عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

برای دیدنت...

 

 

تو را می خواهم اما پس چرا گویا نمی دانم!
که عاشق گشته ام،دیوانه هستم،یا...نمی دانم؟!
تو را من دوست می دارم،تمام هستی ام! این بیت
فدای چشم تو باد! از این جا تا نمی دانم...
ببین دارم برای عاشقی طرح سکوتم را
معما می کنم! اما جوابش را نمی دانم!
برای دیدنت بی تابم اما صبر خواهم کرد
بگو تا کی؟کجا؟ امروز یا فردا؟ نمی دانم؟!
سراغت را ز چشم بی فروغ ماه می گیرم
ترا دیده ست و دارد می کند حاشا،نمی دانم؟!
تمام فصل های شعر من بی چشم تو پاییز
بهار از شعر من پیدا شود آیا؟
نمی دانم.....؟!

بارون

 

 

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره
بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو
بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

خواب

 

شب است و اتاقی مهتاب رنگ

من مست خواب و خواب ... می شود بیدار

نسیمی از پنجره نیمه باز اتاق

بوی پیراهنت را هدیه می آورد

تلاشی دوباره برای خواب

چشمانم را آرام می بندم

بیهوده است

گرمای بوسه های غبار گرفته ات بر گونه هایم

باز بی خوابم می کند

شبی است مهتابی

و فریادهای این سکوت گوشم را کر می کند

دلم به اندازه شبهای بی ستاره می گیرد

و باز برایت از دلتنگی می نویسم

چند لحظه سکوت

...

صدای مبهمی می رسد به گوش

آری ... صدای همان آشناست

می شوم من لحظه ای به هوش

و او زمزمه کنان می خواند :

من مست خواب و خواب ... می شود بیدار

سکوت اختیار می کنم

به آهنگ صدایش گوش می دهم

صدایی دارد سبز، قرمز

صدایی دارم تمام ابری و سرشار از شکایت

و خط فاصله ای که هر روز

میان من ـ تو پر رنگتر می شود

شراب

 

 

دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی


دل عالمی زجا شد چو نقاب بر گشودی

دو جهان به هم بر آمد چو به زلف تاب دادی


همه کس نصیب دارد زنشاط و شادی اما

به من غریب و مسکین غم بی حساب دادی

گاهی آرزو می کنم...

 

کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را

 

                بخورم!!! 

کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی

 

         دیدن یک لحظه 

فقط یک لحظه از لبخندهای عاشقانه ات را داشته

 

                     باشم! 

کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد

 

                    تا امروز 

چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک

 

                    بریزند! 

کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با

 

                        خود نگویم: 

 آخه او که میدونست چقدر دوستش دارم!!!!"

 

  

 

<<<جدایی را من نکردم خدا کرد نمی دانم کدام ناکس دعا کرد>>>

 

 

طبـــــیعت نارنـــــــــــــــــــــــــتجی


پاییز را دوست دارم...

بخاطر غریب و بی صدا آمدنش

بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش

بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش

بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش

 بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی

بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها

بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش

 بخاطر شب های سرد و طولانی اش

بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام

بخاطر پیاده روی های شبانه ام

         بخاطر بغض های سنگین انتظار

بخاطر اشک های بی صدایم

بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام

بخاطر معصومیت کودکی ام

بخاطر نشاط نوجوانی ام

بخاطر تنهایی جوانی ام

بخاطر اولین نفس هایم

بخاطر اولین گریه هایم

بخاطر اولین خنده هایم

بخاطر دوباره متولد شدن

بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر

بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه

بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه

بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش

پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز

و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...