SMS
301- یک روز یک ترکه دماغشو محکم میکشه بالا چشش سبز میشه! /o>
/o>
302- ترکه میره بقالی، میگه: آقا نوشابه خانواده دارین؟ یارو میگه: بعله. میگه: به مجرد هم میدین؟! /o>
/o>
303- از لره میپرسن از چه تریپ لبی خوشت میاد؟ میگه: از لبِ جو! /o>
/o>
304- تو خیابون تصادف میشه، یک وانت نیسان گردن کلفت میزنه به یک موتور، دو نفر ترک موتور بودن یکیشون سرش میخوره به جدول و جابهجا تموم میکنه، دومی فقط پاش میشکنه. خلاصه ملت جمع میشن دورشون، اون بدبختی که پاش شکسته بوده هی داد و هوار میکرده، ترکه میره جلو بهش میگه: خجالت بکش خیابون رو گذاشتی رو سرت! تو که الحمدالله چیزیت نشده، ببین اون رفیقت بنده خدا تموم کرده اما اینقدر سر و صدا نمیکنه! /o>
/o>
305- ترکه میره تو یخچال درو رو خودش میبنده! بهش میگن چیکار میکنی مرد مؤمن؟ میگه: ایلده میخوام ببینم این چراغش واقعاٌ خاموش میشه یا نه؟! /o>
/o>
306- عربه پشت اتاق مخصوصِ نوزادان واستاده بوده و داشته بچهها رو تماشا میکرده، یک بابایی ازش میپرسه: ببخشید، بچه شما کدومه؟ میگه: اون دوتا ردیف بالایی! /o>
/o>
307- یک بابایی حواسپرتی داشته، میره کلاس «مِدیتیشن» (شرمنده اسمش تخمیه، دیگه همینه که هست!). یک روز رفیقش ازش میپرسه: رضا دیروز عصرکجا بودی؟ کلاس داشتم. ااِاِِ.. ایول بابا... کلاس چی؟ ... ... ای بابا... یادم رفته اسمشو... چی بود ... یک جور اسم گل بود به گمونم! رز؟ نه. شقایق؟ نه. نرگس؟ آهاا! ایول... نرگس جون، قربونت یک دقیقه از آشپزخونه بیا، بگو اسم این کلاسی که من میرم چیه؟! /o>
/o>
308- به عملهه میگن با آجر جمله بساز، میگه با آجر که جمله نمیسازن، دیوار میسازن!! /o>
/o>
309- یه روز یه پسره وقتی که سربازیش تو قزوین تموم میشه با تاکسی میاد ترمینال تا بااتوبوس برگرده به شهر خودش وقتی از تاکسی پیاده میشه و میخواد به راننده پول بده کارت پایان خدمتش از جیبش روی زمین می افته ودیگه جرات نمیکنه خم شه اونو برداره پس مجبر میشه دوباره بره سربازی /o>
/o>
310- یک روز یه ترکه میره تو بن بست از گرسنگی میمیره! /o>
/o>
311- به یک نفر گفتند وجه تشابه ژیان با پیژامه چیست؟ گفت با هیچکدام تا سر کوچه نمیتوان رفت. /o>
/o>
312- پدر برای اولین بار دید که دخترش به جای اینکه دو ساعت با تلفن حرف بزنه بعد از یک ربع حرف زدن تلفن رو قطع کرد. پدر پرسید: کی بود؟ دختر گفت: شماره رو عوضی گرفته بود. /o>
/o>
313- منشی از مردی که تقاضای ملاقات کرده بود، پرسید: شما با ایشون دوست هستید، یا باهاشون حساب و کتاب دارید، یا کار اداری؟ مرد گفت: اولاً بیست ساله دوست هستیم، ثانیاً ازش یک میلیون پول طلب دارم، ثالثاً میخوام باهاش در مورد یه پرونده اداری هم مشورت کنم. منشی گفت اولاً تا دو دقیقه دیگه میتونید ایشون رو ببینید، ثانیاً ایشون مرخصی هستن و تا یه هفته دیگه نمیآن، ثالثاً ایشون جلسه دارن! /o>
/o>
314- یک روز یک نفر با عینک دودی می رود لب دریا و می گوید چقدر نوشابه! /o>
/o>
315- از کلاغه میپرسند دودوتا میشه چندتا؟ میگه قارتا ! /o>
/o>
316- چهارتا آبادانی می خواستند از مرز خارج بشن, تصمیم میگیرند پوست گوسفند بپوشند و قاطی گوسفندها با گله حرکت کنند. درست در لحظه ای که می خواستند از مرز خارج بشن, نیروهای انتظامی فریاد می زنند: آهای اون چهارتا آبادانی بیان بیرون از گله. آنها باتعجب خارج میشن و میپرسند شما از کجا فهمیدین که ما آبادانی هستیم؟ مامورا میگن: از اونجایی که گوسفندها عینک ری بن نمیزنند. /o>
/o>
317- خانمی بچه به بغل در پارک شهر برای آقایی درد دل میکرد: دیروز راننده اتوبوس به من گفت که بچه شما زشتترین و بدترکیبترین موجود عالم است. از دیروز تا حالا میخواهم بروم به اداره اتوبوسرانی و از او شکایت کنم. مرد گفت: حتما این کار را بکنید. اتفاقا اداره اتوبوسرانی هم همین نزدیکیهاست. تا شما برگردید من مواظب این میمون کوچولو هستم. /o>
/o>
318- یک بار یک افسر یک راننده ترک را متوقف کرد و گفت: گواهینامه رانندگی و کارت ماشین... ترکه گفت: یعنی میخواهی با اینا جمله بسازم؟ /o>
/o>
319- پرویز که پزشک بود بعد از سالها تحصیل در آمریکا به ایران مراجعت کرد و روزی هم رفته بود به دیدن عمه پیرش. همه خانم پرسید: خوب پرویزجان بگو ببینم اینهمه سال که خارج بودی چیچی خوندی؟ پرویز گفت: عمهجان من متخصص بیهوشی هستم. همه گفت: به به! چی از این بهتر! این تقی پسر خواهرات خیلی بچه بیهوشی است. توروخدا بلکه معالجهاش کنی، ثواب داره! /o>
/o>
320- به ترکه گفتن: لطفا این اتوبوس دوطبقه را پارک کن. گفت: آی به چشم. حسابی پارکش میکنم. فردا که آمدند دیدند طبقه اول را مفصل چمن کاشته و طبقه دوم را سرتاسر گلکاری کرده! /o>
/o>
321- چند مرد بازنشسته دور هم نشسته بودند و برای همدیگر پز میدادند. یکی گفت: پسر من بعد از 12 سال از آمریکا برگشته و «اماس» گرفته! دیگری گفت: اینکه چیزی نیست، پسر من که تازه وارد شده «پیاچدی» گرفته! سومی گفت: بابا اینا که میگید اصلا لوازم یدکیش تو ایران پیدا نمیشه! پسر من عاقل بود موقعی که از اروپا برمیگشت یک «بامو» گرفته! /o>
/o>
322- مردی شب دیر به منزل آمد و مست لایعقل بود. زنش پرخاشکنان گفت: این چه موقع خانه آمدن است مرد؟... ساعت 4 بعدازنصفشب است... مرد گفت: اشتباه میکنی، ساعت تازه یک است. در این بین ساعت بزرگ دیواری منزل 4 ضربه زد. مرد مست برگشت و رو به ساعت گفت: حالا چه لزومی داشت که این موضوع را چهار بار تکرار کنی؟ /o>
/o>
323- جوانی در سوپرمارکت استخدام شده بود. روز اول کارفرما یک جارو به او داد و گفت: کار امروزت جاروکردن زمین است. جوان با ناراحتی گفت: شما مثل اینکه فراموش کردید که من لیسانسیه دانشگاه هستم؟ کارفرما گفت: آخ، درسته... ببخشید، من اصلا یادم نبود که در دانشگاه این کارها را یاد نمیدهند! جارو را بده به من تا نشانت دهم! /o>
/o>
324- دخو از راهی میگذشت. دید خر یک دهاتی بر پهلو خوابیده و مرد روستایی هم به ماتم او نشسته است. گفت: خدا بد نده. روستایی گفت: خرم مریض است ولی بدتر اینکه دردش را هم نمیدانم تا دوای مناسب به او بدهم. دخو گفت اینکه کاری ندارد. دم خر را بزن بالا و از داخل سوراخ نگاه کن. خودش هم دهان خر را باز کرد و نگاه کرد. از مرد روستایی پرسید: مرا میبینی؟ دهاتی گفت: نه. دخو گفت: بالام جان، این که دردش واضح است، رودهاش پیچ خورده! /o>
/o>
325- یک دلال عتیقه در شهرهای ایران میگشت که بلکه جنس عتیقهای پیدا کند و به قیمت نازل از چنگ صاحبش درآورد. در مراغه دید که مردی در کوچه نشسته و یک قدح مرغی بسیار اعلا جلویش است و یک گربه مافنگی بسیار زشت دارد از آن غذا میخورد. تخمین زد قدح مال دوره مغول است و حتما چند هزاردلاری قیمت دارد. ایستاد به تماشا. صاحب گربه گفت: فرمایشی داشتید؟ دلال گفت: والا این گربه چشم منو گرفته، نمیشه اونو به من بفروشید؟ مرد گفت: چرا که نمیشه، چون شمایین هزار تومان. دلال هم هزار تومان را داد و دست پیش برد که گربه و قدح را بردارد ولی مرد ترک گفت: کجا؟ معامله قدح که نکردیم... گربتو وردار برو. دلال گفت: آخه گربه به این قدح خیلی عادت کرده چرا نمیذاری اونم ببرم؟ مرد گفت: واسه اینکه تا حالا با این قدح من بیش از 150 تا گربه فروختم! /o>
/o>
326- دونفر شیرهای درددل میکردند و از مشکل لاینحل یبوست مینالیدند. اولی گفت: اشمال آقا، راشتشو بگو... تو شالی چند دفعه میری مشتراح؟ اسمال آقا گفت: دروغ شرا... بهار یه دفعه... تابشتون یه دفعه... پاییز یه دفعه... زمشتون هم یه دفعه...! اولی گفت: خوب پدر شگ... یه دفعه بگو اشهال دارم! /o>
/o>
327- خر یک دهاتی گم شده بود، همه جا به دنبالش گشت و بالاخره خسته و ناراحت وارد باغی شد. از قضا پسر و دختری در آن باغ میعاد داشتند و حرفهای عاشقانه میزدند. دختر از پسر پرسید: تو چرا اینقدر در چشمهای من نگاه میکنی؟ پسر گفت: آخه من همه دنیا را در چشمهای تو میبینم! در این هنگام یارو دهاتیه با التماس فریاد زد: توروخدا خوب به چشماش نگاه کن ببین خر من کجاست؟ /o>
/o>
328- روزی همسایه ملا را در کوچه دید و پرسید: ملا دیشب در منزل شما چه خبر بود؟ صدای افتادن یک چیز سنگینی را از بلندی شنیدم. ملا پاسخ داد: چیزی نبود، من و زنم دعوا داشتیم و زنم عبای مرا از طبقه دوم انداخت پایین. همسایه جواب داد: افتادن عبا از بلندی، صدا ندارد. ملا گفت: آخر من هم توش بودم. /o>
/o>
329- رئیس مافیای شیکاگو با عصبانیت رفت منزل حسابدارش و وکیل خودش را هم برد. چون حسابدار کر و لال بود و فقط این وکیل با زبان اشاره با او صحبت میکرد. از او پرسید: سه میلیون دلار از ما اختلاس شده، حتما کار تو است، زود بگو کجاست؟ حسابدار با ایما و اشاره گفت: از این موضوع هیچ چیز نمیداند. رئیس مافیا هفت تیری بیرون آورد و گذاشت روی شقیقه حسابدار و ضامنش را هم آزاد کرد و گفت: حالا دوباره بپرس. این دفعه مردک گفت: باشه... باشه... میگم... پولها توی یک چمدان پشت انبار باغ منزل من است. رئیس مافیا پرسید چیمیگه؟ وکیل گفت: قربان اون میگه جرات نداری اون ماشه رو بکشی! /o>
/o>
330- در ایام عاشورا دسته ترکها با شور و حرارت در حرکت بود. نوحه خوان گفت: اما حسین سوار بر ذوالجناح شد... یکی از ترکها گفت: اشتباه میکنی، ذوالجناح مال امام حسن بود! نوحه خوان گفت: پدرسوخته، تو اگه یک موتور داشتی، به برادرت نمیدادی؟ /o>
/o>
331- یک ترکه به تازگی در اداره برق استخدام شده بود و کارش در قسمت سیمبانی بود. رئیس قسمت به او گفت: تو وقتی بالای این تیرهای چراغبرق میروی باید خیلی احتیاط کنی و موظب باشی چون سیما لخته... ترکه هم قول داد که حتما رعایت کند. از فردا بالای هر تیر چراغ برق که میرفت مرتب داد میزد: یاالله... یاالله... لخت و نامحرم نباشه...! سیماخانم... خودتو بپوشون! /o>
/o>
332- شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمههای شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟ واتسون گفت: میلیونها ستاره میبینم. هلمز گفت: چه نتیجه میگیری؟ واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستارهشناسی نتیجه میگیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد. شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که: چادر ما را دزدیده و بردهاند! /o>
/o>
333- سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن جدید و خطرناک احتیاج به داوطلب داشتند. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند. یک آلمانی، یک ایرانی و یک فرانسوی. قرار شد برای انتخاب نهایی با آنها تک تک مصاحبه شود. از آلمانی پرسید: برای اینکار چقدر پول میخواهید؟ او گفت: صد هزار دلار، این پول را میدهم به زنم که اگه از این واکسن مردم یا فلج شدم زنم بیپول نماند. از فرانسوی نیز همین سوال را کردند و او گفت: من دویست هزار دلار میگیرم، صد هزارتا برای زنم و صدهزارتا هم برای معشوقهام. سوال را از ایرانی هم پرسیدند و او گفت:من سیصدهزاردلار میخواهم. صدهزارتا برای خودم، صد هزارتا هم حق و حساب شما، صد هزارتاشو هم میدم به این آلمانی که واکسن را بهش بزنید! /o>
/o>
334- در مسابقه اسبدوانی یک نفر صد هزار دلار روی اسب شماره 28 شرطبندی کرد و اتفاقا برنده 500 هزار دلار شد. مسئول برگزاری مسابقه از او پرسید: چطور این همه پول رو روی اسب شماره 28 شرطبندی کردی؟ گفت: دیشب خواب دیدم که دائما جلوی چشمم یک عدد 6 و یک عدد 8 میآد. مسئول برگزاری پرسید: 6 و 8 چه ربطی به 28 داره؟ گفت: مگه شیش هشت تا 28 تا نمیشه؟ /o>
/o>
335- منتقد ادبی از نویسنده پرسید: شما از اصطلاح خلاء دردناک زیاد استفاده میکنید، مگه ممکنه چیزی هم خالی باشه هم درد کنه؟ نویسنده گفت: عجیبه! مگه شما تا حالا سردرد نگرفتید؟ /o>
/o>
336- معلم به شاگرد می گه: 5 تا حیوان درنده نام ببر شاگرد میگه: 2 تا ببر 3 تا شیر! /o>
/o>
337- غضنفر رفت پیش چشم پزشک. تا وارد شد دکتر گفت: اوه اوه اوه، چقدر چشمات سرخ شده. غضنفر پرسید: ببینم دکتر، درد هم میکنه؟ /o>
/o>
338- از غضنفر سر امتحان پرسیدن: اسم کوچیک پاستور چی بود؟ فکری کرد و جواب داد: فکر کنم انستیتو بود. /o>
/o>
339- غضنفر وایستاده بود کنار خیابون و به یک دژبان ارتش نگاه میکرد. بهش گفت: ببخشید! شما سرهنگ هستی؟ دژبان گفت: نه. غضنفر رفت و ده دقیقه به مرد خیره شد و اومد و دوباره پرسید: شما مطمئنی که سرهنگ نیستی؟ دژبان گفت: نه، سرهنگ نیستم. این ماجرا چندبار تکرار شد، بالاخره دژبان خسته شد و در مقابل سوأل غضنفر که پرسیده بود شما سرهنگ هستی؟ گفت: آره داداش! من سرهنگ هستم. غضنفر گفت: پس چرا لباس دژبانها رو پوشیدی؟ میدونی جرمه؟ /o>
/o>
340- یه نفر رفت استخدام بشه، مأمور پرسید: اسم؟ گفت: رستم. مأمور پرسید: اسم پدر؟ گفت: اسفندیار. مأمور پرسید: اسم مادر؟ گفت: تهمینه. مأمور پرسید: محل تولد؟ گفت: رشت. مأمور نوشتن رو متوقف کرد و گفت: داشتم میترسیدم، زودتر میگفتی/o>
/o>
341- میزبان از یکی از مهمانها خواست آواز بخونه. مهمون گفت: آخه دیروقته، همسایهها ناراحت میشن. میزبان گفت: اصلاً مهم نیست. سگ اونا هر شب تا صبح پارس میکنه. /o>
/o>
342- زن به دکتر زنگ زد و گفت: دکتر! تو رو خدا زود خودتون رو برسونین، شوهرم از دست رفت. دکتر خودش رو بالا سر بیمار رساند و او را معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت: خانوم عزیز! خیلی نگران شدم. ازتون خواهش میکنم از این به بعد آرومتر به من خبر بدین، آخه اعصاب من هم ضعیفه. سه روز بعد زن به دکتر زنگ زد و گفت: سلام دکتر! خوبین؟ خانوم بچهها چطورن؟ انشاءالله که سلامت هستین. راستی! شنیدین آقای خاتمی دیروز تو سخنرانیاش چی گفت؟ خیلی خوب بود، ضمناً میخواستم بگم اگر فرصت کردین و زحمتتون نبود، هر وقت که دلتون خواست یه تک پا تشریف بیارین خونهمون، چون شوهرم تا حدی سکته کرده. /o>
/o>
343- ما یه رئیس داریم که بسیار مسلط هست. اون میتونه یک ساعت در مورد یک موضوع صحبت کنه. این که چیزی نیست، ما یه رئیس داریم که شیش ساعت سخنرانی میکنه، بدون اینکه موضوعی وجود داشته باشه! /o>
/o>
344- یه روز حاج آقا رو بردن برای بازدید از مناطق بمباران شده و یک مدرسه که در اثر بمباران به خرابه تبدیل شده بود بهش نشون دادن. حاج آقا اونجا رو که دید، گفت: باز هم خدا رو شکر که خورده توی خرابه. /o>
/o>
345- یک نفر زنگ میزنه به جایی و میگه: آقا اونجا شماره 2222222 هست؟ جواب میشنوه: بله، درست گرفتید. میگه: آقا! من انگشتم توی سوراخ 2 نمرهگیر گیر کرده، تو رو خدا به آتشنشانی خبر بدین بیان منو نجات بدن. /o>
/o>
346- به فرمانده پادگان خبر دادند که پدر یکی از سربازان یک روز قبل مرده است. فرمانده گروهبان را احضار کرد و به او گفت: برو و به امیرخانی خبر بده که پدرش مرده، منتهی جوری خبر بده که ناراحت نشه و ضمناً اصول نظامی رو هم رعایت کن. گروهبان سربازان رو به صف کرد و گفت: هر کدوم از شما که پدرش امروز مرده یک قدم بیاد جلو. کسی جلو نیامد، گروهبان گفت: سرباز امیرخانی! چون از دستور مافوق اطاعت نکردی، یه هفته بازداشتی. /o>
/o>
347- یک روز مدتی پس از مرگ استالین برژنف داشت در نشست عمومی حزب کمونیست علیه سیاستهای استالین حرف میزد. یک دفعه از انتهای سالن صدایی گفت: اون موقع تو کجا بودی که جرأت نداشتی این حرفا رو بزنی؟ برژنف به طرف صدا برگشت و پرسید: کی بود؟ کسی جواب نداد. باز هم پرسید: کی بود؟ باز هم کسی جرأت نکرد جواب بده. برژنف گفت: اون موقع من همون جایی نشسته بودم که تو الآن نشستی. /o>
/o>
348- یک ترکه سفارش یک پیتزای بزرگ را میدهد، فروشنده از او میپرسد که پیتزا را به 6 قسمت تقسیم کند یا 12 قسمت؟ ترک میگوید: شش قسمت، من هیچگاه نخواهم توانست که 12 قسمت را بخورم. /o>
/o>
349- ترک اولی: تا حالا شکسپیر خوندی؟ ترک دومی: نه. کی نوشتتش؟ /o>
/o>
350- یک روز خاتمی به نماز جمعه تبریز میرود و آشفته میگوید: کی گفته ترکها خر هستند!؟ یکی از باهوشترین اقوام ایرانی ترکها هستند. من از همین تریبون اعلام میکنم که ترکها باهوشند و همین جا هم همین موضوع را ثابت میکنم. سپس پسری 12 ساله را به تریبون فرامیخواند و میگوید: پسر جان بگو 2*2 چند میشه؟ پسره میگوید: 8 تا. مردم با شعار:خاتمی مهلت بده ، خاتمی مهلت بده . خواستار میشوند که پسر یک بار دیگر شانس خود را بیازماید.خاتمی مجددا سؤال را مطرح میکند و پسر این بار با مکث بیشتر و تفکر عمیقتر میگوید:6 تا. باز هم مردم میگویند: خاتمی مهلت بده، خاتمی مهلت بده . خاتمی به پسره چشم غره میرود و روی کاغذ مینویسد که جواب 4 است و سپس میگوید: این پسر کوچولوی ما جلوی جمعیت هول شده، ایشالا این بار حواسش رو جمع میکنه و جواب صحیح رو میده. خاتمی رو به پسره میکند و میگوید: پسر جان دو دو تا چند تا میشه. پسره بلافاصله میگوید: چهار تا میشه. جمعیت با شنیدن جمله فوق دوباره میگویند: خاتمی مهلت بده، خاتمی مهلت بده، خاتمی مهلت بده،.../o>
/o>
351- زن و شوهری به سینما رفتند. در اواخر فیلم، زن، شوهرش را صدا زد و گفت: این کسی که بغل دست من نشسته از اول فیلم تا حالا خواب است. مرد با ناراحتی جواب داد: به درک که خواب است. حالا چرا منو از خواب بیدار کردی؟ /o>
/o>
352- زن: اگه امشب نیایی بریم خونه مامانم دیگه منو نمیبینی! مرد: برای چی؟ زن: واسه اینکه چشمهاتو درمیآورم! /o>
/o>
353- مرد: قسم میخوری که منو به خاطر پولهایم دوست نداری؟ زن: هزارتومن بده تا قسم بخورم! /o>
/o>
354- دیوانه اولی: ببینم، مگه تو کری که جواب سلام منو نمیدی؟! دیوانه دومی: نه اون احمد داداشمه که کره، من لالم! /o>
355- صاحبخانه: هر وقت میگویم اجاره را بده، میگویی: بگذار حقوق بگیرم، پس کی حقوق میگیری؟ مستاجر: هر وقت که استخدام شدم! /o>
/o>
356- پسر کوچولو رو به مادرش کرد و گفت: من نمیدانم چرا شبها که دلم نمیخواهد بخوابم به زور مرا میفرستی بخوابم ولی صبحها که دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم به زور مرا بیدار میکنی؟ /o>
/o>
357- احمق کسی است که به همه چیز اطمینان کامل داشته باشد. مطمئنی؟ صددرصد! /o>
/o>
358- زن: من بر خلاف تو همیشه موقع شنا سرم از آب بیرونه. شوهر: آخه عزیزم، چیز سبک همیشه روی آب میمونه! /o>
/o>
359- مشتری: آقا چرا دیگه میخواهی توی حلقم را کیسه بکشی؟ دلاک: آخه خودتون گفتین گلوتون چرک کرده! /o>
/o>
360- دو دیوانه با هم گفتگو میکردند. اولی: اگر گفتی فرق کلاغ چیه؟ دومی: خوب معلومه! این بالش از اون بالش مساویتره!/o>
/o>
361- مرد خسیسی که سی سال قبل از یک فروشگاه کفشی خریده بود، دوباره وارد همان مغازه شد و گفت: ما باز آمدیم! /o>
/o>
362- اولی به دومی: آن دو نفر را میبینی؟ ده سال است که ازدواج کردهاند و به قدری یکدیگر را دوست دارند که آدم فکر میکند اصلا ازدواجی بینشان صورت نگرفته است! /o>
/o>
363- چرا با جوراب خوابیدی؟ آخه اینطوری راحتتر میخوابم! واسه چی؟ واسه اینکه دیشب با کفش خوابیدم، خوابم نبرد! /o>
/o>
364- شنیدم مادرت به رحمت خدا رفته؟ آره! مگه بیماریش چی بود؟ سرماخوردگی. یعنی بر اثر سرماخوردگی فوت کرد؟ آره، آخه وسط خیابون یهو عطسهاش میگیره، تا میایسته عطسه کنه یه ماشین بهش میزنه! /o>
/o>
365- ترکه تیشرت تایتانیک میپوشه، میره دریا غرق میشه! /o>
/o>
366- رئیس: خجالت نمیکشی تو اداره داری جدول حل میکنی؟ کارمند: چکار کنیم قربان، این سروصدای ماشینها که نمیذاره آدم بخوابه! /o>
/o>
367- مردی در خانهای میرود و از پسر صاحبخانه طلب آب میکند. پسر کاسهای پر از آب آورده، به دست مرد میدهد. ناگهان کاسه از دست مرد میافتد و میشکند. مرد خجل و شرمنده شروع به عذرخواهی میکند. پسرک هم برای اینکه دل او را به دست آورد میگوید: عیب نداره، به بابام میگم یه کاسه دیگه واسه سگمون بخره! /o>
/o>
368- بچهای از پدرس پرسید: فرق تفنگ و مسلسل چیست؟ پدرش جواب داد: پسرم وقتی من و مادرت حرف میزنیم بیا گوش کن. آن وقت میفهمی فرقش چیه! /o>
/o>
369- معتادی که در حال کشیدن سیگار بود، میگوید: یه ژمین لرژه هم نمیاد که خاکشتر شیگارم بیفته! /o>
/o>
370- سه نفر به جزیره آدمخوارها رفتند. آدمخوارها آنها را گرفتند و در دیگ آب جوش انداختند. کمی بعد در اولین دیگ را برداشتند دیدند اولی از ترس مرده. در دیگ دومی را برداشتند دیدند از ترس بیهوش شده. در دیگ سوم را برداشتند، ترکه که توی دیگ بود، در حالی که بدنش را مالش میداد گفت: ببخشید روشور دارید؟ /o>
/o>
371- راستی فهمیدی دیشب خانه ما دزد آمد و الان دزده تو بیمارستانه؟ نه مگه چطور شد؟ هیچی، زنم فکر کرد، که دیر اومدم خونه! /o>
/o>
372- وقتی زنت خونه نیست چه کار میکنی؟ استراحت. وقتی هست چی؟ استقامت! /o>
/o>
373- ترکه میره سیگار فروشی: آقا سیگار برگ دارین؟ خیر. پس یک بسته کوبیده بدین! /o>
/o>
374- روزی راننده کامیون به یک پیچ رسید، دولا شد آن را برداشت! /o>
/o>
375- ترکه میخوره زمین، کمونه میکنه بعدش تو کلانتری میگه: من رضایت نمیدهم! /o>
/o>
376- یه ترکه سرشو قیرگونی کرده بود، میگن چرا اینجوری کردی؟ میگه: بینیام چکه میکرد! /o>
/o>
377- ببینم، داداش شما چیکاره است؟ راننده است، «روی» ماشین بابام کار میکنه، داداش شما چطور؟ داداش من مکانیکه، «زیر» ماشین مردم کار میکنه! /o>
/o>
378- ترکه عینکش را دور دستش چرخاند و بعد به چشمش زد، سرش گیج رفت، نزدیک بود بیفته! /o>
/o>
379- در نیویورک خانم مستر اسمیت رفت پیش وکیل دادگستری و گفت: من میخوام از شوهرم طلاق بگیرم. وکیل گفت: بسیار خوب، مانعی ندارد... فعلا دوهزار دلار بدهید تا ترتیب کارتان را بدهیم. خانم گفت: زکی! 500 دلار میگیرند که او را بکشند، چرا دو هزار دلار بدهم؟ /o>
/o>
380- ترکه نبض بیمار را گرفت و گفت: نمیدانم مریض مرده یا ساعت من خوابیده/o>
/o>
381- ترکه چهار تا قالب صابون میخوره تا به مرز خودکفایی برسه! /o>
/o>
382- موشه وارد داروخانه شد و گفت: آقا مرگ من دارید؟ /o>
/o>
383- ترکه خبر داغ میشنود، گوشش میسوزد! /o>
/o>
384- دوتا پسر حوصلهشان سر رفته بود. یکی از آنها گفت: بیا شیر یا خط بیندازیم. اگر شیر شد میریم دوچرخه سواری، اگر خط شد میریم ماهواره نگاه میکنیم و اگر سکه روی لبهاش ایستاد میریم درس میخونیم! /o>
/o>
385- معلم: الفبای فارسی رو بگو ببینم. شاگرد: الف – ب – پ – ت – ث – چهار – پنج – شش – هفت... معلم: الفبای انگلیسی رو بگو ببینم. شاگرد: ا – بی – سی – چهل – پنجاه – شصت – هفتاد... معلم: الفبای یونانی رو بگو ببینم. شاگرد: آلفا – بتا – ستا – چهارتا – پنجتا ... معلم: نخواستم بابا یه شعر بگو. شاگرد: نابرده رنج گنج – پنج – شش – هفت... /o>
/o>
386- ترکه میرسه، میخورنش. /o>
/o>
387- لره داشته پشت بوم خونش رو آسفالت میکرده، آسفالت زیاد میاره، سرعت گیر میذاره! /o>
/o>
388- جواد عطسه کرد. بهش گفتند: عافیت باشه. گفت: یه بار دیگه زرت و پرت کنی میزنم پک و پوز تو خورد میکنم. /o>
/o>
389- مرد: بازهم که پارچه خریدی؟ زن: میخوام برات دستمال بدوزم. مرد: این که چهار متر پارچه است؟ زن با بقیهاش هم برای خودم یه پیرهن میدوزم. /o>
/o>
390- غضنفر یه نفر رو تو خیابون دید و پرسید: شما علی پسر ممدآقا پاسبان نیستی که توی ابهر سر کوچه چراغی مأمور بود؟ پسر گفت: چرا!؟ غضنفر گفت: ببخشید! عوضی گرفتم. /o>
/o>
391- از یه امریکایی و یه آفریقایی و یه ایرانی می پرسن: نظرتون راجع به کوپن گوشت چیه؟آمریکایی میگه: کوپن چیه؟ آفریقایی میگه: گوشت چیه؟ ایرانیه میگه: نظر چیه؟! /o>
/o>
392- آرنولد میره آبادان، همون شب اول آبادانیه تو خیابون بهش گیر میده که: ولک تورو جون بوات.. تو رو جون ننت، فردا ما رو تو خیابون دیدی بهم سلام کن! خلاصه اونقدر التماس میکنه، تا آخر آرنولد قبول میکنه. فرداش آبادانیه داشته با دو سه تا از رفیقاش تو خیابون چرخ میزده، یهو ارنولد میاد میگه: سلام عبود! آبادانیه میگه: اَاهه ... باز این سیریش اومد! /o>
/o>
393- باباهه (حواسش نبوده که کلاهش سرشه) به بچهاش میگه برو کلاه منو بیار. بچه میگه: بابا کلاهت که رو سرته! باباهه میگه: اه...پس...نمیخواد بری بیاریش! /o>
/o>
394- به غضنفر میگن چرا زن نمیگیری؟ میگه: ای بابا، کی میاد زنش رو بده به ما؟! /o>
/o>
395- غضنفر عقب عقب راه میرفته، ازش میپرسند: چرا اینجوری راه میری؟ میگه:آخه بچهها میگن از پشت شبیه آلن دلونی! /o>
/o>
396- بهمن و علی(اصفهانی) سرباز بودن. بهمن میمیره، علی میره برای خانواده بهمن تلگراف بزنه که بهمن مرده. مسئول تلگرافخونه میگه: هر کلمه هزار تومان، برای تاریخ و امضا هم پول نمیگیریم. علی میگه بنویس: بهمن تیر خرداد مرداد ! /o>
/o>
397- اصفهانیه موز میخوره معدهاش تعجب می کنه ! /o>
/o>
398- غضنفر دو تا بلوک سیمانی رو گذاشته بوده رو دوشش، داشته میبرده بالای ساختمون. صاحبکارش بهش میگه: تو که فرقون داری، چرا اینا رو میگذاری رو کولت؟! غضنفر میگه: اون دفعه با فرقون بردم، اون چرخش پشتم رو اذیت میکرد! /o>
/o>
399- به غضنفر گفتند: ۱۷ شهریور چه روزیه؟ کمی فکر کرد و گفت: فکر می کنم ۱۵ خرداد باشه! /o>
/o>
400- دو نفر در طول مهمانی کنار هم نشسته بودند و در طول دو ساعت یک کلمه هم با هم حرف نزدند. پس از دو ساعت یکی از آنها به دیگری گفت: پیشنهاد میکنم حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم!/o>