...............................................................
دیگه یار نمی خوام وقتیکه می بینی عشق دوروغه چراغش بی فروغه
آخه وقتی که وفا نیست عشقو عاشقی چیست؟؟؟
............................................................
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد ... باعث ریختن اشک های تو نمی شود
..........................................................
نقش کردم رخ زیبای تو بر خانه دل........خانه ویران شدوآن نقش به دیوار بماند
..........................................................
دانی که چرا زمیوه ها سیب نکوست نیمش رخ عاشق است و نیمش رخ دوست
آن زردی و سرخی که درآن می بینی زردی رخ عاشق است و سرخی رخ دوست.
آن دوست که بی وفاست دشمن به از اوست... آن نقره که بی بهاست
آهن به از اوست
....................................................
در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند ،
هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد
...................................................
آن کس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد،
رهگذری بود روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت صدای خش خش برگها
همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید: دوستت دارم
خیلی دیر رسیدی ای دوست
هفت تا کفن پوسوندم
پیرهن سیاه تنت کن
من فقط یه استخونم
ببین چی کردی با این دل
فکر کن فقط یه لحظه
نذار دیگه بیشتر از این تنم تو گور بلرزه
ازت یه خواهشی دارم زیر طابوتم و نگیر
وقتی که رفتم زیر خاک قبر منو بقل نگیر
حالا دیگه راحته راحتی هر کاری که میخوای بکن
منو به کی فروختی مفت برو واسه همون بمیر
فقط تا هفت روز سیاه تنت کن
شبای جمعه یادی از ما کن
عشقی که بردی باشه حلالت عمری که بردی باشه حرومت
فقط بدون روز قیامت جلوی راه تو رو میگیرم
تقاص این عمری که از دست رفته رو ازت میگیرم
مطمئن باش و برو ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگیم خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
و خیالم میگفت
تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دلم را آرام سر هم بند زنم .
شاید آن روز که سهراب نوشت زندگی اجباری است
دلش از غصه حزین بود و غمین
حال من می گو یم
زندگی یک در و دروازه و دیوار که نیست
که نشد بال زدو پرواز کرد
زندگی اجبار نیست
زندگی بال و پری دارد و مهربان تر از مهتاب است
تو عبور خواهی کرد
از همان پنجره ها
با همان بال و پر پروانه
به همان زیبایی
به همان آسانی
زندگی صندوقچه ی اصرار پرستو ها نیست
زندگی آسان است
بی نهایت باید شد تا آن را یا فت
زندگی ساده تر از امواج است
پس بیا تا بپریم
وتا شبنم آرامش صبح
تا صدای پر مرغان اقاقی بال و پر باز کنیم
تا توانیم که ازاول آغاز کنیم و تا نهایت برویم
راهی جز نرمش و بازی با هستی نیست . ارد بزرگ
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز
عشق یگانه منبع نیرو و قدرت شماست . باربارا دی آنجلیس
قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله . آنتونی رابینز
اگر فکر می کنید که موفق می شوید یا شکست می خورید،در هر دو صورت درست فکر کرده اید.آنتونی رابینز
وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است.لارو شفوکو
هنگامی که می خواهی وظیفه و بایسته خویش را انجام دهی از کسی فرمان نگیر . ارد بزرگ
در تاریخ جهان ، هر لحظه عظیم و تعیین کننده ، پیروزی نوعی عشق است.امرسون
موفقیت ، یک درصد نبوغ ، 99 درصد عرق ریختن . توماس ادیسون
می خوام حست کنم با تمام وجودم... ولی دورم ازت... لعنت به این فاصله ها... می خوام دیوانه وار عشقمو به پات بریزم... عاشقتم حتی اگر فاصله مان تا قیامت باشد... نه به گذشته کار دارم... نه به آینده... می خوام دراکنون زندگی با تو باشم تا بی انتها... هرم نفسهایت را نوازش دستانت را از فرسنگهای دور حس می کنم... گرمای وجودت را لمس می کنم و با ترنم نگاه معصومانه ات به عرش می روم تو را خواستن گناه نیست عبادته... ببار بر من شانزدهمین ابر آسمون بهار...ببار تا کویر عطش گرفته دلم با بارش تو سیراب شود... ببار تا رنگین کمان زندگیمان تا ابد جاودانه بشه... ببار که بیشتر از هر وقتی به باریدن نوازش گونه ات نیاز دارم...می فهمی چی میگم...
تنها دل خوشیم هستی تا دوباره بیایی و مرا در بر خویش بگیری ... من مظلومم در نگاه غریبانه تو... می خواهم خود را قربانی این عشق کنم... می خواهم با یاد تو به عرش بروم... می دانم آسمان هم یک روز از شادی من و تو اشک شوق می ریزد... می دانم دوستم داری... می دانم برای به هم رسیدن آرام و قرار نداریم... و این را هم می دانم که راه درازی در پیش داریم... من جز تو کسی را ندارم و نمی خواهم داشته باشم... و در خاطره ام تنها تو را می بینم و ما ادامه می دهیم تا به هم رسیدن...
واژه کم آوردم برای نوشتن از تو... گلایه زیاده ولی دلم نمیاد حالا که می خوای مهربون قصه من باشی ازت گله کنم... می خواستم با پرهای خسته و شکسته ام آشیانه مان را بسازم... ولی اسیر قفس شدم نازنینم... قفسی که تو برایم ساختی با عشق بچه گانه ات... قفس کجا...؟ آشیانه کجا...! بی خودی خسته شده ام... نیومدی و منو توی ایستگاه انتظار کاشتی... حیف که بهونه ی زیستنم شده ای... دلم نمیاد چیزی بهت بگم... تو باید بیایی از افق های دور از جاده های پر پیچ و خم این روزگار بد... بد جوری توی تنهایی امروزم هوای تو را دارم... بیا قبل از اینکه برای آمدنت دیر باشد و من جوانی دل پیر باشم
چرا این قدر بی وفا شدی؟ این توهستی یا روزگار بد که تو را از چشمانم می اندازد! دلتنگ تو هستم و دلتنگ لحظات با تو بودن... دلتنگ آرزوهای محال مان که به حداقلشان هم نرسیدیم... با هر قطره اشکم یک روز از عمرم کم میشه و نمی دانم روزی که مردم سر خاکم حضور می یابی و یا آخرین هستی بر سر مزار دوستت...! و یا هیچ وقت...؟ چه کسی از ما می خواهد و می تواند این بذر عشقمان را که با محبت و زحمت بیکران کاشته ایم درو کند... نمیدانم...؟
.................................................
پی نوشت: به قول نسی عزیز میشه سبز بود اما از درون خاکستر... شما چی میگید دوست گرامی؟
خودت میدونی میدونم دلیل رفتنت چی بود اما میتونستی نری چرا میگی قسمت نبود
اگه قسمت نبود چرا تو موندی خدا چرا ما رو به هم رسوندی
اگه میدونستی یه روزی میری چرا روزها رو تا اینجا کشوندی
چرا روزها رو تا اینجا کشوندی؟
چی بودم چی شدم بخاطر تو ولی پشت دلم رو خالی کردی
حالا اسمت میاد گریم میگیره نمیدونی که با دلم چه کردی
اگه در حق تو خوبی نکردم بدون که خالی بود دستهای سردم
ولی من در عوض هر چی که بودم با احساسات تو بازی نکردم
با احساسات تو بازی نـــکـــردم
اگرچه میدونم دوسم نداری به هر در میزنم تنهام نذاری
اگر پای کسی هم در میونه بذار اسمت اقلاً روم بمونه
دم آخر بذار دست روی دستهام بذار بهت بگم دردم چی بوده
فقط لطفی کن و حرفهامو بشنو شاید دیگه نگی قسمت نبوده
اگه تصمیم رفتن رو گرفتی ببخش اگه پشیمونت نکردم
آره من باسه تو کم بودم اما با احساسات تو بازی نکردم
با احساسات تو بازی نـــکـــردم
دیگر نمی خواهم گریه کنم.صبر می کنم.چاره ای نیست.نمی توانم بگویم دوستش دارم.نمی توانم جلوی لرزش صدایم را بگیرم که چطور راز دلم را فاش می کند.باید صبر کرد.من تا آخر عمر ایستاده ام.شاید بیاید.شاید ببیند که من این همه وقت منتظرش بوده ام و نگاهی به من بیاندازد.دیگر نایی برای گریه ندارم.خسته ام.خیلی خسته.فقط ، فقط می خواهم بفهمد که دوستش دارم.نمی دانم چطور؟؟آیا قاصدک ها کمکم می کنند؟؟آیا پرنده ای است تا بتواند ندای عشق مرا به او برساند؟؟آیا شاپرکی هست تا بر شانه ی او بنشیند و در گوش او.....
دیگر حالی نمانده....
حتی توان نا امیدی هم در من فروکش کرده.اشکالی ندارد.سال ها هم که شده صبر می کنم.بالاخره می توانم با عکسش با یادش و با دیدارش کمی خود را کنترل کنم.از شما هم به خاطر ناامیدی هام پوزش می طلبم.