........... دخترک .........
پیرمرد نابینا عصایش را تکان می داد و می گفت: یک نفر مرا از خیابان عبور دهد. وضع ظاهری پیرمرد بسیار نامرتب بود گویا مدت ها بود حمام نرفته و لباسش را عوض نکرده بود.
زنگ دبیرستان دخترانه زده شد. دخترها دسته دسته از مدرسه بیرون می آمدند و بی توجه از کنارش می گذشتند. بعضی به تمسخر چیزی گفته و می خندیدند. در این اثنا دختر هفت هشت ساله ای متوجه پیرمرد شد. دست پیرمرد را گرفت و سر شانه خودش گذاشت و گفت: برویم.
وقتی دخترک با پیرمرد از خیابان رد شدند مادرش از طرف دیگر صدا کرد مواظب خودت باش! آن طرف خیابان چه می کنی؟ صبر کن بیایم دستت را بگیرم!!!!
درج اگهی استخدام
درج اگهی رایگان
کالا و خدمات خود را به رایگان معرفی نمایید
اگهی 90
www.agahi90.com