لوئیز زنی بود که با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم ؛ وارد خواربار فروشی شد.
با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لاک هاوس محلش نذاشت.
زن نیازمند اصرار کرد..............
خوار بار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم می دهم ؛ لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست... خواربار فروش گفت: لیستت را بگذار روی ترازو . وبه اندازه وزنش ؛هرچه خواستی ببر!!
لوئیز از کیفش تکه کاغذی بیرون آورد و چیزی را رویش نوشت. و روی کفه ی ترازو گذاشت.
با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.
خوار بار فروش باور نمیکرد. او با ناباوری شروع کرد به گذاشتن جنس در کفه ترازو .
تا کفها برابر شدند.
خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت و خواند.
'''''' ای خدای عزیزم؛ تو از نیاز من باخبری ؛ خودت آن را برآورده کن.