تو تنها کسی هستی که نوشته هایم را به اجبار نمی خوانی
و هیچ گاه دست های تهی ام را به به رخم نمی کشی.
صورتم را نمی بینی تا از دیدن چشم های نمدارم دلزده شوی و پاهایم
را که از دویدن در پی محبت بی جان شده اند به تمسخر نمی گیری.
اما شاید...اما شاید تو هم مثل تمام آنهایی
که با زبان گرمشان سردی قلب های زمستانی شان
را پنهان کرده اند , همرنگ سنگین ترین دل
دنیا شده باشی و پشت نگاهی مهربان پنهان
یالاه.چه عجب !!!! همه چیو فراموش کردی؟شنیده بودم زندگی سخته.نمیدونستم تا این حد!!
در تمام لحظه هایم هیچکس خلوت تنهاییم را حس نکرد.
اسمان غم گرفت هیچکس برکه ی طوفانی ام را حس نکرد.
انکه سامان غزلهایم ازوست.بی سرو سامانیم را حس نکرد....