پیرمرد و صندوق صدقاتپیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف شد!!!
پیرمرد و دخترکفاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .پیرمرد از دختر پرسید :- غمگینی؟- نه .- مطمئنی ؟- نه .- چرا گریه می کنی ؟- دوستام منو دوست ندارن .- چرا ؟- چون قشنگ نیستم !- قبلا اینو به تو گفتن ؟- نه .- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !- راست می گی ؟- از ته قلبم آره...دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!
چشم به راه
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!...حالا هم در بیمارستان بود. در باز شد.- پسرم اومده؟- نه ، داداش نیست ، پرستاره !دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.