عشق او رفته بود.
از شدت نا امیدی خود را از پل(( گلدن گیت)) پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختری به قصد خود کشی شیرجه زدو مرد او را دید
دوتایی وسط آسمان همدیگر را دیدندو تبسمی تحویل هم دادند.
بعد خندیدند و سپس چشم در چشم هم دوختند و خیره هم شدند و
در همان لحظه کیمیای و جودشان جرقه ای زد .
و طمع عشق را چشیدند که طمع یک عشق واقعی بود
فهمیدند که پس از سالها گم شده خود را پیدا کردند
اما افسوس که فقط سه پا با سطح آب فاصله داشتند
سلام ولاگ و نوشتهای قشنگی داری امیدوارم موفق باشی
نمیدونم چی بگم. آره گاهی خیلی زود دیر میشه
پسر با احساسی هستی...و مطالب زیبایی واسه نوشتن داری...بهت تبریک میگم اینروزا مثه شما کمه
خوشحال میشم به من سر بزنی