جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
ادامه مطلب ...دختری از پسری پرسید که آیا اونو قشنگ می دونه؟
پسر جواب داد : نه
دختر پرسید: آیا دلش می خواد تا آخر عمر باهاش بمونه؟
گفت: نه
سپس پرسید که اگرترکش کنه گریه می کنه؟
پسر دوباره تکرار کرد : نه
دختر خیلی ناراحت شد....وقتی خواست بره در حالی که اشک از چشمانش جاری می شد ...پسر بازوهاشو گرفت و گفت:
تو قشنگ نیستی بلکه زیبایی...من نمی خوام که تا ابد با تو باشم من نیاز دارم که تا آخر عمرم با تو بمونم... و اگر تو بری من گریه نمی کنم بلکه می میرم...