مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟!
پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست!
از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!...
اصلا این "او" را که بازی داد؟!...
که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!
فاتحه ی دستور زبان را خوانده است
پر کردن جاهای خالی برایم سخت بود
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه ی دنیا
بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو
مبادا بشوی
آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها
بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو
دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا
بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما
بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا»
باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا
بشوی
بعد از این ، مرگ ، نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم ، که
تو تنها بشوی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند،
بیخبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر
نرود
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر
نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر
نرود
دلا مباش چنین هرزهگرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر
نرود
مکن به چشم حقارت، نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر
نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر
نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در
نرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر
نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو با شه در پی هر صید
مختصر نرود **
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در
نرود
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یک وقت حرف این و آن را برایم نیاوری
بگو که دشت شقایق مسافر دیگری هم دارد
نگاهی به شمع نیمه جان مزارم کن
با اینکه میداند لحظه ای دیگر می سوزد و میمیرد
ولی می جنگد تا نیمه جان به دست باد نمیرد
می جنگد تا لحظه ای بیشتر سنگ قبرم را روشن کند
می ماند و می سوزد تا سوختنم را باور کند
مرا در خاطرات فراموش شده ات پیدا کن
میدانم اثری از اسمم درخاطراتت نیست
میدانم ردپایی از اشک و آهم نیست
عشق من چه بی ارزش و ارزان بود برایت
ارزانتر از ارزانم فروختی به حرف مردمانت
ولی دروغ این و آن را خوب شنیدی
مثل قناری جان میدادم و لحظه لحظه از عشقت می سرودم
روزی در قفس را باز کردی و آسمان را نشانم دادی
اما افسوس که هرگز پرواز را یادم ندادی
اما چشمانت کجاست به دهان پر از دروغ مردمانت
با یک دل پر از امید به سویت پر گشودم
ولی بالهایم را شکستی مرا کشتی در سکوتم
تو که با قصه این مردمان خوابیده ای
چرا با شعر لالایی من از این کابوس بیدار نشده ای
تو که برای این مردمان دل می سوزانی
چه قصه های شومی از سیاهی چشمانت برایم گفته اند
چه تهمت ها از تو بر خیالم نیاورده اند
چه مدرک ها برای اثبات جرمت نساخته اند
ارزان پیدایت نکردم و به دو دنیا نفروشم
کاش میدانستی زندگی بجز گذر عشق ارزش دیگری ندارد
حرف این مردمان بجز رنگ جدایی رنگ دیگری ندارد
کاش چشمان نازت را بر حرف این مردمان می بستی
با عشق من عهد و پیمانی تازه می بستی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
عــــریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب
قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی
کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب
قبولم نمی کند
بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم
نمی کند
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی
کند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی
کند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در فرو دست انگار ، یک نفر دلتنگ است...
با تپش های دل پنجره گویی امشب ،
با تو این عمر گرانمایه رقم خواهم زد ،
با تو در کوچه ی مهتاب قدم خواهم زد...
فاصله بین من و تو ، فقط نامت بود ،
دل من در سفر عشق خریدارت بود ،
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به صد رسیده بودی
چشم بسته
گرچه قرار ما یک بازی ساده
بود
نیامدی بگردی
و شاید از هزار هم گذشته بودی
من پشت درختها زرد می شدم
و دیگر خیال پیدا شدن
از سرم
پرید.
من به شکل ساده ای من هستم.
اگر این جا نیستم, گم نشده
ام.
به سادگی فراموش شده ام.
…
همین.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دیگر نمی توانم بر انکار عشق بکوشم
دیگر نمی توانم همه درد عشق را تنها بر شانه هایم حمل کنم
دیگر نمی توانم بر زبانم مهر سکوت نهم.
چگونه می توان تا ابد در سینه آتش داشت و دود آن بر آسمان
نرود؟
چگونه می توان مرغ آتش خوار عشق را بند زد؟
مرای دیگر یارای آن نیست که ابرهای سنگین را از باریدن
بازدارم
و برق عشق را در آسمان زندگی ام مهار سازم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از
نیاز مرا بشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید
درون سینه ی من بینی
این مایه گناه و تباهی را
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها
تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را
آه ، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و
بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای
خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری
به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش
را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی
را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی
آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ
پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
خودت را به خواب بهنگام عادت دهی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ای کاش نه سیب،ُنه گندم بر زمین نمی ماند
تا حوایی دیگر،وسوسه ای دیگر را
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دیگه حرفی ندارم
رنگی به رو ندارم
خدا کجا نشستی
نگو تورم
ندارم ..
حامد مفرد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟!
پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست!
از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!...
اصلا این "او" را که بازی داد؟!...
که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!
قصه ی عشقمان!
فاتحه ی دستور زبان را خوانده است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
آن را به کسی میدهم که دوستم داشته باشد
هنوز کمی دل تنگی در من
مانده است
آن را به کسی میدهم که دوستش داشته باشم
هنوز کمی اندوه در من
مانده است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
زندگی ثانیه ایست! وسعت ثانیه را می فهمی!؟
هیچکس تنها نیست...! ما خدا را داریم...
می شود با یادش همچو نسیم، بال در بال پرستو،
بوسه بر قلب شقایق ها زد و زیبا زیست...!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
این تمامش ماجرای زندگیست...!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین
ما
دوباره سلام
تازه یه لحظه وبلاگتونو گم کردم
لطفاْ حداقل بیاین و آدرس بذارین