عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

فاجعه

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
وضعیت غیرعادی اونو نگران کرد
 با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند

پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم ماریا فرار کنم، چون می خواستم جلوی  رویارویی با مادر و تو رو بگیرم
من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره
اون یک کلبه توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون .ماریا به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم
ما فقط احساسات نیست، پدر، اون حامله است
ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. ماریا چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، تا حال  ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم.
یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی

با عشق
پسرت
John

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه ی تامی
فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

نظرات 6 + ارسال نظر
یگانه دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 http://unique886708.blogsky.com/

عجب بلایی بوده....

مهتا دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 17:26

عیول
چه راه حلی؟

زری دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1389 ساعت 19:32 http://myheart-z.blogspot.com/

معرکه بود

دختر باران پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:55 http://taranom-2010.blogsky.com

قشنگ بود،حداقل چند دقیقه خنده مهمون لبام شد...
موفق باشید

ستاره دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 http://shiny-star.blogsky.com

عجب بچه ای!!!!!!!!!!!1111

ملودی عشق دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1389 ساعت 13:17

با حال بود.از ادمایی که همیشه راه حل های جدید واسه مشکلاشون پیدا میکنن خوشم میاد.عاشق اینجور ادمام.میتونست بمونه خونه غرغرای بابا مامانشو گوش کنه و چند هفته هم خودش هم بقیه رو عذاب بده.اما با اینکه نمره هاش کم شده بود و احتمالا دعواهای بابا مامانش پشت بندش اما با چند تا جمله تونست هم چشم باباشو باز تر کنه هم از عصبانیتش کم کنه.به این میگن یه ادم عاقل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد