خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود . با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای
متعجب ، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید
و چشمک می زد ، خودش بود
. نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم
به هیچ چی نبود ، می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم
با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ، دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ، برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید
: پرسید : - مسیرتون کجاست ؟ گلوم خشک شده بود ، سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم ..
مستقیم . گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟ به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت
از یک داستان پرغصه داشت ، به چشمام جراءت دادم ، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد
، دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر
من ، با حالت متعجبانه ، چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ، خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو
چشمام عبور می کرد ، به خدا خودش بود ، به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا
چیکار می کنه ؟ ! یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته
؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من
.... با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می
گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟ و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد
، به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون
دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش .... زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت
، بارون هم لجباز تر از همیشه ، پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، به ساعتش نگاه کرد ، روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم
مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از
ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی
پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون
نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس
... چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم
و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو
نشناسه ، نه .. اینکارو نمی تونم
بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا
رو خراب می کرد ، توی این ده سال لحظه
به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ، بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ، بود ، پر رنگ تر از خود
اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی
بود ، خل بودم دیگه ، نرسیدم بهش تا همیشه
دنبالش باشم ، عاشقی کنم براش ، میگفت : بهت نیاز دارم ... ساکت می موندم ، میگفت : بیا پیشم ، میگفتم : میام
... اما نرفتم ، زمان برای من کند میگذشت
و برای اون تند تر از همیشه ، دلم می خواست بسوزم ، شاید یه جور خود آزاری
که البته بیشتر باعث آزار اون شد ، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ، مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت . صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ، آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش
کردم ، حریصانه و بی تاب ، چرا این اشکای لعنتی
بس نمی کنن ، آخه یه مرد چهل ساله
که نباید اینقدر احساساتی باشه ، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ، هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ، و اون تمام مسیر بهم
نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد
، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم
، چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود . شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته
کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده
سال می زد ، - همینجا پیاد میشم
. پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ، - بفرمایین
... دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک
حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم .. - لازم نیست
.. - نه خواهش می کنم
... پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد و بعد .. بسته شدنش
. خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم . برای چند لحظه همونطور موندم ، یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ، تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ، برای فریاد کردنش ، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ، دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر
باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود
. صدا توی گلوم شکست
... اسمش گره خورد با بغضم و ترکید
. قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد . رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ... دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می
اومد ... سر خوردم روی زمین خیس ، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم
پاک کرد ... مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم
... منو بارون .. ، زار زدیم ، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ، به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ، هزار تومنی رو از روی صندلی
جلو برداشتم و بو کردم
... بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ، بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر
، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه
.. یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟ نه
.. عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ... بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود
.
آبی تر از همیشه
... |