عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

کالای معیوب

گرد و غبار در پرتو آفتاب که تنها روشنی بخش دفتر پدر اسمیت بود،می رقصید.او در صندلی دفترش جا به جا شد و به پشتی صندلی تکیه داد.در حالی که به ریش خود دست می کشید،نفس عمیقی کشید.سپس عینک قاب فلزی خود را از روی چشمانش برداشت و با حواس پرتی آن را با پیراهن نخی خود برق انداخت.

پدر اسمیت گفت:«خب،پس طلاق گرفتید.و حالا هم می خواهید با این پسر خوب ازدواج کنید.مشکل چیست؟»

چانه ی خود را که پوشیده از ریش جو گندمی بود بر روی دستش تکیه داد و با مهربانی به من لبخند زد.

می خواستم فریاد زده و بگویم:«مشکل چیست؟اول از همه من از او بزرگ ترم،دوم و از همه مهم تر،من مطلقه هستم!»اما در عوض سعی کردم با نگاه کردن به چشمان قهوه ای روشن او کلمات مناسبی را بیابم.

با لکنت گفتم:«فکر نمی کنید که مطلقه بودن من به معنی دست دوم بودن باشد؟مثل این که کالای معیوبی باشم؟»

او به پشت صندلی تکیه داد.آن قدر خود را عقب کشید که گویی به سقف نگاه می کند.دستی به ریش نامرتبی که چانه و گردنش را پوشانده بود کشید.سپس به وضعیت سابق خود پشت میز برگشت.لحظه ای بعد به طرف من خم شد.

او گفت:«فرض کنید که یک عمل جراحی در پیش دارید.و فرض کنید که حق انتخاب پزشک هم با خودتان است.شما کدام را انتخاب می کنید:پزشکی که تازه از دانشکده فارغ التحصیل شده یا یک پزشک یا تجربه را؟»

جواب دادم:«پزشک با تجربه را.»

هنگام خندیدن صورتش چروک برداشت:«من هم همین کار را می کردم.»

سپس چشم هایش را به من دوخت و گفت:«در این ازدواج هم شما فرد با تجربه هستید.این که بد نیست.می دانید که اغلب ازدواج ها از مسیر خود منحرف می شوند و در جریان های خطرناکی قرار می گیرند.در واقع برخی از ازدواج ها چشم و گوش بسته و شتابان به سوی باتلاقی از شن های رونده فرو می روند.هیچکس تا زمانی که کار از کار گذشته باشد،متوجه ی خطر نمی شود.درد و رنج یک ازدواج ناموفق را بر روی چهره ات می بینم.اما در این ازدواج متوجه ی هرگونه انحرافی خواهید شد.وقتی خطر را ببینید،فریاد خواهید زد که مواظب باش،حواست را جمع کن،تو همان فرد با تجربه هستی.»

آهی کشید و گفت:«باور کنید که این مسئله بد نیست.به هیچ وجه بد نیست.»

به سمت پنجره رفت و از لای تیغه های پرده کرکره به بیرون نگریست:«می دانید،این جا هیچکس در مورد همسر اول من نمی داند.این مسئله را مخفی نمی کنم،اما آن را بزرگ هم جلوه نمی دهم.اوایل ازدواجم،قبل از این که به این شهر منتقل شوم همسرم فوت کرد.هنوز هم شبه ا به کلماتی که هرگز به زبان نیاورده ام فکر می کنم.به تمام فرصت هایی که در ازدواج اولم از دست داده ام فکر می کنم.معتقدم که امروز برایهمسر دومم شوهر بهتری هستم،چون یک بار همسرم را از دست داده ام.»

برای اولین بار معنی غمی که در چشمانش بود را فهمیدم.حال دریافتم که چرا برای مشورت نزد این مرد آمده بودم تا این که یک راه ساده تر را برگزیده و هر دو نفرمان ازدواج کنیم.به گونه ای احساس کرده بودم که او می تواند به من آموزش دهد،یا شجاعت لازم برای تلاشی دیگر،ازدواج و عشقی دیگر را به من بدهد.

او گفت:«اگر قول بدهید همان کسی باشید که وقتی ازدوجتان را در خطر می بینید،فریاد بزنید،شما و دیوید را به عقد یکدیگر در می آورم.»

به او قول دادم و برخاستم تا بروم.

زمانی که در آستانه ی در کمی درنگ کردم،گفت«آیا تا به حال کسی به شما گفته بود که جوانا نام زیبایی است؟»

از زمانی که پدر اسمیت من و دیوید را در یک صبح بارانی در ماه اکتبر به عقد هم در آورد،شانزده سال می گذرد.و بله،چندین بار که احساس کردم ازدواجم به خطر افتاده است،فریاد زدم.دلم می خواست به پدر اسمیت بگویم که قیاس هایش تا چه حد مفید بوده اند،اما نمی توانم،او دو سال پس از ازدواج ما فوت کرد.اما همواره به خاطر هدیه ی ارزشمندی که به من داد از او سپاسگزارم.هدیه ی او عبارت است از آگاهی از دانستن این مطلب که تجارب ما در زندگی از ارزش هایمان نمی کاهند،بلکه بر آن ها می افزایند و توانایی ما را در عشق بیشتر می کنند نه کمتر.

جوانا اسلان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد