عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

حکایت عشق

 

 

شوق آمدنت بهانه بودن بود

رقص آبی چشمانت تمنای خفتن بود

تمام زمزمه های گاه و بی گاهت دعای رفتن بود

چه گویم از دل خود که شادی ام با تو زیستن بود

به عشق گفتم چشم به راه بمان

ولی درون تو لبریز از شوق پریدن بود

نه هیچ کلامی نه هیچ لبخندی فقط سکوت حاکم بود

در آن زمان که شنیدم قصد تو دل بریدن بود

چگونه فراموش کنم خاطرات تو را

چگونه باور کنم هدیه ات به من دل شکستن بود

هنوز از مستی نگاهت خراب مانده ام

گمانم این بود که تقدیر من به تو پیوستن بود

گسستی دل از من رفتی و رفتی

چه گویم از این عشق که حکایت دل سوختن بود .  

اون روزا ما دلی داشتیم

 
 
اون روزا ما دلی داشتیم
واسه بردن جونی داشتیم
واسه مردن کسی بودیم
کاری داشتیم
پاییز و بهاری داشتیم
تو سرا ما سری داشتیم
عشقی و دلبری داشتیم

اون روزا ما دلی داشتیم
واسه بردن جونی داشتیم
واسه مردن کسی بودیم
کاری داشتیم
پاییز و بهاری داشتیم
تو سرا ما سری داشتیم
عشقی و دلبری داشتیم

کسی آمد که حرف عشق را با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای توفانی
دل ما رفته مهمانی
چه دور ساحلش
از دور پیدا نیست
یک عمری راه و در قدرت ما نیست
باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همونجاست
به امیدی که ساحل داره این دریا
به امیدی که آروم میشه تا فردا
به امیدی که این دریا فقط شاه ماهی داره
به عشقی که نمیبینی شباشو بی ستاره
دل ما رفته مهمانی
به یک دریای طوفانی

باید پارو نزد وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت هرجا دلش خواست
به هرجا برد بدون ساحل همونجاست

موی سپید و توی آینه دیدم

 

 

موی سپید و توی آینه دیدم
آهی بلند از ته دل کشیدم
تا زیرِ لب شکوه رو کردم آغاز
عقل ههی ام زد که خودت رو نباز

عشق باید پا در میونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه

رفته بودم تا مثل یک کبوتر
باز کنم تو آسمون بال و پر
دیدم که شوقی ندارم به پرواز
عقل هی ام زد که خودت رو نباز

عشق باید پا درمیونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه

رفتم که با شادی ها سازش کنم
گل های گلدونو نوازش کنم
از دل بی حوصله غمگین شدم
تشنه ی دلداری و تسکین شدم
تا زیر لب شکوه رو کردم آغاز
عقل هی ام زد که خودت رو نباز

عشق باید پادرمیونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه

موی سپیدو توی آینه دیدم
آهی بلند از ته دل کشیدم
تا زیرِ لب شکوه رو کردم آغاز
عقل هی ام زد که خودت رو نباز

عشق باید پادرمیونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه 

 

مجموعه آموزشی...

 آموزش رایگان نرم افزارهای MICROSOFT OFFICE 2007

 

 

دانلود آموزش کار با نرم افزارهای مجموعه آفیس 2007 

 

 ------------------------------------------------------------------------------------------  

ادامه مطلب ...

قاصدک

  

 

قاصدک! هان, چه خبر آوردی؟
                         از کجا و ز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی, اما, اما
                   گرد بام و در من بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
     نه ز یاری   نه ز دیار و دیاری باری,

                            برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس,
                                                              برو آنجا که تو را منتظرند.

قاصدک!
در دل من, همه کورند و کرند.
                    دست بردار از این در وطن خویش غریب.
 
قاصد تجربه های همه تلخ,
         با دلم می گوید
                               که دروغی تو, دروغ
                                              که فریبی تو, فریب

 قاصدک! هان, ولی...آخر...ای وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام, آی کجا رفتی؟ آی....!

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی, جایی؟
در اجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز؟

 قاصدک!
            ابرهای همه عالم شب و روز
                                                   در دلم می گریند.

زندگی یعنی ...

 

زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق  

 

زندگی یعنی لطافت گم شدن در نرمی عشق 

 

زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق  

 

رفتنو آخر رسیدن بر در آبادی عشق

 

می توان هر لحظه هر جا عاشقو دلداده بودن  

 

پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن

 

می شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید  

 

یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته رادید

 

می توان در گریه اشک با خیال غنچه خوش بود  

 

زایش آینده را در هر خزانی دید و آسون

 

می توان هر لحظه هر جا عاشقو دلداده بودن  

 

پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن