عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

دیشب خوابتو دیدم

دخمل بلای مامان و بابا

شبا خیلی بد می خوابم. نفس کم میارم. یه شب به بابایی گفتم کاش بد نبود اگه شبا نی نیا میومدن تو دل شما باباها. آخه می دونی بابایی خیلی دلش می خواد بتونه با من بیدار بمونه اما نمی تونه زودی خوابش می بره.همش می ترسم جوری بخوابم که تو اذیت بشی عزیزم. خیلی دلم لک زده واسه یه خواب بیهوشانه یا مدهوشانه. خلاصه خدا رو شکر دیشب بعد از کلی شبگردی تو خونه، این ور و اونور شدن، پلک زدن و با انگشت رو دیوار نقاشی کشیدن بالاخره خوابم برد و تو خواب دیدمت دخترکم. یه دختر کوچولو ناز با دو تا دستاتو مشت کرده بودی و دو طرف صورتت گذاشته بودی(فکر کنم با همون مشتا هر از چندی مامانی و نوازش می کنی) و کنار من خوابیده بودی من داشتم نگاهت می کردم. وقتی از خواب بیدار شدم کلی سر حال بودم.

امروز نهم نوامبر(اخ ببخشید دسامبر، البته با تشکر از خاله نغمه عزیز مامان آرمان) وقت دکتر داشتم واسه چکاپ. خدا رو شکر که همه چی نرمال بود. وقتی میدوایفم خواست ضربان قلبتو چک کنه عین یه ماهی کوچولو می پریدی بالا مامانی. خیلی بامزه بود همه می خندیدند از دست تو. انگار فهمیده بودی که الان همه حواسا متوجه تو هست و می خواست ما رو سرکار بذاری.

امیدوارم همیشه سرحال و سالم باشی عزیز کوچولوی من.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد