عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

خدای عزیزم؛ تو از نیاز من باخبری ؛ خودت آن را برآورده کن...

لوئیز زنی بود که با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم ؛ وارد خواربار فروشی شد.
با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.
به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لاک هاوس محلش نذاشت.
زن نیازمند اصرار کرد..............
خوار بار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم می دهم ؛ لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست... خواربار فروش گفت: لیستت را بگذار روی ترازو . وبه اندازه وزنش ؛هرچه خواستی ببر!!
لوئیز از کیفش تکه کاغذی بیرون آورد و چیزی را رویش نوشت. و روی کفه ی ترازو گذاشت.
با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.
خوار بار فروش باور نمیکرد. او با ناباوری شروع کرد به گذاشتن جنس در کفه ترازو .
تا کفها برابر شدند.
خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت و خواند.
'''''' ای خدای عزیزم؛ تو از نیاز من باخبری ؛ خودت آن را برآورده کن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد