
روزی یک تاجر وارد شهری دور افتاده می شود. این تاجر اعلام می کند که هر گربه را به قیمت 200 تومان می خرد.در آن شهر انقدر گربه زیاد بوده که مردم از دست آنها کلافه شده بودند. مردم شهر هم که تا به حال 1000 تومان پول را یک جا ندیده بودند، به جنب و جوش می افتند و شروع می کنند به شکار گربه ها. در عرض مدت کمی هزاران گربه را به تاجر می فروشند تا کم کم گربه در شهرشان نایاب می شود.در نتیجه قیمت گربه خیلی بالا می رود و تاجر اعلام می کند که حاضر است هر گربه را تا 500 تومان هم بخرد. ولی دیگر گربه ای در شهر وجود نداشت که مردم به تاجر بفروشند. خلاصه ... یک روز تاجر اعلام می کند که برای مدت کوتاهی می رود مسافرت و وقتی برگردد از این شهر خواهد رفت و گربه ها را هم خواهد برد. انبار گربه ها را هم می سپارد به شاگردش که تا برمیگردد مواظب گربه ها باشد. شاگرد تاجر می رود سراغ مردم شهر و می گوید از آنجا که شما انسانهای شریفی هستید من حاضرم هر گربه را 250 تومان به شما بفروشم تا هر وقت تاجر برگشت شما گربه ها را به قیمت 500 تومان به تاجر بفروشن و مردم هم قبول می کنند. و همه گربه ها را از شاگرد می خرند. فردای آن روز دیگر از شاگرد هم خبری نبود و بازرگان هم هیچوقت به شهر برنگشت.