عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

داستان کوتاه هرچی عوض داره گله نداره !! (خیلی جالبه)

یک شب که دار و سارا توی رخ.تواب  بودیم. در حالی که احتمال وقوع هر حادثه ای  هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد یک دفعه سارا برگشت و به من گفت: "من حوصله‌اش رو ندارم فقط می‌خوام که بغلم کنی." 

بهش گفتم اخه چراااا؟

و سارا اون جوابی رو که هر مردی رو به در و دیوار می‌کوبونه بهم داد:
 تو اصلاً به احساسات من به عنوان یک زن توجه نداری و فقط به فکر رابطه‌ی فیزیکی ما هستی!

و بعد در پاسخ به چشم‌های دارا  که از حدقه داشت در می‌اومد اضافه کرد:

تو چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته باشی نه برای چیزی که توی رختواب بین من و تو اتفاق می‌افته؟

خوب واضح و مبرهن بود که اون شب دیگه هیچ حادثه‌ای رخ نمی‌ده. برای همین من هم با افسردگی خوابیدم و فقط غصه خوردم که چرا در مورد من این فکر رو میکنه...

فردای اون شب ترجیح دادم که مرخصی بگیرم و یک کمی وقتم رو باهاش بگذرونم. با هم رفتیم بیرون و توی یک رستوران شیک ناهار خوردیم. بعدش رفتیم توی یک بوتیک بزرگ و مشغول خرید شدیم.
سارا چندین دست لباس گرون قیمت رو امتحان کرد و چون نمی‌تونست تصمیم بگیره من بهش گفتم که بهتره همه رو برداره. بعدش برای اینکه ست تکمیل بشه توی قسمت کفش‌ها برای هر دست لباس یک جفت هم کفش انتخاب کردیم. در نهایت هم توی قسمت جواهرات یک جفت گوشواره‌ای الماس.

حضورتون عرض کنم که خانمم  از خوشحالی داشت ذوق مرگ می‌شد. حتی فکر کنم سعی کرد من رو امتحان کنه. چون ازم خواست براش یک مچ‌بند تنیس بخرم، با وجود اینکه حتی یک بار هم راکت تنیس رو دستش نگرفته‌بود. نمی‌تونست باور کنه وقتی در جواب درخواستش گفتم: "برشدار عزیزم."

سارا در اوج لذت از تمام این خرید‌ها دست آخر برگشت و بهم گفت: "عزیزم فکر کنم همین‌ها کافیه. بیا بریم حساب کنیم."

در همین لحظه بود که من بهش گفتم: "نه عزیزم من حالش رو ندارم."

با چشمای بیرون زده و فک افتاده گفت:"چی؟"

بهش گفتم عزیزم من می‌خوام که تو فقط کمی این چیزا رو بغل کنی. تو به وضعیت اقتصادیه من به عنوان یک مرد هیچ توجهی نداری و فقط همین که من برات چیزی بخرم برات مهمه."

و موقعی که توی چشماش می‌خوندم که همین الاناست که بیاد و منو بکشه اضافه کردم: "چرا نمی‌تونی من رو بخاطر خودم دوست داشته‌باشی نه بخاطر چیزایی که برات می‌خرم؟"
خوب امشب هم توی اتاق‌خواب هیچ اتفاقی نمی‌افته ولی  فقط دلم خنک شده که فهمیده "هرچی عوض داره گله نداره."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد