشنده، امروز صبح به کما رفته بود. پایان مبارزه اش نزدیک بود. همه ی ما می دانستیم که مرگ او نزدیک است.
مادر ساکت شد. متوجه شدم که به حلقه ی ازدواجش نگاه می کند و لبخند آرامی بر لب دارد. ازآن جا که می دانستم او به عادت چهل ساله ی ازدواجش فکر می کند، من هم لبخند زدم. مادرم زنی فعال و پر جنب و جوش است که لحظه ای آرام و قرار ندارد. به همین دلیل حلقه ی ازدواجش مرتب در هم فرو می رفت و از شکل و قیافه می افتاد. پدر که همیشه آرام و مرتب بود، دست مادر را می گرفت و با دقت حلقه را مرتب می کرد. هر چند که عبارت دوستت دارم بسیار حساس و محبت آمیز بود اما بیان آن برای پدرم که هیچ احساسی را به سادگی بیان نمی کرد، بسیار مشکل بود. به همین دلیل او سالیان سال، احساس خود را با همین روش های ساده بیان کرده بود.
پس از یک مکث طولانی، مادرم به طرف ما برگشت و با صدای آرام و غمگینی گفت: «می دانستم که پدرتان به زودی ما را ترک خواهد کرد اما رفتنش آن چنان سریع شد که فرصت نکردم با وا خداحافظی کرده و برای بار اخر به او بگویم که دوستش دارم.»
سرم را خم کردم و از خداوند خواستم تا به آن ها اجازه دهد برای بار آخر هم عشق خود را با هم قسمت کنند اما قلبم گواهی می داد که دعاهای من بی اثر است.
اکنون می دانستیم که باید صبر کنیم. شب به کندی سپر می شد. همه ی ما یکی پس از دیگری خوابمان برد و اتاق در سکوت فرو رفت. ناگهان از خواب پریدیم. مادر شروع به گریه کرد. ما نگران بدترین اتفاق بودیم بنابراین بلند شدیم تا مادر را دلداری بدهیم. اما با تعجب متوجه شدیم که اشک مادر از خوشحالی است. نگاهش را دنبال کردیم. نمی دانم چگونه دست پدر حرکت کرده و روی دست مادر قرار گرفته بود.
مادر در میان باران اشکش لبخندب زد و گفت: «برای یک لحظه ی کوتاه به من نگاه کرد.» مادرم مکث کرد و به دستش نگاه کرد و سپس با صدایی لرزان از احساسات ادامه داد: «او حلقه ام را مرتب کرد.»
پدرم یک ساعت بعد در گذشت. اما خداوند با حکمت بیکران خود می داند در قلب ما چه می گذرد، حتی قبل از این که از او در خواست کنیم. دعاهای ما به نحوی بر آورده شده که تا آخر عمر آن را گرامی می داریم.
مادر آخرین وداع خود را دریافت کرده بود.
زندگی من گوش به فرمان زندگی توست.
موریل روکیسر
یک شب خود را در کنفرانسی در واشنگتن دی سی یافتم. خوشبختانه، در همان شب باکی فولر هم در همان هتل سخنرانی داشت. به موقع به سالن کنفرانس رفتم تا تمام سخنرانی او را گوش بدهم. این مرد هشتاد ساله مرا به حیرت وا داشت. با آن ذهن هوشیار، عقل و خردی ژرف و انرژی بی پایان. وقتی سخنرانی به پایان رسید با هم به طرف پارکینگ زیر زمینی راه افتادیم تا به ماشین لیموزین فرودگاه که برایش فرستاده بودند برسیم.
باکی با اضطرابی که کم تر در او دیده می شد نگاهی به من انداخت و گفت: «امشب باید برای یک سخنرانی دیگر به نیویورک بروم.می دانی، حال آنی اصلا خوب نیست.خیلی نگران او هستم.»
باکی فولر زمانی به طور پنهانی به من گفته بود که به همسرش آنی قول داده تا قبل از او بمیرد تا زمانی که نوبت مرگ آنی برسد، بتواند در جهان دیگر به او خوشامد بگوید.برداشت من از این سخنان فقط یک امید بود نه یک تعهد الزام آور.این نشان می داد که تا چه حد باک مینستر فولر را دست کم گرفته بودم.
اندکی پس از سخنرانی باکی در نیویورک، به او خبر دادند که آنی در بیمارستان لس آنجلس به کما رفته است. پزشکان هم احتمال داده بودند که او هرگز به هوش نخواهد آمد.باکی با اولین پرواز به لس آنجلس رفت.خود را فورا به بیمارستان رساند و در کنار تخت آنی نشست و چشمانش را بست.
او به آرامی از دنیا رفت.
باکی نمونه بارز یک فرد توانا در انتخاب نوع زندگی است.او حتی زمان مرگ خود را هم انتخاب کرد.با آرامش کامل و با آغوش باز به جهان باقی شتافت.این کار یک اقدام بسیار شجاعانه و گامی به سمت جلو بود.
چند ساعت بعد،آنی هم با آرامش کامل به او ملحق شد. او به قول خود وفا کرده بود و در جهان دیگر منتظر آنی بود.