روزگاری یک نگه گرمای صد اغوش داشت اشک عاشق مزه ی گل چشمه های نوش داشت یک نوازش میزد اتش بر دل هر بیقرار یک سخن پویایی یک بستر گل پوش داشت خنده ها بوی خوش عشق و محبت داشتند چشمها گیرایی یک چشمه ی خود جوش داشت ای که اغوشت ز سردی میزند پهلو به غم یاد ان روزی که اغوشت تب اغوش داشت
وعده ی وصل
وعده ی وصل به فردا دهی و میدانی
هر که امروز تو را دید به فردا نرسید
انتظار...
انتظار دیدن تو کوله بار سنگینیست که به دوش میکشم.انتظار شیرینیست.دردیست که دوستش دارم. غمیست که رنجم میدهد.غمت را هم دوست دارم
سلام رفیق احوالات؟به ما سر بزن؟راستی ما کپی رایت رو قبول نداریم ولی با اجازت از تویه وبلاگت چنتا مطلب برمیدارم.
نظرت در بارهء شعرم چیه؟
سکوت تو تمام هستی مرا فرو میریزد و منم که پس این غربت به ویرانی میرسم.چرا لب به سخن نمیگشایی؟
مگر نمیدانی که زمزمه های تو حیات را در من جاری میکند...؟؟؟؟
و روح تازه به کالبد بی جان من میدمد؟؟؟
هوا را از من بگیر...نجوایت را نه
قشنگ بود.
راستی خواستی میتونی لینکم کنید