عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

من و تو

ما محرم اسرار هم میشیم

چیزی واسه از دست دادن نیست

من مثل تو از عشق خط خوردم

اونی که میخوام عاشق من نیست

تو مثل من زخم زبون خوردی

اونی که میخواستی باهات  بد کرد

دستای عشق تازشو چسبید

دستای لرزون تو رو رد کرد

فکر من مثل تو درگیره

فکر تو مثل من آشوبه

عاشقی سخته تو این اوضاع

اما واسه هر دومون خوبه

ما هردو درگیر یه کابوسیم

باید یکم از غصه خالی شیم

این بهترین راه فرار ماست

ما  عاشق چشمای هم میشیم

تو چشمای هم خیره میمونیم

مثل دوتای دیوونه ی همدست

اما حواس هردومون باز هم

درگیر چشمای یکی دیگست

فکر من مثل تو درگیره

فکر تو مثل من آشوبه

عاشقی سخته تو این اوضاع

اما واسه هر دومون خوبه

تنها یادگاری...

رفیقان ، دوستان دهها گروهند، که هریک در مسیر امتحانند


گروهی صورتک بر چهره دارند، به ظاهر دوست ولی دشمنانند


گروهی وقت حاجت خاک بوسند ولی هنگام خدمت نهانند!


گروهی خیر و شر در فعلشان نیست نه خدمت بخش و نه راحت رسانند


گروهی دیده نا پا کند ، هوشدار ، نگاه خود به هر سو میدوانند


ولی بی عصمتان ننگ جهان باد ، که چون خوک بل بدتر از آنند


ولی یاران همدل از ره لطف به هر حالت که باشند، مهربانند


رفیقان را درون جان نگه دار که آنان پر بهاتر از جهانند.


(هــــ،،،،)



چشم به راه....

قــول بــده کــه خــواهــی آمــد امــا هــرگــز نیــا!

اگــر بیــایــی هــمه چیــز خــراب می شــود!

دیــگر نــمی تــوانــم اینــگونــه بــا اشتــیاق بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!

مــن خــو کــرده ام بــه ایــن انتــظار، بــه ایــن پــرســه زدن هــا در اسکــله و ایستــگاه!

 اگــر بیــایــی مــن چشــم بــه راه چــه کســی بمــانــم؟


برگردد...

برگـَـــرد..

یادتـــــ ــ ـ را جا گذاشتــــ ـــ ـی..

نمی خواهم عُــمری به این امید باشَـــ ـــ ـم

که برای بُردنَش بر می گردی ..

زخم

زخمی در پهلویـم است

روزگار نمک می پاشــد

و مـن به خــود می پیچـــــم

و همه فــــکر می کنند می رقـــصم

 

پایان

بیا تمامش کنیم همه چیز را


که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن


نگران نباش


قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد


اما فراموشم کن


بخنـــــــــد


تو که مقصر نبودی


من این بازی را شروع کردم


 خودم هم تمامش میکنم


میـــــدانـــــــی؟


گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عشق است


بیا به هم نرسیم…!!!!!


 

 

اشک

بــــــــــی حـــس شـــــده ام از درد !


از بغــــــــــــــض !


فقط گاهــــــی 


خـط ِ اشکی…


میسـوزانـد صـورتـــــــم را.


عشق

همیشه بهم میگفت:زندگیمی . . .

 

وقتی رفت بهش گفتم: مگه من زندگیت نبودم؟

 

جواب داد: آدم برای رسیدن به عشقش باید از زندگیش بگذره

 

حرف دل

غــــــــــــــــــــــصه مراکــــــــــــــــــــــــــــشت...!!!


وقتی دیــــــــــــــــــــــدم ،


دست به سینه ایستاده ای !!!


من تمام راه را برای آغـــــــــــــــــوشت دویــــــــــــده بودم ... !


به بهانه آنکه دوباره دیدمش

داغ یک عشق قدیم واومدی تازه کردی               شهرخاموش دلم راتوپرآوازه کردی

حرفی که شایدگفتنش کمی نامعقول بنظربیایدوباور کردنش تقریبامحال؛  اماحقیقتی است که سالهاباآن زندگی کرده ام روزگارغریبی بودهمسالان من مشغول بازی وغرق دردنیای کودکی ونوجوانی بودندومن سرگشته ؛عاشق شده بودم دیوانه واردوستش داشتم ،حالی که داشتم بازگوکردنش خیلی سخته ،واژه ای پیدانمی کنم که حالم راتوصیف کند،  نتوانستم چیزی به کسی بگویم فقط گهگاهی چیزهایی نوشتم آنقدراسمش راتکرارکردم که مثل بغضی دردلم ماند،گاهی درمیان جمع می خواستم فریادبزنم واسمش رابگویم ولی نتوانستم که نتوانستم نه به کسی گفتم ونه به خودش،فقط حسرتی بزرگ بردلم ماندو سالهاتاآن انتهای وجودم راسوزاندسالهای سال هرروزدوسه بارازجلوی درشان ردشدم تاببینمش وحرف دلم رابه خودش بگویم اماهربارکه دیدمش نتوانستم ،نتوانستم ،نتوانستم  ،،،اوهم می فهمیداما شایداوهم نتوانست تااینکه خبردارشدم دیگردیرشده فقط توانستم درخلوت بسیارگریه کنم وبرایش آرزوی خوشبختی کنم ،شایدعاشق واقعی نبودم ،شایدهم خام بودم ، شاید هم  می ترسیدم شایدهم هزاران شایددیگر .......................................

مدتهاگذشت اسمش راازیادبردم دیگر نخواستم  فکرش رابکنم ، مقداری  هم بزرگ شدم دوباره عاشق شدم...........

بعدازسالهاآن راکه بچگی و نوجوانیم به  عشق او سپری شده بوددیدم وهمه چیز یادم آمدوداغ آن عشق قدیمی دوباره دردلم تازه شدکمی خسته به نظرم آمدفهمیدن اینکه پشت نگاهش غمی  نهفته است خیلی ساده بود،  این بارمی توانستم چیزی ازاوبپرسم اززندگیش ،حال و روزش ،اماخودم  نخواستم  (روزی که می خواستم نتوانستم ،امروز که می توانستم نخواستم) لحظه ای گذشته خاکسترشده ام ازبرابردیدگانم عبورکرد ومن هم باآنکه نگاهم درنگاهش بودباسکوت همیشگی ازکنارش گذشتم .