یه روز دو تا گوجه قرمز با هم دعوا میکنند یه گوجه سبز میاد وسط سواشون کنه گوجه های قزمز میگن سید تو دخالت نکن
. به قضنفر می گن : اگه آب نبود چی می شد ؟
قضنفر می گه : خوب هیچی ما شنا یاد نمی گرفتیم
. قضنفر با دوست دخترش قرار داشت تو راه اسهال میگیره میرینه تو شلوارش بعد واسه از بین بردن بوش یه ششه عطر گل یاس میزنه به خودش در حین ملاقات از دختره می پرسه از عطری که زدم خوشت میاد دختره میگه بوی عجیبی داره انگار یه نفر زیر درخت یاس ریده.
دختر، برتر از پسر آمد پدید
لیک،آنکه چشم بصیرت داشت دید
کسی گفت: ای دختران به بیرون روید
تا پسرک ندید بدید شما را بدید
دختر، زبر و زرنگ است شدید
که پسر نصفش را هم در خود ندید
همه تان جزو این چهار دسته اید
آن پسر که گفتی، حساب کار آمد به دستش، پرید
مقصودم ازاین وب فقط خنده بید
از بس که شما پسرها بَـدید
خدا جنس مرد را آزمایشی آفرید
پس از آن زن برتر را آورد پدید
زن، زن را سوار برمرد دید
ولی مرد غیر از زمین هیچ ندید
زن هرچه را دوست داشت خرید
مرد فقط دید و حسرت کشید
مرد از صبح تا به شب دوید
آخر کارش به تیمارستان کشید
زن، سرور و سالار؛ آیا شما مَـردید؟
مرد تا کم آورد جامه خویش را درید
پسران فکر میکنید شما برترید؟
نه توهم زدید،اگرخوابید، بیدار شوید
از ازل تا به ابد زن موجود برتری ست
شما باید کوتاه بیایید، چاره چیست ,
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
*****************************************
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟ مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
*****************************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
*****************************************
معلم داشت جریان خون در بدن را به بچهها درس مىداد. براى این که موضوع براى بچهها روشنتر شود گفت بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون در سرم جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود. بچهها گفتند: بله معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟ یکى از بچهها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
*****************************************
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست. در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید بردارید! خدا مواظب سیبهاست