عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

هوس



برای من نوشته

گذشته ها گذشته
تمام قصه هام هوس بود
برای او نوشتم
برای تو هوس بود
ولی برای من نفس بود

کاشکی خبر نداشتی
دیونه نگاتم
یه مشت خاک ناچیز
افتاده ای به زیر پاتم
کاشکی صدای قلبت
نبود صدای قلبم
کاشکی نگفته بودم
تا وقت جون دادان باهاتم

نوشته هرچه بود تموم شد
نوشتم عمر من حروم شد
نوشته رفته ای زیادم
نوشتم شمع رو به بادم
نوشته در دلم هوس مرد
نوشتم دل توی قفس مرد

کاشکی نبسته بودم
زندگیمو به چشمات
کاشکی نخورده بودم
به سادگی فریب حرفات

لعنت به من که آسون
به یک نگات شکستم
به این دل دیونه
راه گریز و ساده بستم

خدا را شکر

خدا را شکر

Thanks God

 

خداراشکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.


I am thankful for the husband who snores all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me


____________

 
 

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.


I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street


____________


 
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.


I am thankful for the taxes that I

pay, because it means that I am employed.


____________

 
 

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat


____________

 
 

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.


I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard


____________

 
 

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.

 

I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning, because it means I have a home


____________

 
 

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

 

I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation


____________

 
 

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.


I am thankful for the noise I have to bear from neighbors, because it means that I can hear


____________

 
 

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.


I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear


____________

 
 

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.


I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive


____________

 
 

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.


I am thankful for being sick once in a while, because it reminds me that I am healthy most of the time


____________

 
 

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.


I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for them


قهرمان

او چاق بود و اضافه وزن داشت،اما طرز تفکرش نقص او را در سرعت جبران می کرد.جیسون پانزده ساله هرگز در جلسات تمرین غیبت نمی کرد،گرچه به ندرت فرصت بازی پیدا می کرد.

با آنکه شماره ی پیراهنش 37 بود،اما هرگز اخم نمی کرد،شکایت نمی کرد و همیشه تمام سعی اش را می کرد،حتی اگر نتیجه نمی گرفت.روزی او در جلسه تمرین حاضر نشد.وقتی روز دوم هم غیبت کرد،من که مربی اش بودم،نگرانش شدم.به خانه اش تلفن کردم.یکی از بستگانش که در شهر دیگری زندگی می کرد با من حرف زد و گفت که پدر جیسون فوت کرده و خانواده اش باید مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.

دو هفته بعد جیسون با شماره ی 37 بار دیگر در جلسات تمرین حاضر شد.تا مسابقه ی بعدی فقط سه روز مانده بود.مسابقه ی مهمی بود،زیرا آخر فصل بود و ما باید در مقابل جدی ترین رقیب مان بازی می کردیم و فقط یک بازی را از آن ها برده بودیم.این مسابقه ای سرنوشت ساز در مرحله ای مهم بود.

وقتی روز سرنوشت ساز فرا رسید،بهترین بازیکنانم دور زمین می دویدند و خود را آماده می کردند.همه آنجا بودند،جز جیسون.اما ناگهان جیسون کنارم آمد و با ظاهر و رفتاری جدید گفت:«امروز من کاملا آماده هستم.من مسابقه را شروع می کنم.»

نمی توانستم با او مخالفت یا بحث کنم.آغازگر همیشگی بازی که جیسون جایگزینش شده بود،روی نیمکت نشست.

جیسون آن روز مانند بازیکن طراز اول بازی کرد.او از هر نظر با بهترین بازیکنان تیم برابر بود.سریع می دوید،روزنه های نفوذ پیدا می کرد و هر بار که توپ را از دست می داد،طوری به بالا می پرید که گویی هرگز به او حمله نشده است.

تا دور سوم،او سه برد به دست آورد.در پایان کار،برای از بین بردن کوچکترین شک ما،در آخرین ثانیه های دور چهارم،برد دیگری بدست آورد.

وقتی جیسون به همراه سایر بازیکنان از زمین مسایقه خارج می شد،با تحسین و تشویق بسیار تماشاگران روبرو شد.با این حال جیسون بسیار متواضعانه برخورد کرد.

من که از تغییر ناگهانی او تعجب کرده بودم،نزدیکش رفتم و گفتم:«جیسون تو امروز خیلی خوب بازی کردی.در دور دوم مجبور شدم چشمانم را بمالم تا مطمئن شوم خواب نیستم.وقتی دور چهارمبه پایان رسید،کنجکاوی ام به بالاترین حد رسید.چطور شد که آنقدر تغییر کردی؟»

جیسون ابتدا کمی تردید کرد و بعد گفت:«آقای مربی،همان طور که می دانید پدر من اخیرا در گذشت.او نابینا بود و نمی توانست بازی مرا ببیند.اما اکنون که به بهشت رفته،این اولین باری است که می تواند بازی مرا ببیند.می خواستم به من افتخار کند.»

اس ام اس

گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه بی وفاییت رنجیدم
گفتم که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشق را فهمیدم

* * * * * * * * * * * *کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
* * * * * * * * * * * *شبی گفتی نداری دوست من را
نمی دانی که من شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی

* * * * * * * * * * * *به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
* * * * * * * * * * * *حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *تو مثل مرهم یاسی برای قلب شکسته
تو مثل سایبان امیدی برای یک دل خسته
تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم
تو مثل خنده یاسی و مثل غربت یک غم
* * * * * * * * * * * *

می توان در قلب های بی فروغ
لحظه ای برقی زد و خورشید شد
می توان در غربت داغ کویر
آن ابری که می بارید شد
* * * * * * * * * * * *
چه می شود تو صدایم کنی به لهجه موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمی ایی
در انتظار چه خالیست جای چشمانت
* * * * * * * * * * * *
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکی به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
* * * * * * * * * * * *
رویای من همیشه به یاد تو سبز بود
رفتی و حرفی از غم رویا نمی شود
رفتی و دل میان گلستان غریب ماند
دیگر بهار محو تماشا نمی شود
* * * * * * * * * * * *
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا، تا کی ، برای چه
* * * * * * * * * * * *
من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
* * * * * * * * * * * *
چه می شد گر دل آشفته من
هر چشم تو عادت نمی کرد
و ای کاش از نخست آن چشمهایت
مرا آواره غربت نمی کرد
* * * * * * * * * * * *
تو را آن قدر در دل می سرایم
که دل یعنی ترا زیبا سرودن
فدای تو شقایق احساس
و رویای بی آغاز سرودن
* * * * * * * * * * * *
و حالا انتهای کوچه شعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ایکاش جادوی نگاهت

قلب درخش

سال گذشته،در شب هالووین (آخر شب ماه اکتبر) به جشنی در مرکز کودکان مبتلا به ایدز دعوت شدم.مرا به این دلیل که در سریالی تلویزیونی بازی کرده بودم،به این جنبش دعوت کردند.شرکت در این جشن برایم اهمیت داشت.

هیچ کدام از آن کودکان مرا نمی شناختند.آنان مرا کودک بزرگی می دانستند که آمده با آنان بازی کند.من هم این نقش را دوست داشتم.

در آن جشن غرفه های مختلفی داشت.من به طرف یکی از آنها رفتم.در آن غرفه هر کس می توانست بر روی پارچه ای مربعی شکل نقاشی کند.بعد آن مربع ها را به هم می دوختند و لحافی از آن تهیه می کردند.بعد آن لحاف را به فردی هدیه می دادند که بیشتر عمرش را وقف این سازمان کرده بود و به زودی بازنشته می شد.

آنان به هر کس پارچه ای به رنگ های زیبا می دادند و از بچه ها می خواستند روی آن نقاشی کنند.به مربع ها نگاه کردم،قلب های صورتی،ابرهای آبی و طلوع زیبای خورشید را دیدم.تمام تصاویر درخشان و با نشاط بود،به جز یکی.

پسرس در کنار من نشسته بود،داشت قلبی به رنگ تیره و فاقد زندگی می کشید.نقاشی او عاری از طراوت و نشاط بود.

ابتدا فکر کردم او به اجبار از تنها رنگی که باقیمانده و اتفاقا رنگ تیره ای بود استفاده کرده است.اما وقتی علتش را از او پرسیدم،او پاسخ داد به این دلیل این قلب را تیره رنگ کرده که احساس می کند قلب خودش نیز به همین رنگ است.

پرسیدم چرا و او گفت چون بیمار است.او گفت که بیماری اش هرگز درمان نمی شود.بیماری مادرش نیز همین طور.مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت:«هیچ کس نمی تواند به من کمک کند.»

به او گفتم که متاسفم که بیمار است و درک می کنم که چه احساسی دارد.حتی می توانم درک کنم که چرا آن قلب را تیره نقاشی کرده است.امابه او گفتم اشتباه می کند کسی نمی تواند به او کمک کند.شاید کسی نتواند برای بهتر شدن او و مادرش کاری انجام دهد،اما ما می توانیم یکدیگر را در آغوش بگیریم و این کار می تواند غم او را تسکین دهد.

به او گفتم اگر دوست داشته باشد،خوشحال می شوم او را در آغوش بگیرم.او فورا روی زانویم پرید و من احساس کردم قلبم از شدت عشقی که نسبت به آن پسر کوچولو داشتم،در حال انفجار است.

او مدتی طولانی روی زانویم نشست و بعد پایین پرید تا نقاشی اش را تمام کند.از او پرسیدم آیا احساس بهتری دارد.او گفت بله،اما هنوز بیمار است و هیچ چیز نمی تواند این حقیقت را تغییر دهد.

به او گفتم که درکش می کنم.با ناراحتی از او جدا شدم.اما می خواستم هر کاری می توانم برای این کودکان انجام دهم.من خودم را متعهد می دانستم.

وقتی شب شد و من آماده شدم که به خانه بازگردم،احساس کردم کسی ژاکتم را می کشد.برگشتم و دیدم که پسرک با لبخند زیبایی کنارم ایستاده است.

او گفت:«رنگ قلبم دارد تغییر می کند.دارد روشن تر می شود.فکر می کنم در آغوش کشیدن واقعا موثر است.»

در راه بازگشت به خانه احساس کردم قلب خودم هم دارد روشن تر می شود.

خانم لینک

وقتی هجده ساله بودم و می خواستم به دانشگاه بروم،خیلی بی پول بودم.برای پول در آوردن،در خیابان هایی که خانه های قدیمی داشت،پرسه می زدم و کتاب می فروختم.وقتی به در خانه ای نزدیک شدم،پیرزنی هشتاد ساله،زیبا و بلند قد،به طرف در آمد و گفت:«تو هستی عزیزم؟منتظرت بودم.خدا به من گفت که تو امروز می آیی.»

وقتی خدا برای بنده اش چیزی را می خواهند،من که باشم که مخالفت کنم؟

خانم لینک برای انجام دادن کارهای خانه و حیاطش به کمک نیاز داشت.روز بعد من شش ساعت کار کردم.سخت تر از همیشه.خانم لینک به من آموخت که چگونه پیاز گیاهان را بکارم.چگونه علف های هرز و گل های پژمرده را بیرون بکشم.در آخر کار نیز با ماشین چمن زنی که کهنه و قدیمی به نظر می رسید،علف ها را کوتاه کردم.

وقتی کارم تمام شد،خانم لینک از کارم تعریف کرد و به ماشین چمن زنی نگریست و گفت:«انگار تیغه ی آن به سنگی خورده است.خودم آن را درست می کنم.»

فهمیدم چرا تمام وسائل خانه ی خانم لینک کهنه هستند،اما مانند وسائل جدید کار می کنند.او برای شش ساعت کار،سه دلار به من داد.سال 1978 بود.گاهی بازی های روزگار خنده دار است،مگر نه؟

هفته ی بعد خانه ی او را تمیز کردم.او به من یاد داد چگونه با جاروبرقی کهنه اش فرش ایرانی عتیقه اش را تمیز کنم.همان طور که وسائل خانه اش را تمیز می کردم،او به من یاد داد که هر کدام از آن ها را از کجا خریده است.برای ناهار از باغش سبزیجات تازه چید.ناهار خوشمزه ای خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.

گاهی راننده ی شخصی او می شدم.آخرین هدیه ای که آقای لینک به خانم لینک داده بود،اتومبیل نوی زیبایی بود.وقتی من با خانم لینک آشنا شدم،اتومبیل 30 ساله بود،اما هنوز خیلی خوب کار می کرد.

خانم لینک بچه ای نداشت و خواهر و خواهرزاده هایش در آن حوالی زندگی می کردند.همسایه ها او را خیلی دوست داشتند و او در فعالیت های گروهی محل حضور موثری داشت.

از زمان آشنایی من با خانم لینک یک سال و نیم گذشت.دانشگاه،کار و رفتن به کلیسا بیشتر وقت مرا می گرفت و من خانم لینک را کمتر می دیدم.دختر دیگری را پیدا کردم که در کارهای خانه به او کمک کند.

روز عید کریسمس فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم،از افرادی که باید به آنان هدیه می دادم،فهرستی تهیه کردم.مادر به فهرستم نگاه کرد و گفت:«باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.»

پرسیدم:«چرا؟خانم لینک خانواده،دوستان و همسایه های زیادی دارد.من دیگر وقت زیادی با او نیستم.چرا باید به خانم لینک هدیه بدهم؟»

مادر قانع نشد و مصرانه گفت:«برای خانم لینک هم هدیه بخر.»

روز عید دسته گل کوچکی برای خانم لینک خریدم و به او هدیه دادم.او با خوشحالی آن را پذیرفت.

چند ماه بعد باز هم به دیدنش رفتم.او شنلی روی شانه اش انداخته بود و در اتاق نشیمن زیبایش نشسته بود.در گوشه ای از اتاق،دسته گل پژمرده ی من قرار داشت.آن،تنها هدیه ای بود که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود.

دلتنگی

هرگز در زندگی این دو را ابراز نکنید:
نخست، آنچه نیستید
و دوم ، همه آنچه هستید!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

تلاش کنیم ندیده ها را ببینیم
دیدن آنچه که همه میبینند...
هنر نیست!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

بهترین آیینه وجدان توست...
آگاه و بیدار باش...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

خیلی از یخ کردن های ما از سرما نیست!!!
لحن بعضی ها، 
زمستونیه...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

آبی باش...
 مثل آسمان...
تا عمری به هوای تو
"سر به هوا باشم"

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

دور دست جاییست که تو نیستی... 
و اندوه یعنی
لحظه ای که بی حضورت میگذرد...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه میگیرم...
یک صحرا گذشته است!!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

خدایا
به خوبان جهان عزت داده ای و به بدان ثروت...
نکند ما به تماشای جهان آمده ایم؟؟


♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

خدایا
مارو ببخش که در کار خیر
یا "جار"  زدیم...
یا "جا"  زدیم...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

عمری گذشت تا باورمان شد
آنچه را باد برد...
خودمان بودیم...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

ثبت احوال در شناسنامه ام
همه چیز را ثبت کرده
جز احوالم...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

نه صدایش را نازک کرده بود
نه دستانش را آردی...
از کجا باید به گرگ بودنش شک میکردم؟؟

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

تیغ روزگار شاهرگ کلامم را
چنان بریده
که سکوتم بند نمیاید!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

چه خوشبختی بزرگی است...
بدبختی های کوچک!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

گاه لازم است که انسان
دیدگان خود را ببندد
زیرا اغلب خود را به نابینایی زدن نیز
نوعی خوشبختی است...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

بیش از حد عاقل بودن...
کار عاقلانه ای نیست!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

جسم ما باغی است
که اراده
باغبان آن است
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
اگر درد داری 
تحمل کن...
روی هم که تلنبار شد
دیگر نمیفهمی کدام درد
از کجاست...
کم کم خودش...
بی حس میشود!!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

برهنه ات میکنند 
تا بهتر شکسته شوی
نترس، گردوی کوچک!
آنچه سیاه میشود...
روی تو نیست، دست آنهاست

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

میگن قیمت زمین تو قلب شما
گرونه!
ما که فقیریم
میشه تو خاطر شما چادر بزنیم؟؟

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

روزگاریست که شیطان فریاد میزند:
" آدمی پیدا کنید، سجده خواهم کرد!"
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
آنروز که ما حسرت نان می خوردیم
سر در بر هم به زیر پر میبردیم
تا سیر شدیم جدا ز هم گردیدیم
ای کاش که از گرسنگی میمردیم
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
پرنده ها وقتی به هم میرسند
آشیانه میسازند
من و تو
خاطره...
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
دارد برف می آید
 در گوش دانه های برف نام تو را
زمزمه خواهم کرد
 تا برف  از شوق حضورت بهار را لمس کند
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
جای خالیت را نفس عمیق می کشم ...
عطرت از تو باوفا تر است!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره؟”
و تو جواب میدی “خوبم!”
کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: “میدونم خوب نیستی…”

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

پروانه پر ، گنجشک پر ، کلاغ پر…
دلم واسه دیدنت همیشه پر پر پر پر پر پر!

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

لعنت به همه قانون های دنیا
که در آن شکستنِ دل... 
پیگردِ قانونی نـَدارد

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

گفته اند: روز محشر با کسی که دوستش داری محشور خواهی شد!
یعنی ما با هم!
 چقدر برای تموم شدن دنیا بی تابم

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

دلم خوش بود که یارم با وفا بود
کمی از زندگیش از آن ما بود
ولی افسوس که فکر ما غلط بود
که زنگ تفریحش احساس ما بود

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

باران حضورت که ببارد
تنهایی ام خشکسالی اش را تعطیل می کند
به حرمت قطراتی از جنس تو

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

کاش دستی از فراسوی افق
گوش سنگین زمان را می کشید 
هم زبانی می رسید از راه دور 
طعم تنها بودنم را می چشید

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

راز این هستی چیست؟
 ما چرا آمده ایم؟
کار ما نیست گذر از هستی
 گذر از آدم ها
کار ما شاید
پر کردن تنهایی یک دل تنها باشد

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

یادم نرود که: من تنها هستم... اما تنها من نیستم!




♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

و این هم یک شعر زیبا و دلنشین که حیفم اومد واستون نذارم
 متاسفانه نمیدونم شاعرش کیه:


خدایا!
من دلم قرصه!
کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمیبینه، که دنیا زیر چشماته
یه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم
که روزی باید از اینجا، بازم پیش تو برگردم
خدایا وقت برگشتن، یه کم با من مدارا کن
شنیدم گرمه آغوشت
اگه میشه منم جا کن...

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

میلیاردرهای جهان

آدولف مرکل با سرمایه گذاری در صنعت داروسازی به ثروت میلیاردری خود دست پیدا کرد. برخلاف کشور ما، در بسیاری از کشورهای جهان، دارو با قیمت های سرسام آوری به فروش می رسد. البته نباید کیفیت آنها را از نظر دور داشت. داروسازان کشورهای پیشرفته با مشکلات زیادی روبه رو هستند. همان طور که قیمت داروها در آن کشورها بالاست ، شکایت هایی که ممکن است از آنها صورت پذیرد، می تواند باعث شکل گیری جبهه ای سنگین در رسانه ها علیه داروسازان شود.

نمونه ای از این اعتراض، در آمریکا صورت گرفت که مربوط به قرص های فلوکستین بود. والدین عده ای از افرادی که به افسردگی حاد دچار بودند، مدعی شدند که استفاده از قرص های فلوکستین باعث افزایش میل خودکشی در فرزندان شان شده است. هر چند عده ای دیگر از بهبود وضعیت فرزندان شان پس از استفاده از این قرص ها خبر دادند.

به هر صورت اگر آدولف مرکل آلمانی با سرمایه گذاری در صنعت داروسازی به ثروت میلیاردی دست یافته، حتما کار طاقت فرسایی انجام داده است.

آدولف مرکل وقتی ۶۶ ساله بود، ۵۷ درصد شرکت Phoenix Pharmahandel AG را که در عرضه دارو در آلمان پیشگام است، در اختیار داشت. او همچنین تمام شرکت داروسازی Merckle Group را تحت مالکیت خود داشت. با این وجود این میلیاردر آلمانی بخشی از ثروتش را هم صرف خرید سهام یک شرکت سیمان کرد. بخش دیگری را در یک کمپانی مدیریت سرمایه گذاری به کار گرفت و قسمتی را هم در شرکتی که در تولید شکر فعالیت دارد، سرمایه گذاری کرد.

به هر حال شرکت داروسازی Phoenix، توانست در اروپا رتبه ی دوم را به دست آورد. این شرکت مدعی است که در کشورهای آلمان، مجارستان، جمهوری چک، اسلواکی، ایتالیا، دانمارک، فنلاند و سوئد بازار دارو را در اختیار خود دارد.

آدولف مرکل، بخش زیادی از موفقیت خود را مدیون پدرانش بود. چرا که آن ها این کار را در گذشته شروع کردند. داروسازی دیگر آدولف مرکل که با نام Merckle Group فعالیت می کند، بیش از ۱۲۵ سال است که در آلمان به تولید دارو می پردازد و نام مرکل در آلمان تقریبا با تولید دارو مترادف شده است. داروهای مرکل عموما برای بیماران مبتلا به رماتیسم، درد مفاصل و همچنین کسانی که به امراض دستگاه گوارش مبتلا هستند تولید می شود. مرکل مواد اولیه ی خود را از هند و چین وارد می کند و بخشی از تجهیزات خود را نیز از ایالات متحده خریداری می کند.

داروهای مرکل نتوانستند به داد خود وی برسند و بحران اقتصادی که در سال ۲۰۸۸ شروع شد، این میلیاردر آلمانی را وادار به خودکشی کرد. ۵ ژانویه ۲۰۰۹ آدولف مرکل میلیاردر ۷۴ ساله آلمانی که بحران جاری وی را دچار مشکلات مالی کرده بود، خودکشی کرد. در این هنگام او پنجمین میلیاردر آلمان به شمار می رفت. او یک امپراتوری صنعتی را اداره می کرد که در آن یکصد هزار نفر کار می کنند. فروش تولیدات کارخانه های او در سال ۲۰۰۸ اندکی بیش از ۴۱ میلیارد دلار بود.

اشتباه مرکل ورود به معاملات سهام کارخانه پورشه – فولکس واگن بود که به او چهارصد میلیون دلار زیان وارد کرده بود.

خودکشی آدولف مرکل در نوع خود بی سابقه است. آدولف پس از این که شنید سهام کارخانه هایش باز هم شش و نیم درصد پایین رفته است، دچار افسردگی شدید شد و چند روز در این حالت بود تا اینکه پنجم ژانویه تصمیم خودکشی اش را در یادداشتی شرح داد. آن را در کشوی میزش گذاشت و با اتومبیل تا خط آهن بلوبورن رفت و منتظر آمدن یک قطار شد و سپس خود را در معرض برخورد با آن قرار داد و به این ترتیب خودکشی کرد.. او دارای چهار فرزند است.

ثروت وی در سال ۲۰۰۸ معادل ۹٫۲ میلیارد دلار برآورد شده بود، او در جدول میلیاردرهای جهان رتبه ی ۹۶ را کسب کرده بود.


جغرافیاى خانم ها

خانم ها در سن ۱۸ تا ۲۱ سالگى ، مانند آفریقا یا استرالیا هستند

نیمه کشف شده، وحشى، با زیبایى هاى افسون کننده ى طبیعى

در سن 21 تا ۳۰ سالگى، مثل امریکا یا ژاپن هستند:

کاملا کشف شده، بسیار توسعه یافته، آماده براى معامله، مخصوصا معامله با پول نقد یا اتومبیل .

در سن 30 تا ۳۵ سالگى، مانند هند یا اسپانیا هستند:

بسیار داغ، آسوده خاطر و آرام، و آگاه به زیبایى هاى خود.

بین سن 35 تا ۴۰ سالگى، مانند فرانسه یا آرژانتین هستند:

بدین معنا که اگر چه ممکن است در جریان جنگ نیمه ویران شده باشند، اما هنوز جاهاى بسیارى براى تماشا دارند .

در سن 40 تا ۵۰ سالگى، مثل یوگسلاوى یا عراق هستند:

جنگ را باخته اند. هنوز گرفتار اشتباهات پیشین اند. و به باز سازى کامل نیاز دارند .

بین 50 تا ۶۰ سالگى، مانند روسیه یا کانادا هستند:

بسیار پهناور، آرام و مرز ها بدون مرزبان، اما سرماى زیاد، خلایق را از آنان می رماند.

در سن 60 تا ۷۰ سالگى، مانند انگلستان یا مغولستان اند:

با یک گذشته ى درخشان و بدون آینده .

بعد از ۷۰ سالگى، شبیه آلبانى یا افغانستان اند:

همگان میدانند که در کجایند، اما هیچکس به سراغ شان نمى رود.

جغرافیاى آقایان


از 18 تا 50 سال مثل ایران :

راهنما و حلال مشکلات دنیا ولی در کار خود مانده .

بعد از 50 سالگى، شبیه عربستان هستند:

همگان فقط به خاطر مال و ثروت به آنها احترام می گذارند

سخن چین

زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.

پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.

روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»

زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.

پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»

 گمنام _ به نقل از هلن هازینسکی