زنی در آیینه مردهاست
و کودکان بازیگوش
خواب شاهماهی میبینند
چهقدر دوستات دارم
وقتی که سرخ میپوشی
در آیینه زنی بود
که یک روز تابستان
به رگهای برآمدهاش نگاه کرد
و جاودان شد به ناگهان
چهقدر دوست میدارمات
وقتی که آیینه را میکُشی
در آیینهام زنی بودی
که یکروز در میان رگهام ریختی
و زیبا شدی در من
چهقدر دوستات میدارم
وقتی که مینویسم تو
بینهایت
و امروز
نوشتم آیینه از تو پیدا میشد اگر نبود
چهقدر دوستداشتن
چهقدر دوستداشتن
چهقدر ...
و تو!
غمگینی، چهره ندارد. و مردان، همیشه توی تاریکی گریه میکنند. بهقدر هرچه فرودگاه که توی دنیا هست، میشود زنی را از دست داد. و تف به ذات دنیا که درست جایی زندگی به تو هدیه میشود که از دست دادهایش : فرودگاه!
کسی هست توی دوردستهای این خاک، که دوستاش دارم. حرف میزنم و میگوید از کی چه خبر؟ میگویم امروز دخترهای زیادی دیدم که شبیه تو نبودند. میگوید چه خوب! و باور میکنم که کسی شبیه بانو نیست. آدمیزاده، فقط یکبار میمیرد؛ چرا توی دست و لای این و آن؟ من اینجوری دوست دارم: زن ِ من! کفش ِ من! خانهء من! مادر من! تقویم ِ من! دارایی ِ من! همینقدر سنتی و آنتی فلان! و حتی احمقانه!
تو که بال داری، بپر پرنده باش ...
زنها همیشه خیلی تلخ غصه میخورند.... مثل تو!در پس هر زن ِ زیبایی، مرد ِ غمگینی هست تنهایی، همیشه تنهاست آوارگی، سرزمین ندارد