شده یلدا مقارن با محرم / نمی دانم بخندم یا بگریم
مبارک، تسلیت عید و عزاتان / پس از شادی بخور یک ذره هم غم . . .
.
.
.
بیا ماه من و یلدای من باش
شب بارانیه دی ماه من باش
بیا زیباترین مجنون این شب
یه عمری با من و لیلای من باش . . .
.
.
.
یلداست ، بگذاریم هر چه تاریکی هست
هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد
امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست . . .
شب یلدا مبارک
.
.
.
هر چه از روشنی و سرخی داریم برداریم کنار هم بنشیینیم
و بگذاریم که دوستی ها سدی باشند در برابر تاریکی ها
یلدایتان رویایی…روزهایتان پر فروغ، شبهایتان ستاره باران . . .
.
.
شب یلدای من آغاز شد
نه سرخی انار نه لبخند پسته نه شیرینی هندوانه
بی تو یلدا زجر آور ترین شب دنیاست
بی من یلدایت مبارک
.
.
با تو من عزیز عشقم دیگه هیچ غمی ندارم
واسه ی همیشه ی عمر،عاشقونه دل میذارم
با تو یلدا پره عشقه،عشقی از جنس عزیزش
که نمیتونه بگیره کسی از دل،عشق پاکش . . .
.
.
شب یلدا و وصف بی مثالش
خداوندا مخواه ، هرگز زوالش
شب یلدا فراتر از همه شب
نبینم هیچ کس افتاده در تب
شب یلدا زحزن و غم مبراست
شب یلدا مبارک
.
.
آری ام شب شب یلدا است
شب فال
شب عشق
شب هندوانه
وشب آزادی وشب رهایی
چیزی به یادم نمی آید
جز اینکه
امشب شب تنهایی من است
یلدایت مبارک
.
.
مهر رخشا نکوترین چهر است / شب یلدا تولد مهر است
این همایون شب خیال انگیز / هست درآخرین شب پاییز
بیخ وبن در حماسه گستردست / در نهادش حماسه پرور دست
لفظ یلدا اگر چه سریانیست / شب مهرآفرین ایرانی ست . . .
.
.
من بلندای شب یلدا را تا خود صبح شکیبا بودم
شب شوریده ی بی فردا را با خیال تو به فردا کردم
چه شبی بود ، عجب زجری بود
غم آن شب که شب یلدا بود . . .
.
.
.
شب یلدا همیشه جاودانی است / زمستان را بهارزندگانی است
شب یلدا شب فر و کیان است / نشان ازسنت ایرانیان است
یلدا مبارک
.
.
.
امسال چه زیباست شب یلدای من طولانی ترین شبی که به تو
فکر مکینم و از یادآوری نگاه پر مهرت شب سیاهم
لبریز از نور عشق میشود معبودم
یلدا مبارک
.
.
.
سهم من از شب یلدا شاید…
قصه ای از غصه و انار سرخی که پر از دلتنگی ست
غم هایم بلند همانند شب یلداست
.
.
.
شب یلدا شب بزم و سرور است
شبی طولانی و غمها بدور است
شباهنگام تا وقت سحرگاه
بساط خنده و شادی چه جوراست
یلدا مبارک
.
.
.
امشب را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم
شب یلدا ، این شب زایش مهر و میترا ، شب زایش نور و روشنائی
بر تو ایرانی مبارک
.
.
.
باور به نور و روشنایی است
که شام تیره ،از دل شب یلدا
جشن مهر و روشنایی به ما هدیه میدهد
یلدا یتان مبارک
.
.
.
شب یلدا ز راه آمـــــــــــد دوبـــــــــاره / بگیر ای دوست! از غمهـــــــا کناره
شب شادی وشـــور و مهربانی است / زمـــــــان همدلی و همزبانی است
.
.
.
شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان
اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان جوانه زند
و بذر عشق و دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند . . .
یلدا مبارک
.
.
.
یلدا ست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست
تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب
بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست
.
.
.
شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر
زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر
شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق
.رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق
شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد
.
.
.
شب یلداست
دلم در خواب پروانه شدن بود
ولی افسوس
دلم در اوج رفتن روبه شمعی سوخت و من نالان
کنار سفره ای از عشق خالی …
شب ی مایوس و سرگردان دارم امشب
.
.
.
شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام
از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام
گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من
اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام
زمانی مرد بیسوادی دریکی از روستاها زندگی میکرد و زندگی خود را با فقر و بدبختی سپری میکرد تا زمانی که موقع ازدواج او فرا رسید. خداوند به او هم عنایتی کرد و همسرخوبی به او داد و با کمک همسرش وضع زندگی آن روستایی خوب شد و دارای سه فرزند شد و با آرامش زندگی خود را سپری میکردند تا فرزند اوّل آنها شش ساله شد. فرزند دوم آنها چهار ساله بود. زن علاوه بر کار کشاورزی به قالی بافی هم مشغول بود. در یکی از روزها که آن زن مشغول کار بود یک حشره کوچکی روی مادر نشست و فرزندش آن را دید فرزند دوم آنان که چهارساله بود از مادر پرسید که این موجود چیست و چه نام دارد ؟ مادر در جوابش گفت: نام این حشره کفشدوزک است که پوست بدن اوقرمز رنگ است و روی آن خالهای سیاه وجود دارد. فرزند این خاطره و سخن را در ذهن داشت تا اینکه یک روز شوهر آن زن بافرزند چهارسالهاش بازی میکرد و فرزند با پدر شیرین زبانی میکرد یک مرتبه گفت: پدرجان یک روز کفشدوزکی با مادر بود. پدر در اندیشه فرو رفت و آن سخن نسنجیده را جدی گرفت و نسبت به زنش شدیداً بدبین شد و تمام خوبیهای زن خود را فراموش کرد و هیچگونه تحقیقی در مورد همسرش نکرد وعاقبت آن زن پاکدامن را طلاق داد و خود سرپرستی فرزندان رابه عهده گرفت. او هرگز فکر نکرد که ممکن است فرزند دروغ گفته باشد ویا اصلاً منظور او از آن حرف چیز دیگری بوده باشد. ولی متأسفانه این گونه نبود. مرد روستایی دست به عمل ناپسندیدهای زده بود. اگر او تحقیق کرده بود فقر به سراغ او نمیآمد و اندوخته خود را از دست نمیداد. امّا فقر وتنگدستی چنان مرد را احاطه کرد که حتّی قادر نبود با نان خشکی شکم فرزندانش را سیرکند. غرور وحمایت آن مرد اجازه عذرخواهی از همسرش هم را نمیداد تا اینکه روزی با همان فرزندش نشسته بود که ناگهان یک کفشدوزک ظاهر شد. آن طفل به محض دیدن آن کفشدوزک به پدر گفت: این همان کفشدوزک است که با مادر بود (روی مادر بود) پدر از او پرسید که منظور تو از کفشدوزک این حشره بوده است؟ فرزند جواب داد آری. آن مرد به خاطر اشتباه خود که کفشدوزک را نام فردی پنداشته سخت به فکر فرو رفت. امّا تکبر و غرور به او اجازه نداد که نزد همسر خود برود و از او عذرخواهی کند. که این هم دلیل حماقت و غرور او میباشد. بنابراین وقتی که دید شدیداً با فقر روبروست و عدم حضور همسرمهربان در زندگی او موجب گرفتاری است نزد برادران خود رفت و واقعیت را برای آنان بازگو کرد. امّا برادرانش وساطت کردن را نپذیرفتند و به او گفتند این خطا را خودت کردهای و شخصاً باید رفع مشکل وخطا نمایی. مرد روستایی چون از پادرمیانی برادرو خویشان ناامید شد شخصاً دست به کار شد و غرور خود را شکست و نزد همسر خود رفت و به اشتباه خود اعتراف کرد و عذرخواهی کرد. زن چون مساله فرزندانش مطرح بود او رابخشید و دوباره سرپرستی فرزندانش را به عهده گرفت. پس باید همیشه انسان با تأمل و ژرف نگری عمل کند و سخن دیگران را بپذیرد. تامبادا اشتباهی رخ دهد که جلوگیری از آن امکان پذیر نباشد.
شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر
زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر
شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق
رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق
شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد
—–
چو مهر میهنت افروز گردد شب یلدای میهن روز گردد
—–
عمرتون صد شب یلدا
دلتون قدر یه دنیا
توی این شبهای سرما
یادتون همیشه با ما
دل خوش باشه نصیبت
غم بمونه واسه فردا
—–
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبى خوش است بدین قصه اش دراز کنید
—–
حتی طولانی ترین شب نیز به خورشید می رسد.
—–
شب یلداست؛ شبى که در آن انار محبت دانه مى شود و سرخى عشق و عاطفه، نثار کاسه هاى لبریز از شوق ما؛ شبى که داغى نگاه هاى زیباى بزرگ ترها در چشمان کودکان اوج مى گیرد و بالا مى رود.
—–
امشب، میوه سربسته حرف هایمان را روبه روى هم مى گذاریم تا طعم شیرین دوستى را به کام زمستانى روزگار بچشانیم.
—–
شیرینىِ در کنار هم بودن لبخندهاى امشب، هزار بار بهتر از اشکِ حسرت ریختن بر مزار جدایى هاى فرداست.
—–
ما منتظر صبح شب یلداییم
دستی به دعا تا فرج فرداییم
شب یلدایتان مبارک
—–
تو دلداری چو من دیوونه داری / تو مجنونی چو من بی خونه داری
شب یلدا مرا دعوت کن ای دوست / اگه تو یخچالت هندونه داری !
—–
بدو که روز کوتاهه / پائیز آخر راهه
هندونه رو آوردی؟ / جوجه هاتو شمردی؟
زمستون میشه فردا / مبارک باشه یلدا!
—–
همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ …
یلدا مبارک
—–
در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد، بهار آرزوهایت
یلدا مبارک . . .
—–
شده یلدا مقارن با محرم
نمی دانم بخندم یا بگریم
مبارک، تسلیت عید و عزاتان
پس از شادی بخور یک ذره هم غم!
—–
آری امشب شب یلدا است
شب فال
شب عشق
شب هندوانه
و شب آزادی و شب رهایی
چیزی به یادم نمی آید
جز اینکه
امشب شب تنهایی من است
یلدایت مبارک
—–
من بلندای شب یلدا را / تا خود صبح شکیبا بودم
شب شوریده ی بی فردا را / با خیال تو به فردا کردم
چه شبی بود !؟ / عجب زجری بود !؟
غم آن شب که شب یلدا بود
—–
شب یلدای من آغاز شد
نه سرخی انار نه لبخند پسته نه شیرینی هندوانه
بی تو یلدا زجر آور ترین شب دنیاست
بی من یلدایت مبارک
—–
سهم من از شب یلدا شاید قصه ای از غصه و انار سرخی که پر از دلتنگی ست. غم هایم بلند همانند شب یلداست
—–
شب یلداست
دلم در خواب پروانه شدن بود
ولی افسوس
دلم در اوج رفتن روبه شمعی سوخت و من نالان
کنار سفره ای از عشق خالی
شبی مایوس و سرگردان دارم امشب
—–
شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام
از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام
گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من
اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام
—–
امشب را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم. شب یلدا، این شب زایش مهر و میترا، شب زایش نور و روشنائی بر تو ایرانی مبارک
—–
باور به نور و روشنایی است، که شام تیره، از دل شب یلدا جشن مهر و روشنایی به ما هدیه میدهد.
یلدایتان مبارک
—–
شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر
زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر
شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق.
.رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق
شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد
—–
هر چه از روشنی و سرخی داریم برداریم کنار هم بنشیینیم
و بگذاریم که دوستی ها سدی باشند در برابر تاریکی ها
یلدایتان رویایی…روزهایتان پر فروغ،شبهایتان ستاره باران!
—–
شب ولادت میترا ،الهه ی مهر بر آن شویم همانند پیشینیان
اهریمن وجودمان را مغلوب ساخته تا روشنایی مهر و محبت در دلمان جوانه زند و بذر عشق و
دوستی طولانی ترین شب سال را منور کند
یلدا مبارک
—–
یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست
تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم
تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک!
—–
شب یلدا همیشه جاودانی است / زمستان را بهارزندگانی است
شب یلدا شب فر و کیان است / نشان ازسنت ایرانیان است
یلدا مبارک
—–
یلدا، دختر سیاه موی بلند بالا، یادگار نام وطن
میوه پائیز ایران و عروس زمستان، در راه است
او را بر سفره مهر بنشانیم و با نسل فردا پیوندش دهیم
ایرانی بودن را فراموش نکنیم. یلدا مبارکباد
—–
شب یلدا و وصف بی مثالش / خداوندا مخواه، هرگز زوالش
شب یلدا فراتر از همه شب / نبینم هیچ کس افتاده در تب
شب یلدا زحزن و غم مبراست
شب یلدا مبارک
—–
شب یلدا شب بزم و سرور است / شبی طولانی و غمها بدور است
شباهنگام تا وقت سحرگاه / بساط خنده و شادی چه جوراست
—–
یلدا، مجالى است براى تکرار هر آنچه روزگارى، سرمشق خوبى هایمان بوده اند و امروز بر روى طاقچه عادت هایمان غبار مى گیرند.
—–
سلام ، خوبی؟ لطفا امشب در دسترس باش!
آخر پاییزه، جوجه ها رو میشمرن !!!
—–
یلدا، تو که مى آیى، بزرگ ترهاى شاید فراموش شده، دوباره به جوان ترهاى مهمان، به گرمى لبخند مى زنند.
—–
یلدا، تو که مى آیى، طعم گرم و صمیمى گرد هم آمدن خانواده ها را دوباره مى توان حس کرد.
—–
یلدا، تو را دوست دارم، به اندازه همه ستاره هایى که در چشم هایت مى درخشند، اى خواستنى ترینِ شب ها! طعم تو، به اندازه همه صبح هاى دل انگیز آفتابى بهار، شیرین است.
—–
امشب، میوه سربسته حرف هایمان را روبه روى هم مى گذاریم تا طعم شیرین دوستى را به کام زمستانى روزگار بچشانیم . . .
—–
تنها چند دقیقه ناقابل مى تواند از یک شب عادى، شب یلدا بسازد. ولى با هم بودن است که آن را نیک نام کرده و در تاریخ ماندگار شده است.
—–
شب یلدا، «شب عاشقان بی دل» آکنده از عطر مهربانی، سرشار از ترنّم عشق و لبریز از تبسّمِ آینده باد!
—–
من دارم شنبه میرم، فکر نکنم دیگه همدیگر رو ببینیم. منو فراموش نکن و به خاطر تمام بدی هام منو ببخش. از طرف پاییز! یلدا مبارک . . .
—–
بین چگونه قناری ز شوق می لرزد / نترس از شب یلدا بهار آمدنی است
—–
روی گلتون به سرخی انار، شبتون به شیرینی هندوانه، خنده هاتون مثل پسته و عمرتون به بلندی یلدا. شب یلدا مبارک . . .
—–
بیا ای دل کمی وارونه گردیم / برای هم بیا دیوونه گردیم
شب یلدا شده نزدیک ای دوست / برای هم بیا هندونه گردیم!
—–
تو خوشگلترین، خوشتیپ ترین و با کلاس ترین آدم روی زمین هستی
اینم هندونه شب یلدات! بذار تو یخچال تا خنک بشه!
—–
بلندترین شب سال هم خورشید را ملاقات خواهد کرد و این یعنی بوسه گرم خداوند بر صورت زندگی وقتی همه چیز یخ می زند. یلدا مبارک
—–
یلدا یعنی بهانه ای برای در کنار هم شاد بودن و زندگی یعنی همین بهانه های کوچک گذرا.
یلداتان مبارک و زندگیتان پر از بهانه های شاد باد.
—–
میان دوستـــان افتاده ای تک / رخت هندونه ،زلفت عین پشمک!
برایت می زنم اینک پیامک / شب یلدای تو ای گل! مبارک!
—–
آماده باش
فردا روز بزرگیه روزی که منتظرش بودی
چشم همه به توه
خیلی روت حساب کردم فردا شمرده میشی !
یلدا مبارک
—–
همه ی شب های غم آبستن روز طرب است
یوسف روز ز چاه شب یلدا آید
—–
چون تیر رها گشتـه ز چلّـه شده ایم!
مهمان شمــا در شب چلّـه شده ایم!
از برکت ایـن سفــره ی الــوان شما
تا خرخره خورده،چاق و چلّـه شده ایم!
—–
محفل آریائی تان طلائی٬ دلهایتان دریائی
شادیهایتان یلدائی٬ پیشاپیش مبارک باد این شب اهورائی . . .
—–
قیمت پماد سوختگی شب یلدا(چله)خیلی خیلی بالا میره.
اگه نگرفتی زود تر بخرش شاید هندوانه ای که گرفتی سفید در بیاد هااا
اون وقت لازمت میشه!!!
—–
تو خوبی!
تو بهترینی!
تو تکی!
.
.
.
.
.
اینم از هندونه شب یلدات. بذارشون تو یخچال خنک شه! یلدا مبارک!
—–
بیا ای دل کمی وارونه گردیم، برای هم بیا دیوونه گردیم، شب یلدا شده نزدیک ای دوست، برای هم بیا هندونه گردیم. شب یلدا مبارک
—–
میان دوستـــان افتاده ای تک / رخت هندونه ،زلفت عین پشمک!
برایت می زنم اینک پیامک / شب یلدای تو ای گــــــل! مبارک!
—–
تو میری و من فقط نگاهت می کنم، تعجب نکن که چرا گریه نمی کنم، بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم، اما برای دیدن تو همین یک لحظه باقیست، تا یلدایی دیگر انتظارت را خواهم کشید . . .
—–
چند ساعت بیشتر به آخر پاییز نمونده، جوجه هاتو شمردی!؟
—–
توی سرمای این شب طولانی به فکر بی خانه مان هایی که چشم میزنند زودتر صبح بشه هم هستی؟
—–
شادیتون ۱۰۰ شب یلدا دلتون قد یه دریا توی این شبای سرما یادتون همیشه با ما. یلدا مبارک . . .
—–
روی گل شما به سرخی انار، شب شما به شیرینی هندوانه، خندتون مانند پسته و عمرتون به بلندی یلدا. شب یلدا مبارک . . .
—–
یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت. یلدایتان مبارک.
—–
ما منتظر صبح شب یلداییم، دستی به دعا تا فرج فرداییم . . .
—–
شب یلدا که رفتم سوی خانه گرفتم پرتقال و هندوانه
خیار و سیب و شیرینی و آجیل دوتا جعبه انار دانه دانه
گز و خربوزه و پشمک که دارم ز هر یک خاطراتی جاودانه
شب یلدا بوَد یا شام یغما و یا هنگام اجرای ترانه
به گوشم می رسد از دور و نزدیک نوای دلکش چنگ و چغانه
پس از صرف طعام و چای و میوه تقاضا کردم از عمّه سمانه
که از عهد کهن با ما بگوید هم از رسم و رسوم آن زمانه
چه خوش میگفت و ما خوش میشنیدیم پس از ایشان مرا گل کرد چانه
نمی دانم چرا یک دفعه نامِ “جنیفر لوپز” آمد در میانه
عیالم گفت:خواهان منی تو و یا خواهان آن مست چمانه؟
به او با شور و شوق و خنده گفتم عزیزم با اجازه، هر دُوانه!!
نمی دانی چه بلوایی به پا شد از آن گفتار پاک و صادقانه
به خود گفتم که”بانی” این تو بودی که دست همسرت دادی بهانه
خلاصه آنچنان آشوب گردید که از ترسم برون رفتم ز خانه
ز پشت در زدم فریاد و گفتم “مدونا” هم کنارش، هر سه وانه!!
و آن شب در به روی من نشد باز شدم چون مرغ دور از آشیانه
شب جمعه برای او نوشتم ندامت نامه، امّا محرمانه
نمی دانم پس از آن نامه دیگر عیالم کینه با من داره یا نِه
ولی بگذار با صد بار تکرار بگویم آخرین حرفم همانه!!
———-
شب یَلدا یا شب چلّه بلندترین شب سال در نیم کره شمالی زمین است. این شب به زمان بین غروب آفتاب از ۳۰ آذر (آخرین روز پاییز) تا طلوع آفتاب در اول ماه دی (نخستین روز زمستان) اطلاق می شود. ایرانیان و بسیاری از دیگر اقوام شب یلدا را جشن می گیرند. این شب در نیم کره شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن زمان به بعد طول روز بیش تر و طول شب کوتاه تر می شود. «یلدا» واژه ایست به معنای «تولد» برگرفته از زبان سریانی که از شاخه های متداول زبان «آرامی» است. یلدا و جشن هایی که در این شب برگزار می شود، یک سنت باستانی است.
امشب ای سرو من در کنار کیستی
دوش بودی یار من . امروز یار کیستی
برده ای صبر و قرار از من
رفتی از نظر . ای قرار جان و دل
ای قرار جان و دل . صبر و قرار کیستی
امشب سر هر کوچه دنبال تو می گردم
هر ره گذری گوید من عاشق و ولگردم
از ره گذران پرسم . من جا و مکان تو
بر هر گذری گویم . من نام و نشان تو
گر می شنوی صوتم . اواز ده اینجایم
تا پر بکشم سویت . من با دل شیدایم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
در مسجد و میخانه من نام تو را گویم
در کعبه و بت خانه .من باز تو را جویم
گر می شنوی صوتم . اواز ده اینجایم
تا پر بکشم سویت . من با دل شیدایم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
امشب سر هر کوچه دنبال تو می گردم
هر ره گذری گوید من عاشق و ولگردم
از ره گذران پرسم . من نام و نشان تو
بر هر گذری گویم .من جا و مکان تو
گر می شنوی صوتم . اواز ده اینجایم
تا پر بکشم سویت . من با دل شیدایم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
در مسجد و میخانه من باز تو را جویم
در کعبه و بت خانه .من نام تو را گویم
گر می شنوی صوتم . اواز ده اینجایم
تا پر بکشم سویت . من با دل شیدایم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
من دور تو می گردم .من دور تو می گردم
خدا را شکر
Thanks God
خداراشکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
I am thankful for the husband who snores all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
____________
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street
____________
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.
I am thankful for the taxes that I
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
____________
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
____________
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
____________
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning, because it means I have a home
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
____________
I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
____________
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors, because it means that I can hear
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
____________
I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
____________
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
____________
I am thankful for being sick once in a while, because it reminds me that I am healthy most of the time
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
____________
او چاق بود و اضافه وزن داشت،اما طرز تفکرش نقص او را در سرعت جبران می کرد.جیسون پانزده ساله هرگز در جلسات تمرین غیبت نمی کرد،گرچه به ندرت فرصت بازی پیدا می کرد.
با آنکه شماره ی پیراهنش 37 بود،اما هرگز اخم نمی کرد،شکایت نمی کرد و همیشه تمام سعی اش را می کرد،حتی اگر نتیجه نمی گرفت.روزی او در جلسه تمرین حاضر نشد.وقتی روز دوم هم غیبت کرد،من که مربی اش بودم،نگرانش شدم.به خانه اش تلفن کردم.یکی از بستگانش که در شهر دیگری زندگی می کرد با من حرف زد و گفت که پدر جیسون فوت کرده و خانواده اش باید مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.
دو هفته بعد جیسون با شماره ی 37 بار دیگر در جلسات تمرین حاضر شد.تا مسابقه ی بعدی فقط سه روز مانده بود.مسابقه ی مهمی بود،زیرا آخر فصل بود و ما باید در مقابل جدی ترین رقیب مان بازی می کردیم و فقط یک بازی را از آن ها برده بودیم.این مسابقه ای سرنوشت ساز در مرحله ای مهم بود.
وقتی روز سرنوشت ساز فرا رسید،بهترین بازیکنانم دور زمین می دویدند و خود را آماده می کردند.همه آنجا بودند،جز جیسون.اما ناگهان جیسون کنارم آمد و با ظاهر و رفتاری جدید گفت:«امروز من کاملا آماده هستم.من مسابقه را شروع می کنم.»
نمی توانستم با او مخالفت یا بحث کنم.آغازگر همیشگی بازی که جیسون جایگزینش شده بود،روی نیمکت نشست.
جیسون آن روز مانند بازیکن طراز اول بازی کرد.او از هر نظر با بهترین بازیکنان تیم برابر بود.سریع می دوید،روزنه های نفوذ پیدا می کرد و هر بار که توپ را از دست می داد،طوری به بالا می پرید که گویی هرگز به او حمله نشده است.
تا دور سوم،او سه برد به دست آورد.در پایان کار،برای از بین بردن کوچکترین شک ما،در آخرین ثانیه های دور چهارم،برد دیگری بدست آورد.
وقتی جیسون به همراه سایر بازیکنان از زمین مسایقه خارج می شد،با تحسین و تشویق بسیار تماشاگران روبرو شد.با این حال جیسون بسیار متواضعانه برخورد کرد.
من که از تغییر ناگهانی او تعجب کرده بودم،نزدیکش رفتم و گفتم:«جیسون تو امروز خیلی خوب بازی کردی.در دور دوم مجبور شدم چشمانم را بمالم تا مطمئن شوم خواب نیستم.وقتی دور چهارمبه پایان رسید،کنجکاوی ام به بالاترین حد رسید.چطور شد که آنقدر تغییر کردی؟»
جیسون ابتدا کمی تردید کرد و بعد گفت:«آقای مربی،همان طور که می دانید پدر من اخیرا در گذشت.او نابینا بود و نمی توانست بازی مرا ببیند.اما اکنون که به بهشت رفته،این اولین باری است که می تواند بازی مرا ببیند.می خواستم به من افتخار کند.»
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم
* * * * * * * * * * * *کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
* * * * * * * * * * * *شبی گفتی نداری دوست من را
نمی دانی که من شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی
* * * * * * * * * * * *به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
* * * * * * * * * * * *حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *تو مثل مرهم یاسی برای قلب شکسته
تو مثل سایبان امیدی برای یک دل خسته
تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم
تو مثل خنده یاسی و مثل غربت یک غم
* * * * * * * * * * * *
می توان در قلب های بی فروغ
لحظه ای برقی زد و خورشید شد
می توان در غربت داغ کویر
آن ابری که می بارید شد
* * * * * * * * * * * *
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی ایی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
* * * * * * * * * * * *
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکی به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
* * * * * * * * * * * *
رویای من همیشه به یاد تو سبز بود
رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود
رفتی و دل میان گلستان غریب ماند
دیگر بهار محو تماشا نمی شود
* * * * * * * * * * * *
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا، تا کی ، برای چه
* * * * * * * * * * * *
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
* * * * * * * * * * * *
چه می شد گر دل آشفته من
هر چشم تو عادت نمی کرد
و ای کاش از نخست آن چشمهایت
مرا آواره غربت نمی کرد
* * * * * * * * * * * *
تو را آن قدر در دل می سرایم
که دل یعنی ترا زیبا سرودن
فدای تو شقایق احساس
و رویای بی آغاز سرودن
* * * * * * * * * * * *
و حالا انتهای کوچه شعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ایکاش جادوی نگاهت
سال گذشته،در شب هالووین (آخر شب ماه اکتبر) به جشنی در مرکز کودکان مبتلا به ایدز دعوت شدم.مرا به این دلیل که در سریالی تلویزیونی بازی کرده بودم،به این جنبش دعوت کردند.شرکت در این جشن برایم اهمیت داشت.
هیچ کدام از آن کودکان مرا نمی شناختند.آنان مرا کودک بزرگی می دانستند که آمده با آنان بازی کند.من هم این نقش را دوست داشتم.
در آن جشن غرفه های مختلفی داشت.من به طرف یکی از آنها رفتم.در آن غرفه هر کس می توانست بر روی پارچه ای مربعی شکل نقاشی کند.بعد آن مربع ها را به هم می دوختند و لحافی از آن تهیه می کردند.بعد آن لحاف را به فردی هدیه می دادند که بیشتر عمرش را وقف این سازمان کرده بود و به زودی بازنشته می شد.
آنان به هر کس پارچه ای به رنگ های زیبا می دادند و از بچه ها می خواستند روی آن نقاشی کنند.به مربع ها نگاه کردم،قلب های صورتی،ابرهای آبی و طلوع زیبای خورشید را دیدم.تمام تصاویر درخشان و با نشاط بود،به جز یکی.
پسرس در کنار من نشسته بود،داشت قلبی به رنگ تیره و فاقد زندگی می کشید.نقاشی او عاری از طراوت و نشاط بود.
ابتدا فکر کردم او به اجبار از تنها رنگی که باقیمانده و اتفاقا رنگ تیره ای بود استفاده کرده است.اما وقتی علتش را از او پرسیدم،او پاسخ داد به این دلیل این قلب را تیره رنگ کرده که احساس می کند قلب خودش نیز به همین رنگ است.
پرسیدم چرا و او گفت چون بیمار است.او گفت که بیماری اش هرگز درمان نمی شود.بیماری مادرش نیز همین طور.مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت:«هیچ کس نمی تواند به من کمک کند.»
به او گفتم که متاسفم که بیمار است و درک می کنم که چه احساسی دارد.حتی می توانم درک کنم که چرا آن قلب را تیره نقاشی کرده است.امابه او گفتم اشتباه می کند کسی نمی تواند به او کمک کند.شاید کسی نتواند برای بهتر شدن او و مادرش کاری انجام دهد،اما ما می توانیم یکدیگر را در آغوش بگیریم و این کار می تواند غم او را تسکین دهد.
به او گفتم اگر دوست داشته باشد،خوشحال می شوم او را در آغوش بگیرم.او فورا روی زانویم پرید و من احساس کردم قلبم از شدت عشقی که نسبت به آن پسر کوچولو داشتم،در حال انفجار است.
او مدتی طولانی روی زانویم نشست و بعد پایین پرید تا نقاشی اش را تمام کند.از او پرسیدم آیا احساس بهتری دارد.او گفت بله،اما هنوز بیمار است و هیچ چیز نمی تواند این حقیقت را تغییر دهد.
به او گفتم که درکش می کنم.با ناراحتی از او جدا شدم.اما می خواستم هر کاری می توانم برای این کودکان انجام دهم.من خودم را متعهد می دانستم.
وقتی شب شد و من آماده شدم که به خانه بازگردم،احساس کردم کسی ژاکتم را می کشد.برگشتم و دیدم که پسرک با لبخند زیبایی کنارم ایستاده است.
او گفت:«رنگ قلبم دارد تغییر می کند.دارد روشن تر می شود.فکر می کنم در آغوش کشیدن واقعا موثر است.»
در راه بازگشت به خانه احساس کردم قلب خودم هم دارد روشن تر می شود.
وقتی هجده ساله بودم و می خواستم به دانشگاه بروم،خیلی بی پول بودم.برای پول در آوردن،در خیابان هایی که خانه های قدیمی داشت،پرسه می زدم و کتاب می فروختم.وقتی به در خانه ای نزدیک شدم،پیرزنی هشتاد ساله،زیبا و بلند قد،به طرف در آمد و گفت:«تو هستی عزیزم؟منتظرت بودم.خدا به من گفت که تو امروز می آیی.»
وقتی خدا برای بنده اش چیزی را می خواهند،من که باشم که مخالفت کنم؟
خانم لینک برای انجام دادن کارهای خانه و حیاطش به کمک نیاز داشت.روز بعد من شش ساعت کار کردم.سخت تر از همیشه.خانم لینک به من آموخت که چگونه پیاز گیاهان را بکارم.چگونه علف های هرز و گل های پژمرده را بیرون بکشم.در آخر کار نیز با ماشین چمن زنی که کهنه و قدیمی به نظر می رسید،علف ها را کوتاه کردم.
وقتی کارم تمام شد،خانم لینک از کارم تعریف کرد و به ماشین چمن زنی نگریست و گفت:«انگار تیغه ی آن به سنگی خورده است.خودم آن را درست می کنم.»
فهمیدم چرا تمام وسائل خانه ی خانم لینک کهنه هستند،اما مانند وسائل جدید کار می کنند.او برای شش ساعت کار،سه دلار به من داد.سال 1978 بود.گاهی بازی های روزگار خنده دار است،مگر نه؟
هفته ی بعد خانه ی او را تمیز کردم.او به من یاد داد چگونه با جاروبرقی کهنه اش فرش ایرانی عتیقه اش را تمیز کنم.همان طور که وسائل خانه اش را تمیز می کردم،او به من یاد داد که هر کدام از آن ها را از کجا خریده است.برای ناهار از باغش سبزیجات تازه چید.ناهار خوشمزه ای خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.
گاهی راننده ی شخصی او می شدم.آخرین هدیه ای که آقای لینک به خانم لینک داده بود،اتومبیل نوی زیبایی بود.وقتی من با خانم لینک آشنا شدم،اتومبیل 30 ساله بود،اما هنوز خیلی خوب کار می کرد.
خانم لینک بچه ای نداشت و خواهر و خواهرزاده هایش در آن حوالی زندگی می کردند.همسایه ها او را خیلی دوست داشتند و او در فعالیت های گروهی محل حضور موثری داشت.
از زمان آشنایی من با خانم لینک یک سال و نیم گذشت.دانشگاه،کار و رفتن به کلیسا بیشتر وقت مرا می گرفت و من خانم لینک را کمتر می دیدم.دختر دیگری را پیدا کردم که در کارهای خانه به او کمک کند.
روز عید کریسمس فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم،از افرادی که باید به آنان هدیه می دادم،فهرستی تهیه کردم.مادر به فهرستم نگاه کرد و گفت:«باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.»
پرسیدم:«چرا؟خانم لینک خانواده،دوستان و همسایه های زیادی دارد.من دیگر وقت زیادی با او نیستم.چرا باید به خانم لینک هدیه بدهم؟»
مادر قانع نشد و مصرانه گفت:«برای خانم لینک هم هدیه بخر.»
روز عید دسته گل کوچکی برای خانم لینک خریدم و به او هدیه دادم.او با خوشحالی آن را پذیرفت.
چند ماه بعد باز هم به دیدنش رفتم.او شنلی روی شانه اش انداخته بود و در اتاق نشیمن زیبایش نشسته بود.در گوشه ای از اتاق،دسته گل پژمرده ی من قرار داشت.آن،تنها هدیه ای بود که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود.