عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

داستانهای کوتاه

شیطان


دو پسر بچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می نگریستند، نیروی مجذوب کننده چشمانش را هنوز به یاد داشتند.
- وای، از تو چه می خواست ؟
- روحم را و از تو چه خواست؟
- سکه ای برای آنکه تلفن کند.
- بهتر است برویم و چیزی بخوریم.
- آری. خیلی دلم می خواهد اما نمی توانم . زیرا تنها سکه ام را به او دادم.
- اشکالی ندارد در عوض من صاحب سکه های فراوانی شده ام.
---------------------------------
سکان را به من بده


خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید:‹‹آهای دوست داری برای یک مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟››


می گویم:‹‹البته به امتحانش می ارزد.


کجا باید بنشینم ؟


چقدر باید بگیرم ؟


کی وقت ناهاراست ؟


چه موقع کار را تعطیل کنم؟››


خدا می گوید:‹‹ سکان را بده به من! فکر می کنم هنوز آماده نباشی››.

---------------------------------

تصادف


------------


صحنه اول :     مرد می خواست از خیابان اصلی به کوچه فرعی بپیچد . سرعتش را کم کرد ، راهنما زد و پیچید . درست در سر تقاطع با یک موتوری شاخ به شاخ شد . موتوری که با سرعت از فرعی بیرون می آمد ، تعادلش را از دست داد و به زمین خورد . ضربان قلب مرد بالا رفته بود و نفس نفس می زد . با عصبانیت و ترس از اینکه نکند موتوری طوری شده باشد پیاده شد . موتوری سر پا ایستاد . سر زانوهایش خراشیده بود و خاکی شده بود . به غیر از این طوریش نبود . مرد  به او پرخاش کرد : " اینجوری از فرعی بیرون می آیند ، مادر ... ؟ "
لحظه ای بعد مشت موتوری بود که به بینی مرد خورد . هنگامه محشر به پا شد . مردم به دور آنها که دست به یقه شده بودند جمع شدند . موتوری فریاد می زد : بی همه چیز ، چرا فحش ناموسی می دی ؟"


 و مرد نعره می زد :" بی همه چیز تویی ، مردم را جون به لب می کنی ، بی قانونی می کنی و دو قورت و نیمت هم باقیه ؟ " ساعتی بعد مرد و موتوری با بنی و لب خون آلود در راهروی کلانتری نشسته بودند و با چشم و ابرو همدیگر را تهدید می کردند .



صحنه دوم :


مرد خسته از روزی چنین پر دردسر با اعصاب داغون به خانه برگشت . اول کمی با اهل خانه پرخاش کرد . ولی بعد پشیمان شد . تقصیر آنها نبود که تصادف کرده بود و تقصیر آنها نبود که با یک آدم بی منطق دعوایش شده بود . به ناچار برای آنکه کمتر ایجاد تنش کند و آرام بگیرد به اینترنت پناه برد. یکی از وبلاگهای محبوبش را که یکسال بود هر شب می خواند و گهگاه برای آن نظر می داد ُ باز کرد . 


نویسنده این بار نوشته بود :


 " امروز حال مادرم بدتر شده بود . با دکتر تماس گرفتم . گفت باید آمپولی را که گفته بود سریعاً تهیه کنیم . با خواهرم تماس گرفتم. سرکار نبود . برای همکارش پیغام گذاشتم . موتور آقا رضا را قرض گرفتم . اینقدر هول بودم که نفهمیدم چطور از کوچه بیرون آمدم  ، با یک سواری تصادف کردم . می خواستم عذر خواهی کنم که به مادرم فحش داد . خونم به جوش آمد و یک مشت به صورتش زدم .
   نمی دانم اگر خواهرم به موقع پیغام من را دریافت نمی کرد ، مادرم در چه حالی بود .


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد