انـــدکی صـــــبر سحــــــــر نـــزدیک اســــت
رمــــــــــــــــــــــــــانـــــــــی عــــاشــــــــــــقانــــــــــــــــــه
نوشتــــه فهیـــــمه نــادری فــــرد
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورت pdf
توی گمرک بین المللی یک دختر خوشگل که یه موصاف کن برقی نو از یه کشور دیگه خریده بوده از یه پدر روحانی می خواد کمکش کنه که این موصاف کن رو تو گمرگ زیر لباسش بزاره و بیرون ببره تا خانم خوشگله مالیات نده.
پدر روحانی می گه: باشه ولی به شرطه اینکه اگه پرسیدن من دروغ نمی گم.
دختره که چاره نداشته می گه باشه.
دم گمرگ مامور می پرسه: پدر چیزی با خودت داری که اظهار کنی؟
پدر روحانی می گه: از سر تا کمرم چیزی ندارم!
مامور از این جواب عجیب شک می کنه و می پرسه: از کمر تا زمین چطور؟
پدر روحانی می گه: یه وسیله جذاب کوچیک که زن ها دوست دارن استفاده کنن ولی باید اقرار کنم که تا حالا بی استفاده مونده.
مامور با خنده می گه: خدا پشت و پناهت پدر. برو
عشق او رفته بود.
از شدت نا امیدی خود را از پل(( گلدن گیت)) پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختری به قصد خود کشی شیرجه زدو مرد او را دید
دوتایی وسط آسمان همدیگر را دیدندو تبسمی تحویل هم دادند.
بعد خندیدند و سپس چشم در چشم هم دوختند و خیره هم شدند و
در همان لحظه کیمیای و جودشان جرقه ای زد .
و طمع عشق را چشیدند که طمع یک عشق واقعی بود
فهمیدند که پس از سالها گم شده خود را پیدا کردند
اما افسوس که فقط سه پا با سطح آب فاصله داشتند