عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

محرم

 

 

سلام من به این ماه محرم

   به سوز و ناله و آه محرم

   سلام من به سردار شهیدان

   به سالار و به پادشاه محرم

   سلام من به زینب که ندیده

   به جز زیبایی و جاه محرم

   نگشته کم فروغ زیرا که باشد

   ضیاء حق به همراه محرم

   همه پروانگان سوخته بالیم

   به گرد شمع جانکاه محرم

   به سان صوفیان به عشق آقا

   همه جمعیم به خانقاه محرم

   تو ای محبوب اگر راهت ندادند

   بمان آنجا ، به درگاه محرم

پشت دیوار دلم

پشت دیوار دلم یه صدای پا میاد
یه صدای آشنا از تو کوچه ها میاد
یه صدای پا میاد یه صدای پا میاد

نفسم راهشوگم کرده تو سینه
چشم من یه سایه رو دیوار می بینه
صدای تیک تیک قلبم نمی ذاره
صدای پاهاش توی گوشام بشینه

اونجا کیه کیه پشت دیوار کیه
سایشو من می بینم
شاید خواب می بینم
برگشته پیش من امید آخرینم
اگه اون که گم شده
یه روزی پیدا بشه
قفل زندون دلم
با کلیدش وا بشه
همه خوبیا رو همراش میاره
دست خوبشو تو دستام می ذاره
اگه اون که گم شده
یه روزی پیدا بشه
قفل زندون دلم
با کلیدش وا بشه
همه خوبیا رو همراش میاره
دست خوبشو تو دستام می ذاره

عشق و ازدواج



شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق یعنی همین! "  شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ " استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! " شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم." استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین !!