بودا به دهی سفر کرد ...
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.
به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چکار میکردن ؟
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند.
یکی از انها جانسون و دیگری پیتر بود و از کودکی با هم بزرگ شده بودند ، آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند این دو نفر با هم برادرند با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند...
اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت و همیشه پیتر و جانسون رازشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت...
وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد ، چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه و به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد...
سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد.
روزی پیتر می خواست برای یک کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم...
جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد اما وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن...
هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟
اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه...
خلاصه خداحافظی کرد و رفت ، وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش و پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...
بله درست حدس زدید !!!
چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند!
جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه.
از ناراحتی لب به غذا هم نزد...
غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت : می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الان هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...
سخن روز : چهار چیز است که قابل بازیابی نیست : سنگ پس از پرتاب شدن،
سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپری شدن...
پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...
پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو به من بده !
دختر کوچولو قبول کرد اما پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!
اما دختر کوچولو در کمال صداقت و طبق قولی که داده بود تمام شیرینیهایش را به پسرک داد...
آن شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و راحت خوابش برد ولی پسر کوچولو نمی توانست بخوابد ، چون به این فکر می کرد که همانطور که خودش بهترین تیله اش را یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل او مقداری از شیرینیهایش را قایم کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!
نتیجه داستان :
عذاب وجدان همیشه متعلق به کسی است که صادق نیست اما آرامش سهم کسی است که صادق است...
لذت دنیا متعلق به کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند بلکه آرامش دنیا سهم کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند...
داستانی از پائولو کوئیلو
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در آلمان هستیم.../span>
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند و سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد.
در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد !
دختر آلمانی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را.
همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند...
زن آلمانی بلند میشود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است...
توضیح پائولو کوئلیو :
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر مهاجران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند.
داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، مهاجران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمقها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ آلمانی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و همزمان میاندیشید: این اروپاییها عجب خُلهایی هستند!!!
پائولو کوئلیو در ادامه مینویسد:
این مطلب در اصل به اسپانیولی در معتبرترین روزنامۀ اسپانیاییزبان یعنی «ال پائیس» منتشر شده است. در آنجا عنوان شده که این داستان واقعی است اما اینطور نیست !
این داستان، در واقع بر مبنای یک فیلم کوتاه که برندۀ نخل طلایی جشنوارۀ کن شده بود، نوشته شده است...
منبع : وبلاگ شخصی پائولو کوئلیو
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته .
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت ...
خدا گفت: دیگر تمام شد! دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود.
زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را بچشد، آسمـان برایش تنـگ ...
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...
شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند .
شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر...
فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم .
شاعر گفت : نه! تو فرشته ای و عشق کار تو نیست .
فرشته اصرار کرد واصرار کرد ...
شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد...
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .
اما پرهایش ریخت و پشیمان شد!!!
آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم وپشیمانم، آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟
خداوند فرمود : پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی ! پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود !
و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد ...
فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !
فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت اما او باور نکرد.
آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست...!
سخن روز : همه دوست دارند به بهشت بروند,اما کسی دوست ندارد بمیرد .بهشت رفتن جرأت مردن میخواهد.
داریه و تنبک می زد و با صدای بلند آواز می خواند، رهگذری نیم نگاهی به او انداخت و در دل هورا کشان گفت، آی مرد کاش من نیز جای تو بودم اینچنین شاد و بی غم ...
مرد گفت: آواز دهل از دور شنیدن خوش است، اینچنین که تو فکر می کنی دل ما خوش و بی غم نیست.
از او اصرار و از مرد انکار...
آخر سر مرد گفت بیا تا شرح داستان این داریه و تنک را برایت بگویم تا بدانی که این چنین نیست و مرد با صدای غمناکی آغاز کرد....
زنی زیبا و خوش روی داشتم و از جان و دل عاشق ش بودم، از بد روزگان مرضی لاعلاج گریبانش را گرفت، و من به هرجا که فکر کنی بابت علاج و درمانش سفر کردم، به هر ده کوره ای که نور امیدی بود بار سفر می بستیم، این طبیب و آن طبیت، این دعا نویس و آن دعا نویس آخر سر طبیبی حاذق به من گفتم که این زن بیش از یک ماه زنده نخواهد ماند، او را به ولایت خود ببر و بگذر در آرامش ...
یک قطره اشک از گوشه چشم مرد بر گونه های سیاه چرده ش سرازیر شد و اینچنین ادامه داد..
همسرم را به خانه آوردم و در غم از دست دادن ش روز و شب زاری و تیمار داری می کردم و سعی می کردم بهترین لحظات را در آخرین روزهای زندگی برایش فراهم کنم.
یکی از چیزهای که زنم را اذیت می کرد فکر این موضوع بود که من پس از او با زن دیگری ازدواج خواهم کرد و او را به فراموشی خواهم سپرد و از طرفی چون هیچ زنی جزء همسرم برای من قابل تعریف نبود و زنم نیز در شرف مرگ بود، روزی برای آرامش او مردانگی ام را از بین بردم...!
یک ماه سر آمد اما زن من نمرد، روز به روز که می گذشت او سر زنده تر می شد و پس از چند ماه بیماری به کل از درون او رخت بست.
پس از آن زنم به شدت بد خلق شده است علت را جویا شدم و متوجه شدم که او از نداشتن مردانگی در من دلخور است کار به جای کشید که گفت می خواهد از من طلاق گرفته و شوهری دیگر برگزیند!!؟؟
من به شدت از این درخواست او ناراحت شده بودم اما فکر اینکه زنم را نداشته باشم تمام درونم را می آزرد، به او پیشنهادی دادم و گفتم اگر این مشکل را حل کنم تو با من خواهی ماند؟!!
و او نیز قبول کرد...اکنون هر از چند گاهی به ولایت های اطرف می روم و پسر جوانی را برمی گزینم و برای کسب رضایت او می آورم، این داریه و تنبک هم از آن است که صدای آنها را نشونم...
سخن روز : فرق انسان و سگ در آنست که اگر به سگی غذا بدهی هرگز تو را گاز نخواهد گرفت.تولستوی
به نام خداوند که تنها کسیه که تا حالا زیر دست بابام نیومده خودکار بر دست گرفته و در راهرو های بی انتهای ادبیات فارسی قدم برداشته و انشایی می نویسم با موضوع «در آینده می خواهید چی کاره باشید»
اینجانب محمد تقی تق تق زاده دانش آموز کلاس سوم دبستان مدرسه ابتدایی ادیب تصمیم گرفتم در آینده مثل بابام «بازجو » بشم.بازجو بودن خیلی خوبه و مضایای بسیار زیادی داره که در زیر به سمح و نظر شما می رسونم.
اولین مضایای بازجو بودن اینه که آدم در هر برحه ای از زندگی یه اسم خاصی دارد.که به آن اسم سازمانی می گویند.مثلاً بابای من که بازجو است تا پنج سال پیش بهش عسگری می گفتند و دو سال پیش بهش اصغری می گفتند و امسال بهش جعفری می گویند! تازه توی فامیل به یه اسم دیگه می شناسنش و ما هم توی خونه به یک اسم دیگر صدایش میزنیم و هنوز خود ما نمی دونیم اسم بابایمان چی است و فکر می کنم بابایم خودش هم نمی داند اسم واقعیش چیست که این خیلی حال میدهد. اسولاً این که بابای آدم مرموز باشد خیلی کیف می دهد و باعث می شود همه از ما بترسند.
از دیگر مضایای شغل بابای من این است که آدم معروف هایی را که قبلاً تلویزیون زیاد نشان می داد را کتک میزند و جلویشان به مادر و زنشان فحش می دهد که این خیلی خوب است.مثلاً یک آدمی که تا دیروز نصف مملکت را می چرخانده امروز بابای من آن آدم را به هر سمتی که بخواهد می چرخاند!
همچنین بازجو بودن بابای من باعس شده است تا دید من نسبت به وسایل و اشیای اطراف کاملاً عوض شود.مثلاً یک عدد بطری برای شما بطری است اما برای بابای من یک دنیا خاطره و برای آدم هایی که زیر دست بابای من بوده اند یک دنیا تجربه! البته ما سعی می کنیم در خانه مان وسایلی از غبیل بطری و تخم مرق را از دسترس بابایمان دور نگه داریم چون ممکن است یک وقت خدای نکرده بابایمان از ما عصبانی شود و ما دردمان بیاید! به همین ترتیب من با کاربرد اصلی وسایل دیگری مثل موی دمب اسب و وزنه و سوزن و ناخن و لاله گوش به خوبی آشنا هستم...
خوبی شغل بابای من این است که هیچ نیازی به درس خواندن و کتاب و مدرسه و دانشگاه ندارد و فقط باید وفادار بود و خشن و بد اخلاق باشی و فحش های خوب بلد باشی.و من از آنجاییکه که تصمیم دارم مثل بابایم بازجو شوم روزانه یک فحش مادر و خواهر به معلومات خودم ازافه می کنم.تازه خیلی از کسانی که یک عالمه درس خوانده اند و کتاب خوانده اند تا مثل بقیه آدم ها فکر نکنند و یک جور دیگر بیندیشند آخرش سر و کارشان به بابای من می افتد و آن وقت بابایم به آنها یک ورق و خودکار می دهد و بعد به آنها دیکته می گوید و آنها هم باید هر چه را که بابایم می گوید بنویسند وگرنه دیدشان نسبت به وسایل و اشیای ظاهراً بی مصرف مثل بطری عوض می شود!
از دیگر خوبی های شغل بابایم این است که هیچ کس نمیداند بابای من چه کاره است و هر کسی هم که بداند ممکن است یهو ماشینش منفجر شود و خانه اش آتش بگیرد و او در آتش بزغاله شود!
به هر حال من خیلی دوست دارم که مثل بابایم شوم ولی از انجایی که شما الان میدانید بابای من چه کاره است من کار خاصی تمی توانم برایتان بکنم جز آنکه برایتان آرزوی موفقیت و آمرزش کنم. شما خانم یا آقایی هم که الان داری این متن را میخوانی و نیشت باز است مواظب خودت باش و با کسی این قضیه را درمیان نگذار که یک وقت بابای من سراغت نیاید.خیلی عادی برخورد کن. ضمناً تا چند دقیقه دیگه قراره کامپیوترت منفجر شه.از ما گفتن بود!
تقریبا سیزده سالم بود. پدرم شنبه ها مرا به گردش می برد. گاهی به پارک یا به بندر می رفتیم و کشتی ها را تماشا می کردیم. دیدن مغازه هایی که در آنها می توانستیم وسائل الکترونیکی قدیمی را ببینیم برای من جالب تر از همه بود.
ما هم گاهی وسیله ی پنجاه سنتی می خریدیم که تمام محتویات داخلش بیرون ریخته بود.
پس از گردش، در راه بازگشت به خانه، پدرم مقابل بستنی فروشی می ایستاد و دو تا بستنی ده سنتی می خرید. البته نه همیشه. همیشه از پدر چنین انتظاری نداشتم، اما وقتی به طرف خانه می رفتیم تا وقتی که به آن پیچی می رسیدیم که به بستنی فروشی منتهی می شد، یا می پیچیدیم و دست خالی به خانه باز می گشتیم، با امیدواری دعا می کردم. آن پیچ به معنای راه افتادن آب از دهانم بود یا ناامیدی.
چند بار پدرم مرا از راه طولانی تری به خانه برد تا اذیتم کند. وقتی از کنار بستنی فروشی رد می شدیم، به من می گفت: «فقط برای تنوع از اینجا رد شدیم.»
البته این فقط یک بازی بود و او شوخی می کرد.
در بهترین روزها او از من می پرسید: «بستنی قیفی می خوری؟»
من جواب می دادم: «بله، حتما پدر.»
همیشه من شکلاتی می خوردم و او وانیلی. او بیست سنت به من می داد و من به داخل مغازه می دویدم و بستنی های همیشگی را می خریدم. در ماشین بستنی می خوردیم و من عاشق بستنی و عاشق پدرم بودم. روزی به سمت خانه می رفتیم و من دعا می کردم که پدر پیشنهاد همیشگی اش را بدهد و صدایش را شنیدم که گفت: «امروز بستنی قیفی می خوری؟»
_ «بله پدر، عالی است.»
اما او گفت: «به نظر من هم خیلی خوب است، اما چطور است که امروز تو مهمان مان کنی.»
بیست سنت! سرم گیج افتاد. می توانستم این کار را انجام بدهم. من در هفته 25 سنت از پدرم می گرفتم و گاهی هم بیشتر. اما پس انداز کردن پول مهم بود. پدرم همیشه این را می گفت. وقتی صحبت از خرج کردن پول خودم به میان آمد، بستنی خریدن چندان کار جالبی نبود.
چرا به ذهنم نرسید که فرصت خوبی است تا سخاوت پدرم را جبران کنم؟ چرا هرگز فکر نکرده بودم که او پنجاه بستنی برای من خریده و من هرگز یک بستنی هم برای او نخریده ام؟ اما من به تنها چیزی که فکر می کردم «بیست سنت» بود.
در اوج ناسپاسی و خودخواهی، کلمات وحشتناکی از دهانم بیرون آمد که هنوز هم در گوشم زنگ می زند. «خوب در این صورت فکر می کنم بهتر است امروز بستنی نخوریم.»
پدرم گفت: «بسیار خوب پسرم.»
اما وقتی برگشتیم تا به سمت خانه برویم، فهمیدم که اشباه کرده ام. از پدرم خواهش کردم که برگردیم و گفتم که پول بستنی را می دهم.
اما او گفت: «اشکالی ندارد. خیلی مهم نیست.»
و التماس های مرا نادیده گرفت و به طرف خانه رفتیم.
از خود خواهی و قدر شناسی ام ناراحت بودم. او دیگر در انی مورد حرف نزد، حتی ناراحت هم نشد. اما فکر می کنم هر کار دیگری می کرد، آنقدر در من اثر نمی گذاشت.
من آموختم که سخاوت دو طرفه است و گاهی حق شناسی چیزی بیشتر از گفتن «متشکرم» است. آن روز حق شناسی من بیست سنت هزینه داشت و آن بستنی می توانست بهترین بستنی عمر من باشد.
یک چیز دیگر را هم باید بگویم. هفته ی بعد، من و پدرم باز هم به گردش رفتیم و وقتی به آن پیچ رسیدیم، من به پدرم گفتم: «بستنی می خورید؟ امروز مهمان من باش.»
رندال جونز