دیگر نمی خواهم گریه کنم.صبر می کنم.چاره ای نیست.نمی توانم بگویم دوستش دارم.نمی توانم جلوی لرزش صدایم را بگیرم که چطور راز دلم را فاش می کند.باید صبر کرد.من تا آخر عمر ایستاده ام.شاید بیاید.شاید ببیند که من این همه وقت منتظرش بوده ام و نگاهی به من بیاندازد.دیگر نایی برای گریه ندارم.خسته ام.خیلی خسته.فقط ، فقط می خواهم بفهمد که دوستش دارم.نمی دانم چطور؟؟آیا قاصدک ها کمکم می کنند؟؟آیا پرنده ای است تا بتواند ندای عشق مرا به او برساند؟؟آیا شاپرکی هست تا بر شانه ی او بنشیند و در گوش او.....
دیگر حالی نمانده....
حتی توان نا امیدی هم در من فروکش کرده.اشکالی ندارد.سال ها هم که شده صبر می کنم.بالاخره می توانم با عکسش با یادش و با دیدارش کمی خود را کنترل کنم.از شما هم به خاطر ناامیدی هام پوزش می طلبم.