عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

داستان کفشدوزک

 

زمانی مرد بی‌سوادی دریکی از روستاها زندگی می‌کرد و زندگی خود را با فقر و بدبختی سپری می‌کرد تا زمانی که موقع ازدواج او فرا رسید. خداوند به او هم عنایتی کرد و همسرخوبی به او داد و با کمک همسرش وضع زندگی آن روستایی خوب شد و دارای سه فرزند شد و با آرامش زندگی خود را سپری می‌کردند تا فرزند اوّل آنها شش ساله شد. فرزند دوم آنها چهار ساله بود. زن علاوه بر کار کشاورزی به قالی بافی هم مشغول بود. در یکی از روزها که آن زن مشغول کار بود یک حشره کوچکی روی مادر نشست و فرزندش آن را دید فرزند دوم آنان که چهارساله بود از مادر پرسید که این موجود چیست و چه نام دارد ؟ مادر در جوابش گفت: نام این حشره کفشدوزک است که پوست بدن اوقرمز رنگ است و روی آن خالهای سیاه وجود دارد. فرزند این خاطره و سخن را در ذهن داشت تا اینکه یک روز شوهر آن زن بافرزند چهارساله‌اش بازی می‌کرد و فرزند با پدر شیرین زبانی می‌کرد یک مرتبه گفت: پدرجان یک روز کفشدوزکی با مادر بود. پدر در اندیشه فرو رفت و آن سخن نسنجیده را جدی گرفت و نسبت به زنش شدیداً بدبین شد و تمام خوبی‌های زن خود را فراموش کرد و هیچگونه تحقیقی در مورد همسرش نکرد وعاقبت آن زن پاکدامن را طلاق داد و خود سرپرستی فرزندان رابه عهده گرفت. او هرگز فکر نکرد که ممکن است فرزند دروغ گفته باشد ویا اصلاً منظور او از آن حرف چیز دیگری بوده باشد. ولی متأسفانه این گونه نبود. مرد روستایی دست به عمل ناپسندیده‌ای زده بود. اگر او تحقیق کرده بود فقر به سراغ او نمی‌آمد و اندوخته خود را از دست نمی‌داد. امّا فقر وتنگدستی چنان مرد را احاطه کرد که حتّی قادر نبود با نان خشکی شکم فرزندانش را سیرکند. غرور وحمایت آن مرد اجازه عذرخواهی از همسرش هم را نمی‌داد تا اینکه روزی با همان فرزندش نشسته بود که ناگهان یک کفشدوزک ظاهر شد. آن طفل به محض دیدن آن کفشدوزک به پدر گفت: این همان کفشدوزک است که با مادر بود (روی مادر بود) پدر از او پرسید که منظور تو از کفشدوزک این حشره بوده است؟ فرزند جواب داد آری. آن مرد به خاطر اشتباه خود که کفشدوزک را نام فردی پنداشته سخت به فکر فرو رفت. امّا تکبر و غرور به او اجازه نداد که نزد همسر خود برود و از او عذرخواهی کند. که این هم دلیل حماقت و غرور او می‌باشد. بنابراین وقتی که دید شدیداً با فقر روبروست و عدم حضور همسرمهربان در زندگی او موجب گرفتاری است نزد برادران خود رفت و واقعیت را برای آنان بازگو کرد. امّا برادرانش وساطت کردن را نپذیرفتند و به او گفتند این خطا را خودت کرده‌ای و شخصاً باید رفع مشکل وخطا نمایی. مرد روستایی چون از پادرمیانی برادرو خویشان ناامید شد شخصاً دست به کار شد و غرور خود را شکست و نزد همسر خود رفت و به اشتباه خود اعتراف کرد و عذرخواهی کرد. زن چون مساله فرزندانش مطرح بود او رابخشید و دوباره سرپرستی فرزندانش را به عهده گرفت. پس باید همیشه انسان با تأمل و ژرف نگری عمل کند و سخن دیگران را بپذیرد. تامبادا اشتباهی رخ دهد که جلوگیری از آن امکان پذیر نباشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد