عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

روز تولد تو

روز تولد تو 

گذار فلسفی


روز تولد تو. شاید تو هم به اندازه من یادت نبود. سال ؛ ماه ؛ روز ؛ و حتی ساعت و حتی دقیقه

خوب یادم بود. با آن کادوی کوچک ؛ همه ی بضاعتم را در هزار توی تمام دوست داشتنم کادو پیچ کرده بودم.

من الآن دلم می خواهد مثل آن روزهای تو قرآن بخوانم. تو هم شاید یادت هست که کنج تنهایی تو بود و اوج پرواز من. نگاه آرام تو بود و نفس بی قرار من. من الآن یاد صدای تو می کنم که ربنا و الیک المصیر. من از نیامدن تو امروز ؛ از فراموشی تو امروز خودم را عجیب روی مسیر احساس می کنم.

تو دعا کردی و من مستجاب شدم. تو خواندی و من خوانده شدم. و تو نیستی و امروز من از پیله رها شدم. پروانه شدم...........

کادوی کوچکی که برایت داشتم روی همان نیمکت همیشگی گذاشته ام.فکر نکنم کسی هنوز برش داشته باشد که نیمکت ما همیشه مهجورترین بود. و این شاید آخرین تحفه ی من برای میلاد تو بود که من امروز خودم متولد شدم و این روز دیگر برای من سالروز میلاد خویشتنم خواهد بود.

من امروز از راهی به خانه رفتم که تا به حال نرفته بودم. من امروز دانستم که دود شهر به بعضی از کوچه ها نمی رسد. من امروز خیلی چیزها دانستم و خیلی حرفها را فهمیدم.

بسیار از تو شنیده بودم که امروز به یاد آوردم. فهمیدم که از این راه پیاده هم اگر باشم ؛ زودتر می رسم به خانه ........ که تو چقدر برایم از خانه می گفتی.

من دوست پیدا کردم امروز که با من تا خانه همراهی کرد. و برای اولین بار دانستم که وقتی از نگاه کردن به چشمان عزیزی ؛ لرزشی روی می دهد عشق حادث شده است. و حادثه عشق برای من با دوست جدیدم سحرگاه امروز حادث شد. من لرزیدم. تازه دانستم که تو را چه اندک دوست می داشته ام.

تا انتهای کوچه و تا درب خانه با من آمد و بعد او رفت. اما قرار فردا را گذاشت. می دانم..... او هرگز دیر نخواهد کرد. و فراموش نخواهد کرد. و ما با هم به کوچه ی خودمان خواهیم رفت به جای آن نیمکت مهجور. تو هم شاید روزهای زیادی را به انتظارم روی آن صندلی چوبین بنشینی و شاید هم نه.

باید از تو پوزش بخواهم ؟
نمی دانم .......

مجال آن نیست که به پوزش خواستن و نخواستن بیندیشم. مجال زیاده گویی نست. مرا ببخش. گاه رفتن و هنگامه ی پرواز است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد