نتوانستم عشق نا امیدم را به قلبم دفن کنم
احوالم را از تو مخفی نگه دارم
تنها آرزویم در دنیا تعلق داشتن به تو بود
پس بیان کردم عشقم را به تو
و نتوانستم صبر کنم
پنداشتم اجازه دوست داشتنت را دارم
اما نیاندیشیدم که شاید دوستم نداشته باشی
فکرش را هم نکردم که شاید به حالم بخندی
پس گفتم و نتوانستم صبر کنم
انسان وقتی مست از عشق است نمیفهمد
دلبسته شده و اسیر میشود بدون هیچ تفکری
من هم بدون دیدن حتی ذره ای از امید
عشقمو بیان کردم
بی هیچ اندیشه و صبری
نمی دانستم حق دوست داشتنت را ندارم