عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

جعبه ی فلزی

تعطیلات آخر هفته ی گذشته،پنجاهمین سالگرد ازدواج والدینم را جشن گرفتیم.امروز صبح هم آن ها به هاوایی رفتند.سفری که سال ها بود آرزویش را داشتند.آن چنان هیجان زده بودند که گویی به ماه عسل می روند.

وقتی پدر و مادرم با هم ازدواج کردند،فقط به اندازه ی یک سفر سه روزه در محدوده ی 85 کیلومتری شهر پول داشتند.آن ها باهم توافق کردند که پس از هر عمل رمانتیک یک دلار در جعبه ی فلزی مخصوص بیندازند.بدین ترتیب برای ماه عسل در هاوایی به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواجشان پس انداز می کردند.

پدرم پلیس بود و مادرم معلم مدرسه.آن ها در خانه ی کوچک و محقری زندگی می کردند و تمام تعمیرات آن را خودشان انجام می دادند.در این شرایط بزرگ کردن پنج فرزند کار پر زحمت و سختی بود.گاهی اوقات پول کافی نداشتند اما هر فوریتی که پیش می آمدباز هم پدر اجازه نمی داد از حساب هاوایی پولی برداشته و خرج شود.موجودی جعبه ی فلزی به مرور بیش تر شد.آن ها با پول آن یک حساب پس انداز باز کردند و پس از مدتی اوراق مشارکت خریدند.

والدینم همواره عاشق و دل باخته ی هم بودند.به خاطر دارم،وقتی پدرم به خانه آمد و به مادرم می گفت:«یک دلار در جیب دارم.»مادرم لبخند زنان پاسخ می داد:«من می دانم چگونه آن را خرج کنم.»

زمانی هم که هر یک از ما فرزندان ازدواج کردیم،والدینمان به هر یک از ما یک جعبه ی کوچک فلزی هدیه دادندو رازشان را با ما در میان گذاشتند،رازی که برای همه ی ما بسیار جالب بود.

حال هر کدام از ما پنج فرزند برای ماه عسل رویایی خود پس انداز می کنیم.پدر و مادر به ما نگفتند که چقدر پول پس انداز کرده بودند.اما من فکر می کنم که باید مبلغ قابل توجهی بوده باشد.چون وقتی اوراق مشارکت را نقد کردند،به اندازه ی هزینه ی سفر به هاوایی،اقامت ده روزه در هتل و مقداری هم برای خرید و خرج های متفرقه پول داشتند.

قبل از عزیمت،هنگام خداحافظی پدرم چشمکی زد و گفت:«امشب حسابی برای مسافرت به کانگون باز می کنیم.فقط 25 سال زمان لازم داریم.»

کالای معیوب

گرد و غبار در پرتو آفتاب که تنها روشنی بخش دفتر پدر اسمیت بود،می رقصید.او در صندلی دفترش جا به جا شد و به پشتی صندلی تکیه داد.در حالی که به ریش خود دست می کشید،نفس عمیقی کشید.سپس عینک قاب فلزی خود را از روی چشمانش برداشت و با حواس پرتی آن را با پیراهن نخی خود برق انداخت.

پدر اسمیت گفت:«خب،پس طلاق گرفتید.و حالا هم می خواهید با این پسر خوب ازدواج کنید.مشکل چیست؟»

چانه ی خود را که پوشیده از ریش جو گندمی بود بر روی دستش تکیه داد و با مهربانی به من لبخند زد.

می خواستم فریاد زده و بگویم:«مشکل چیست؟اول از همه من از او بزرگ ترم،دوم و از همه مهم تر،من مطلقه هستم!»اما در عوض سعی کردم با نگاه کردن به چشمان قهوه ای روشن او کلمات مناسبی را بیابم.

با لکنت گفتم:«فکر نمی کنید که مطلقه بودن من به معنی دست دوم بودن باشد؟مثل این که کالای معیوبی باشم؟»

او به پشت صندلی تکیه داد.آن قدر خود را عقب کشید که گویی به سقف نگاه می کند.دستی به ریش نامرتبی که چانه و گردنش را پوشانده بود کشید.سپس به وضعیت سابق خود پشت میز برگشت.لحظه ای بعد به طرف من خم شد.

او گفت:«فرض کنید که یک عمل جراحی در پیش دارید.و فرض کنید که حق انتخاب پزشک هم با خودتان است.شما کدام را انتخاب می کنید:پزشکی که تازه از دانشکده فارغ التحصیل شده یا یک پزشک یا تجربه را؟»

جواب دادم:«پزشک با تجربه را.»

هنگام خندیدن صورتش چروک برداشت:«من هم همین کار را می کردم.»

سپس چشم هایش را به من دوخت و گفت:«در این ازدواج هم شما فرد با تجربه هستید.این که بد نیست.می دانید که اغلب ازدواج ها از مسیر خود منحرف می شوند و در جریان های خطرناکی قرار می گیرند.در واقع برخی از ازدواج ها چشم و گوش بسته و شتابان به سوی باتلاقی از شن های رونده فرو می روند.هیچکس تا زمانی که کار از کار گذشته باشد،متوجه ی خطر نمی شود.درد و رنج یک ازدواج ناموفق را بر روی چهره ات می بینم.اما در این ازدواج متوجه ی هرگونه انحرافی خواهید شد.وقتی خطر را ببینید،فریاد خواهید زد که مواظب باش،حواست را جمع کن،تو همان فرد با تجربه هستی.»

آهی کشید و گفت:«باور کنید که این مسئله بد نیست.به هیچ وجه بد نیست.»

به سمت پنجره رفت و از لای تیغه های پرده کرکره به بیرون نگریست:«می دانید،این جا هیچکس در مورد همسر اول من نمی داند.این مسئله را مخفی نمی کنم،اما آن را بزرگ هم جلوه نمی دهم.اوایل ازدواجم،قبل از این که به این شهر منتقل شوم همسرم فوت کرد.هنوز هم شبه ا به کلماتی که هرگز به زبان نیاورده ام فکر می کنم.به تمام فرصت هایی که در ازدواج اولم از دست داده ام فکر می کنم.معتقدم که امروز برایهمسر دومم شوهر بهتری هستم،چون یک بار همسرم را از دست داده ام.»

برای اولین بار معنی غمی که در چشمانش بود را فهمیدم.حال دریافتم که چرا برای مشورت نزد این مرد آمده بودم تا این که یک راه ساده تر را برگزیده و هر دو نفرمان ازدواج کنیم.به گونه ای احساس کرده بودم که او می تواند به من آموزش دهد،یا شجاعت لازم برای تلاشی دیگر،ازدواج و عشقی دیگر را به من بدهد.

او گفت:«اگر قول بدهید همان کسی باشید که وقتی ازدوجتان را در خطر می بینید،فریاد بزنید،شما و دیوید را به عقد یکدیگر در می آورم.»

به او قول دادم و برخاستم تا بروم.

زمانی که در آستانه ی در کمی درنگ کردم،گفت«آیا تا به حال کسی به شما گفته بود که جوانا نام زیبایی است؟»

از زمانی که پدر اسمیت من و دیوید را در یک صبح بارانی در ماه اکتبر به عقد هم در آورد،شانزده سال می گذرد.و بله،چندین بار که احساس کردم ازدواجم به خطر افتاده است،فریاد زدم.دلم می خواست به پدر اسمیت بگویم که قیاس هایش تا چه حد مفید بوده اند،اما نمی توانم،او دو سال پس از ازدواج ما فوت کرد.اما همواره به خاطر هدیه ی ارزشمندی که به من داد از او سپاسگزارم.هدیه ی او عبارت است از آگاهی از دانستن این مطلب که تجارب ما در زندگی از ارزش هایمان نمی کاهند،بلکه بر آن ها می افزایند و توانایی ما را در عشق بیشتر می کنند نه کمتر.

جوانا اسلان

محرم و عاشورا از دیدگاه بزرگان

 

 

مهاتماگاندی (رهبر استقلال هند): من زندگی امام حسین، آن شهید بزرگ اسلام را به دقت خوانده‌ام و توجه کافی به صفحات کربلا نموده‌ام و بر من روشن شده است که اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد، بایستی از امام حسین پیروی کند.

 
ـ محمد علی جناح (قائد اعظم پاکستان): هیچ نمونه‌ای از شجاعت، بهتر از آنکه امام حسین از لحاظ فداکاری و تهور نشان داد در عالم پیدا نمی‌شود. به عقیده من تمام مسلمین باید از سرمشق این شهیدی که خود را در سرزمین عراق قربان کرد پیروی نماید.
 
ـ چارلزدیکنز (نویسنده معروف انگلیسی): اگر منظور امام حسین جنگ در راه خواسته‌های دنیایی بود، من نمی‌فهمم چرا خواهران و زنان و اطفالش به همراه او بودند؟ پس عقل چنین حکم می‌نماید که او فقط به خاطر اسلام، فداکاری خویش را انجام داد.
 
ـ توماس کارلایل (فیلسوف و مورخ انگیسی): بهترین درسی که از تراژدی کربلا می‌گیریم، این است که حسین و یارانش ایمان استوار به خدا داشتند. آنها با عمل خود روشن کردند که تفوق عددی در جایی که حق با باطل رو برو می‌شود اهمیت ندارد و پیروزی حسین با وجود اقلیتی که داشت، باعث شگفتی من است.
 
ـ ادوارد براون (مستشرق معروف انگلیسی): آیا قلبی پیدا می‌شود که وقتی درباره کربلا سخن می‌شنود، آغشته با حزن و الم نگردد؟ حتی غیر مسلمانان نیز نمی‌توانند پاکی روحی را که در این جنگ اسلامی در تحت لوای آن انجام گرفت انکار کنند.
 
ـ فردر جمس: درس امام حسین و هر قهرمان شهید دیگری این است که در دنیا اصول ابدی عدالت و ترحم و محبت وجود دارد که تغییر ناپذیرند و همچنین می‌رساند که هرگاه کسی برای این صفات مقاومت کند و در راه آن پافشاری نماید، آن اصول همیشه در دنیا باقی و پایدار خواهد ماند.
 
ـ ل.م.بوید: در طی قرون، افراد بشر همیشه جرأت و پردلی و عظمت روح، بزرگی قلب و شهامت روانی را دوست داشته‌اند و در همین هاست که آزادی و عدالت هرگز به نیروی ظلم و فساد تسلیم نمی‌شود. این بود شهامت و این بود عظمت امام حسین. و من مسرورم که با کسانی که این فداکاری عظیم را از جان و دل ثنا می‌گویند شرکت کرده‌ام، هر چند که 1300 سال از تاریخ آن گذشته است.
 
ـ واشنگتن ایروینگ (مورخ مشهور آمریکایی): برای امام حسین (علیه‌السلام) ممکن بود که زندگی خود را با تسلیم شدن به یزید نجات بخشد، لیکن مسؤولیت پیشوا و نهضت بخش اسلام اجازه نمی‌داد که او یزید را به عنوان خلافت بشناسد. او به زودی خود را برای قبول هر ناراحتی و فشاری به منظور رها ساختن اسلام از چنگال بنی امیه آماده ساخت. در زیر آفتاب سوزان سرزمین خشک و در روی ریگهای تفتیده عربستان، روح حسین فنا ناپذیر است. ای پهلوان و ای نمونه شجاعت و ای شهسوار من، ای حسین!
 
ـ توماس ماساریک: گرچه کشیشان ما هم از ذکر مصائب حضرت مسیح مردم را متأثر می‌سازند، ولی آن شور و هیجانی که در پیروان حسین (علیه‌السلام) یافت می‌شود در پیروان مسیح یافت نخواهد شد و گویا سبب این باشد که مصائب مسیح در برابر مصائب
حسین (علیه‌السلام) مانند پر کاهی است در مقابل یک کوه عظیم پیکر.
 
ـ موریس دوکبری: در مجالس عزاداری حسین گفته می‌شود که حسین، برای حفظ شرف و ناموس مردم و بزرگی مقام و مرتبه اسلام، از جان و مال و فرزند گذشت و زیربار استعمار و ماجراجویی یزید نرفت. پس بیایید ما هم شیوه او را سرمشق قرار داده، از زیردست استعمارگران خلاصی یابیم و مرگ با عزت را بر زندگی ذلت ترجیح دهیم.
ـ ماربین آلمانی (خاورشناس): حسین (علیه‌السلام) با قربانی کردن عزیزترین افراد خود و با اثبات مظلومیت و حقانیت خود، به دنیا درس فداکاری و جانبازی آموخت و نام اسلام و اسلامیان را در تاریخ ثبت و در عالم بلند آوازه ساخت. این سرباز رشید عالم اسلام به مردم دنیا نشان داد که ظلم و بیداد و ستمگری پایدار نیست و بنای ستم هرچه ظاهرا عظیم و استوار باشد، در برابر حق و حقیقت چون پر کاهی بر باد خواهد رفت.
 
ـ بنت الشاطی: زینب، خواهر حسین بن علی (علیهماالسلام) لذت پیروزی را در کام ابن زیاد و بنی امیه خراب کرد و در جام پیروزی آنان قطرات زهر ریخت، در همه حوادث سیاسی پس از عاشورا، همچون قیام مختار و عبدالله بن زبیر و سقوط دولت امویان و برپایی حکومت عباسیان و ریشه دواندن مذهب تشیع، زینب قهرمان کربلا نقش برانگیزنده داشت.
 
ـ لیاقت علی خان (نخست وزیر پاکستان): این روز محرم: برای مسلمانان سراسر جهان معنی بزرگ دارد. در این روز، یکی از حزن آورترین و تراژدیک ترین وقایع اسلام اتفاق افتاد، شهادت حضرت امام حسین (علیه‌السلام) در عین حزن، نشانه فتح نهایی روح واقعی اسلامی بود، زیرا تسلیم کامل به اراده الهی به شمار می‌رفت. این درس به ما می‌آموزد که مشکلات و خطرها هرچه باشد، نبایستی ما پروا کنیم و از راه حق و عدالت منحرف شویم.
 
ـ جرج جرداق (دانشمند و ادیب مسیحی): وقتی یزید، مردم را تشویق به قتل حسین و مأمور به خونریزی می‌کرد، آنها می‌گفتند: «چه مبلغ می‌دهی»؟ اما انصار حسین به او گفتند: ما با تو هستیم. اگر هفتاد بار کشته شویم، باز می‌خواهیم در رکابت جنگ کنیم و کشته شویم.
 
ـ احمد محمود صبحی: اگر چه حسین بن علی (علیهماالسلام) در میدان نظامی یا سیاسی شکست خورد، اما تاریخ، هرگز شکستی را سراغ ندارد که مثل خون حسین (علیه‌السلام) به نفع شکست خوردگان تمام شده باشد. خون حسین، انقلاب پسر زبیر و خروج مختار و نهضتهای دیگر را در پی داشت، تا آنجا که حکومت اموی ساقط شد و ندای خونخواهی حسین، فریادی شد که آن تختها و حکومتها را به لرزه در آورد.
 
ـ آنطون بارا (مسیحی): اگر حسین از آن ما بود، در هر سرزمینی برای او بیرقی بر می‌افراشتیم و در هر روستایی برای او منبری بر پا می‌نمودیم و مردم را با نام حسین به مسیحیت فرا می‌خواندیم.
 
ـ گیبون (مورخ انگلیسی): با آنکه مدتی از واقعه کربلا گذشته و ما با صاحب واقعه هم وطن نیستیم، مع ذلک مشقات و مشکلاتی که حضرت حسین (علیه‌السلام) تحمل نموده، احساساست سنگین دل ترین خواننده را بر می‌انگیزد، چندانکه یک نوع عطوفت و مهربانی نسبت به آن حضرت در خود می‌یابد.
 
ـ نیکلسون (خاورشناس معروف): بنی امیه، سرکش و مستبد بودند، قوانین اسلامی را نادیده انگاشتند و مسلمین را خوار نمودند... و چون تاریخ را بررسی کنیم، گوید: دین بر ضد فرمانفرمایی تشریفاتی قیام کرد و حکومت دینی در مقابل امپراتوری ایستادگی نمود. بنابراین، تاریخ از روی انصاف حکم می‌کند که خون حسین (علیه‌السلام) به گردن بنی امیه است.
 
ـ سرپرسی سایکس (خاورشناس انگلیسی): حقیقتا آن شجاعت و دلاوری که این عده قلیل از خود بروز دادند، به درجه‌ای بوده است که در تمام این قرون متمادی هر کسی آن را شنید، بی اختیار زبان به تحسین و آفرین گشود. این یک مشت مردم دلیر غیرتمند، نامی بلند غیر قابل زوال برای خود تا ابد باقی گذاشتند.
 
ـ تاملاس توندون (هندو، رئیس کنگره ملی هندوستان): این فداکاریهای عالی از قبیل شهادت امام حسین (علیه‌السلام)، سطح فکر بشریت را ارتقا بخشیده است و خاطره آن شایسته است همیشه باقی بماند و یادآوری شود.
 
ـ محمد زغلول پاشا (در مصر، در تکیه ایرانیان): حسین (علیه‌السلام) در این کار، به واجب دینی و سیاسی خود قیام کرده و اینگونه مجالس عزاداری، روح شهامت را در مردم پرورش می‌دهد و مایه قوت اراده آنها در راه حق و حقیقت می‌گردد.
ـ عبدالرحمان شرقاوی (نویسنده مصری): حسین (علیه‌السلام)، شهید راه دین و آزادگی است. نه تنها شیعه باید به نام حسین ببالد، بلکه تمام آزاد مردان دنیا باید به این نام شریف افتخار کنند.
 
ـ طه حسین (دانشمند و ادیب مصری): حسین (علیه‌السلام)، برای به دست آوردن فرصت و از سرگرفتن جهاد، در آتش شوق می‌سوخت. او زبان را درباره معاویه و عمالش آزاد کرد، تا به حدی که معاویه تهدیدش نمود. اما حسین، حزب خود را وادار کرد که در طرفداری حق سختگیر باشند.
 
ـ عبدالحمید جودة السحار (نویسنده مصری): حسین (علیه‌السلام) نمی‌توانست با یزید بیعت کند و به حکومت او تن بدهد، زیرا در آن صورت، بر فسق و فجور، صحه می‌گذاشت و ارکان ظلم و طغیان را محکم می‌کرد و بر فرمانروایی باطل تمکین می‌نمود. امام حسین به این کارها راضی نمی‌شد، گرچه اهل و عیالش به اسارت افتند و خود و یارانش کشته شوند.
 
ـ علامه طنطاوی (دانشمند و فیلسوف مصری): (داستان حسینی) عشق آزادگان را به فداکاری در راه خدا بر می‌انگیزد و استقبال مرگ را بهترین آرزوها به شمار می‌آورد، چندانکه بر شتاب به قربانگاه، بر یکدیگر پیشی جویند.
 
ـ العبیدی (مفتی موصل): فاجعه کربلا در تاریخ بشر نادره‌ای است، همچنان که مسببین آن نیز نادره‌اند... حسین بن علی (علیهماالسلام) سنت دفاع از حق مظلوم و مصالح عموم را بنا بر فرمان خداوند در قرآن به زبان پیامبر اکرم وظیفه خویش دید و از اقدام به آن تسامحی نورزید. هستی خود را در آن قربانگاه بزرگ فدا کرد و بدین سبب نزد پروردگار، «سرور شهیدان» محسوب شد و در تاریخ ایام، «پیشوای اصلاح طلبان» به شمار رفت. آری، به آنچه خواسته بود و بلکه برتر از آن، کامیاب گردید

قضاوت

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها،ر از زندگی و زایش!

شاگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

اس ام اس دلتنگی

راز یک جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روزپیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.

حرفهای زن و مرد

حرف های سر بسته ی یک زن و مرد ایرانی !
"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"

سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
 
 
نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت
من با تو برابرم، مرد
احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم
احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی
احتیاجی ندارم که تو حامی باشی
خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم
با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!
من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم
من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم
به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند
امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد
خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت
روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد
ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
و این هم جوابیه ای از "یک مرد ایرانی به زن هموطنش" :

ادامه مطلب ...

چهار جمله...

این چهار جمله شما را تکان نمی‌دهد..؟


زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او
نخورد. او گفت‌ای شیخ خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه می‌رفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با
این همه ادعا قدم ثابت کرده‌ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا
اورده‌ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ
شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت می‌کرد. گفتم اول رویت
را بپوشان بعد با من حرف بزن.

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده‌ام که از خود خبرم
نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

اس ام اس

دلم دریاچه ی غم شد دوباره / قد آیینه ها خم شد دوباره

صدای سنج و دمام اومد از دور / بخون ای دل محرم شد دوباره . . .

.

.

عالم ، همه خاک کربلا بایدمان

پیوسته به لب ، خدا خدا بایدمان

تا پاک شود ، زمین ز ابنای یزید

همواره حسین ، مقتدا بایدمان . . .

.

.

.

دوبیتی محرم ۹۰

محرم آمد و دلها غمین شد / غم و عشق وبلا با هم اجین شد

حسین آماده بهر جانفشانی است / دوباره فاطمه قلبش حزین شد . . .

.

.

.

ضریح تو داره عطر گل یاس

نوازش های دستت میشه احساس

کی میدونه آقا پر میشه شاید

شبا سقا خونه ات با مشک عباس . . .

.

.

.

محرم ماه آن عبدخدا

محرم اسرار آن هستی فزا

محرم ماهی که در آن ریختندند

میان کربلا خون خدا . . .

عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ایام محرم

.

.

.

متن مخصوص محرم

جانـت بـه کــویــر تفتــه دریـا بخشید / هفتاد و دو گل ، به متن صحرا بخشید

بـــا جلـــوه ی کــربـلای عـاشـورایی / خـون تــو بـه رنگ سرخ معنا بخشید . . .

.

.

.

sms محرم ۹۰

پیراهنی از زخم، به تن دوخته است

این رسم، ز حضرت غم آموخته است

ای سـرو تمــاشاییِ ایــمان، عبـاس!

دل، شعله به شعله، در غمت سوخته است . . .

.

.

.

چشمان زمین دوباره تر خواهد شد

ماه از سر شب بدون سر خواهد شد

تاریخ دوباره به خودش می لرزد

شق القمری بزرگتر خواهد شد . . .

.

.

.

این نیزه مرا به عشقتان میدوزد / در عمق وجود شعله می افروزد

امسال اگرچه در زمستانم باز / از بردن اسم تو لبم می سوزد . . .

.

.

.

جدیدترین اس ام اس های محرم

فریاد حسین را شنیدیم همه / از کوفه به سوی او دویدیم همه

رفتیم به کربلا ولی برگشتیم / از شمر امان نامه خریدیم همه . . .

.

.

.

محرم در حریم کربلاتندیس شد

محرم همره نام حسین تقدیس شد

محرم با حسین اشک است وخون

محرم با حسین دشت جنون

.

.

.

خود را چو ز نسل نور می نامیدند

رفتند و به کوی دوست آرامیدند

سیراب شدند زآن که در اوج عطش

آن حادثه را به شوق آشامیدند . . .

.

.

.

دو دیده اشک، باران است ، محرم / ز سوگ ، جمله یاران است ، محرم

جهان می بارد ، اشک ، داغ یاران / ز ظلم ، نابکاران است ، محرم . . .

.

.

.

محرم باز هم نوبت توست / که بگشایی تمام خاطراتت

ز ایامی که در آن بود شیون / گهی نالیدن و گه سر بریدن . . .

.

.

.

تـا هست جهــان شـور محــرم باقیست

این جلوه ی جان در همه عالـم باقیست

ازنـالـه ی نـیـنــوای یـاران حسـیـن

همواره به لب زمـزمه ی غم باقیست . . .

مراقب مخفی

مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت،از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.سپس روی صندلی نشست،کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.

یک سال از نابینا شدن سوزان،34 ساله،می گذشت.او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه،بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی،خشم،ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد.او با قلبی آکنده از خشم،عاجزانه با خود می گفت:«چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟اما هر چه فریاد می زد،گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت،حقیقت تلخ عوض نمی شد_بینایی او بر گشت پذیر نبود.»

سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت،اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود.به پایان رساندن روزها،تمرینی پر از خستگی و کسالت بود.تنها عاملی که او را وابسته می کرد،شوهرش مارک بود.

مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد،مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود،اما او می دانست که این نبرد،حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد.اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت،اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت.به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست،چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت.بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود.اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟

پیش بینی مارک درست بود.سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد.او با تلخی پاسخ داد:«من نابینا هستم!چگونه دریابم به کجا می روم؟حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند.او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند.مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد.

دقیقا همان کار را هم کرد.دو هفته ی کامل،مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد.او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند،به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد.او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداندحتی در روزهایی که چندان سرحال نبود،یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.

هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت.این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.مارک به سوزان ایمان داشت.به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت،ایمان داشت.او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند.صبح دوشنبه فرا رسید.او قبل از این که خانه را ترک کند،دست هایش را به دور گردن مارک انداخت.کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود،شوهرش و بهترین دوستش بود.چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد.با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند.

دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،....هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد.سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود.او موفق شده بود!او به تنهایی به محل کار خود می رفت.

صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد.هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت:«خدایا!چقدر به تو غبطه می خورم.»

سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»

راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»

سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»

راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته،هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستادو پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد.بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود.سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد.شما واقعا زن خوشبختی هستید.

اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود.سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت!چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد.