عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

کاش می شد

کاش میشد که کسی می آمد این دل خسته ی مارا می برد چشم مارا می شست راز لبخند به لب می آموخت کاش میشد دل دیوار پر از پنجره بود و قفس ها همه خالی بودند آسمان آبی بود و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید کاش می شد که غم و دلتنگی راه این خانه ی ما گم و دل از هر چه سیاهی است رها می کردیم و سکوت جای خود را به هم آوایی ما می بخشید و کمی مهربان تر بودیم کاش می شد دشنام جای خود را به سلامی میداد گل لبخند به مهمانی لب می بردیم بذر امید به دشت دل هم کسی از جنس محبت غزلی می خواند و به یلدای زمستانی و تنهایی هم یک بغل عاطفه ی گرم به مهمانی دل می بردیم کاش می فهمیدیم قدر این لحظه که در دوری هم می راندیم کاش می دانستیم راز این رود حیات که به سرچشمه نمیگردد باز کاش می شد مزه ی خوبی را می چشاندیم به کام دلمان کاش ما تجربه ای می کردیم شستن اشک از چشم بردن غم از دل همدلی کردن را کاش می شد که کسی می آمد باور تیره ی مارا می شست و به ما می فهماند دل ما منزل تاریکی نیست اخم بر چهره بسی نازیباست بهترین واژه همان لبخند است که ز لب های همه دور شده ست کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم قبل از آنی که کسی سر برسد ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم شاید این قفل به دست خود ما باز شود پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم کاش در باور هر روزمان جای تردید نمایان می شد و سوالی که چرا سنگ شدیم؟ وچرا خاطر دریایی مان خشکیده است ؟ کاش میشد که شعار جای خود را به شعوری می داد تا چراغی گردد دست اندیشه مان کاش میشد که کمی آینه پیدا می شد تا ببینیم در آن صورت خسته ی این انسان را شبح تار امانت داران کاش پیدا می شد دست گرمی که تکان بدهد تا که بیدار شود خاطر آن پیمان و کسی می آمد و به ما می فهماند از خدا دور شده ایم ... " کاشکی " واژره ی درد آور این دوران است " کاشکی " جامه ی مندرس امیدی است که تن حسرت خود پوشاندیم کاش می شد که کمی لااقل قدر وزن پر یک شاپرکی ما مسلمان بودیم

نظرات 1 + ارسال نظر
مهراب سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:45

مرسی

لینکتون کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد