عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

مرگ من

مرگ من روزی فرا خواهد رسید


در بهاری روشن از امواج نور


در زمستانی غبار آلود و دور


یا خزانی خالی از فریاد و شور


مرگ من روزی فرا خواهد رسید


روزی از این تلخ و شیرین روزها


روز پوچی همچو روزان دگر


سایه ای ز امروزها دیروزها


دیدگانم همچو دالان های تار


گونه هایم همچو مرمرهای سرد


ناگهان خوابی مرا خواهد ربود


من تهی خواهم شد از فریاد درد


خاک می خواند مرا هر دم به خویش


می رسند از ره که در خاکم نهند


آه شاید عاشقانم نیمه شب


گل به روی گور غمناکم نهند


بعد من ناگه به یکسو می روند


پرده های تیره ی دنیای من


چشم های ناشناسی می خزند


روی کاغذ ها و دفتر های من


در اتاق کوچکم پا می نهد


بعد من با یاد من بیگانه ای


در بر آیینه می ماند به جای


تار مویی , نقش دستی , شانه ای


می رهم از خویش و می مانم ز خویش


هر چه بر جا مانده ویران می شود


روح من چون بادبان قایقی


در افق ها دور و پنهان میشود


می شتابند از پی هم بی شکیب


روزها و هفته ها و ماه ها


چشم تو در انتظار نامه ای


خیره می ماند به چشم راه ها


لیک دیگر پیکر سرد مرا


می فشارد خاک دامنگیر خاک


بی تو دور از ضربه های قلب تو


 قلب من می پوسد آنجا زیر خاک


بعد ها نام مرا باران و باد


نرم می شویند از رخسار سنگ


گور من گمنام می ماند به راه


فارغ از افسانه های نام و ننگ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد