عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

دوستای گلم سلام .

خیلی وقته ازتون دورشدم ، خیلی دوراما دلم خوشه به روزی که میام و دوباره میبینمتون،حالاکه اومدم خوشحالم . اینبار میخوام براتون حکایت ماه و خورشید و خودم رو تعریف کنم منتها ربطی که داره اینه که شما لطف کنید و تا آخرش این پست رو بخونید . حتما خیلی هاتون  وقتی عزیزی رو از دست میدین دلخورین  البته از دست آدمها نوع داره . گاهی خدا عزیزی رو از آدم میگیره و گاهی اوقات  بیمعرفتیه آدماست  که بینشون فاصله میندازه .حالا منم از بیمعرفتی آدمها براتون میگم .حکایت ما اینطور شروع میشه که  روزی  ماه عاشق خورشید میشه اما هیچ وقت ماه نمیتونه پیش خورشید باشه .

ماه که داشت برام از دلتنگیهاش تعریف میکرد دیدم  ای دل غافل چقدراین بیچاره  زندگیش شبیه به منه ، برام تعریف میکرد که وقتی از بودن در کنار خورشید مایوس شده چه حالی داشته . اون میگفت : دوریه خورشید رو تو روزها بخاطر گرمای وجودش تحمل میکردم و شبها رو وقتی خورشید  میخوابید  بالای سرش مینشتم و نگاهش میکردم تا مبادا کسی مزاحمش بشه .همینجا بود که ماه آهی کشید و به فکر فرو رفت ازش پرسیدم چیه؟یاد چیزی افتادی گفت :آره !ازش خواستم که بگه چی شده ، اشگ توی چشاش جمع شد و یهو  بارون اومد گفتم : بگو چی شده گفت : دلم گرفته آخه چراخورشید نمیخواد بیدار شه ،من تحمل دوریشو ندارم بهش گفتم : میخوای بیدارش کنم . دود دل  بود هم میخواست خورشیدش بیدار شه و هم میخواست که از دیدن خورشید موقع خواب لذت ببره .گفتم : بالاخره که چی باید که بیدار بشه لااقل بذار لذت بیدار کردنش  مال تو باشه . اشگها شو پاک کرد یهو بارونم بند اومد ؛رفت جلو گفت : خورشیدم ، یار مهربونم ، صفای جونم نمیخوای بیدار شی ، خورشید که چشاشو میمالید وقتی بیدار شد اخم کرد راستش این اخم خورشید  مثل ضربه ی پتکی روی سر ماه خورد نمیدونست چکار کنه ، اما خورشید دوباره  چشماشو مالید و وقتی دید کنارش  ما ه نشسته سلام کرد و گفت : ماه عزیزم  برو بگیر بخواب آخه خسته شدی  .

ببینم شما که خسته نشدید حالا بیاید یه کاری کنیم به جای ( ماه { ... بگذارید } و به جای  خورشید بگذارید { عزیز دل ....})

.... گفت :(عزیزم روزها رو به یادت سپری  می کنم و شبها رو به یادت گریه میکنم و بهت میگم چقدردوست دارم ) هرچند رفتی و با رفتنت دلم رو سوزوندی  اما هر جا که باشی جای تو توی دل .... همیشه خالیه اگر روزی  برگشتی اون جای خالی منتظرته .

و هر بار به یادت گریستم

بی آنکه بدانم در پی کیستم

آنی که دوستش میداشتم

یا آنی که دوستم میداشت

رفتی و با رفتنت تمام شد هستیم

می روم و می روی تا تمام شود مستیم

کاشکی طبیب بودم

درد میدانستم و درمانی می ساختم

یا شاید،کاشکی بیمار بودم

طبیب میدانستم و طبابت میخواستم

هر که باشم یا نباشم

اینگونه برایت بگویم

شروع نا شروع من با تو شروع شد

اما

تمام ناتمام من با تو تمام نشد.


نظرات 1 + ارسال نظر
ملودی پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:49

تبریک
به تو باختمو تو این بازی رو بردی تبریک
زیر و رو شدم به روتم نیاوردی تبریک
بودن و نبودنم برای تو فرقی نداشت
واسه مرگ عاشقت غصه نخوردی تبریک
مبارک دلت باشه
این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ببینی و بخندی
ازادی تا به هرکی دوست داری دل ببندی
روز من تاریک شد تبریک
شب به من نزدیک شد تبریک
جاده ی عاشقی ما مثل مو باریک شد تبریک
مبارک دلت باشه اینهمه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ببینی و بخندی
ازادی تا به هرکی دوست داری دل ببندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد