تعطیلات آخر هفته ی گذشته،پنجاهمین سالگرد ازدواج والدینم را جشن گرفتیم.امروز صبح هم آن ها به هاوایی رفتند.سفری که سال ها بود آرزویش را داشتند.آن چنان هیجان زده بودند که گویی به ماه عسل می روند.
وقتی پدر و مادرم با هم ازدواج کردند،فقط به اندازه ی یک سفر سه روزه در محدوده ی 85 کیلومتری شهر پول داشتند.آن ها باهم توافق کردند که پس از هر عمل رمانتیک یک دلار در جعبه ی فلزی مخصوص بیندازند.بدین ترتیب برای ماه عسل در هاوایی به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواجشان پس انداز می کردند.
پدرم پلیس بود و مادرم معلم مدرسه.آن ها در خانه ی کوچک و محقری زندگی می کردند و تمام تعمیرات آن را خودشان انجام می دادند.در این شرایط بزرگ کردن پنج فرزند کار پر زحمت و سختی بود.گاهی اوقات پول کافی نداشتند اما هر فوریتی که پیش می آمدباز هم پدر اجازه نمی داد از حساب هاوایی پولی برداشته و خرج شود.موجودی جعبه ی فلزی به مرور بیش تر شد.آن ها با پول آن یک حساب پس انداز باز کردند و پس از مدتی اوراق مشارکت خریدند.
والدینم همواره عاشق و دل باخته ی هم بودند.به خاطر دارم،وقتی پدرم به خانه آمد و به مادرم می گفت:«یک دلار در جیب دارم.»مادرم لبخند زنان پاسخ می داد:«من می دانم چگونه آن را خرج کنم.»
زمانی هم که هر یک از ما فرزندان ازدواج کردیم،والدینمان به هر یک از ما یک جعبه ی کوچک فلزی هدیه دادندو رازشان را با ما در میان گذاشتند،رازی که برای همه ی ما بسیار جالب بود.
حال هر کدام از ما پنج فرزند برای ماه عسل رویایی خود پس انداز می کنیم.پدر و مادر به ما نگفتند که چقدر پول پس انداز کرده بودند.اما من فکر می کنم که باید مبلغ قابل توجهی بوده باشد.چون وقتی اوراق مشارکت را نقد کردند،به اندازه ی هزینه ی سفر به هاوایی،اقامت ده روزه در هتل و مقداری هم برای خرید و خرج های متفرقه پول داشتند.
قبل از عزیمت،هنگام خداحافظی پدرم چشمکی زد و گفت:«امشب حسابی برای مسافرت به کانگون باز می کنیم.فقط 25 سال زمان لازم داریم.»
گرد و غبار در پرتو آفتاب که تنها روشنی بخش دفتر پدر اسمیت بود،می رقصید.او در صندلی دفترش جا به جا شد و به پشتی صندلی تکیه داد.در حالی که به ریش خود دست می کشید،نفس عمیقی کشید.سپس عینک قاب فلزی خود را از روی چشمانش برداشت و با حواس پرتی آن را با پیراهن نخی خود برق انداخت.
پدر اسمیت گفت:«خب،پس طلاق گرفتید.و حالا هم می خواهید با این پسر خوب ازدواج کنید.مشکل چیست؟»
چانه ی خود را که پوشیده از ریش جو گندمی بود بر روی دستش تکیه داد و با مهربانی به من لبخند زد.
می خواستم فریاد زده و بگویم:«مشکل چیست؟اول از همه من از او بزرگ ترم،دوم و از همه مهم تر،من مطلقه هستم!»اما در عوض سعی کردم با نگاه کردن به چشمان قهوه ای روشن او کلمات مناسبی را بیابم.
با لکنت گفتم:«فکر نمی کنید که مطلقه بودن من به معنی دست دوم بودن باشد؟مثل این که کالای معیوبی باشم؟»
او به پشت صندلی تکیه داد.آن قدر خود را عقب کشید که گویی به سقف نگاه می کند.دستی به ریش نامرتبی که چانه و گردنش را پوشانده بود کشید.سپس به وضعیت سابق خود پشت میز برگشت.لحظه ای بعد به طرف من خم شد.
او گفت:«فرض کنید که یک عمل جراحی در پیش دارید.و فرض کنید که حق انتخاب پزشک هم با خودتان است.شما کدام را انتخاب می کنید:پزشکی که تازه از دانشکده فارغ التحصیل شده یا یک پزشک یا تجربه را؟»
جواب دادم:«پزشک با تجربه را.»
هنگام خندیدن صورتش چروک برداشت:«من هم همین کار را می کردم.»
سپس چشم هایش را به من دوخت و گفت:«در این ازدواج هم شما فرد با تجربه هستید.این که بد نیست.می دانید که اغلب ازدواج ها از مسیر خود منحرف می شوند و در جریان های خطرناکی قرار می گیرند.در واقع برخی از ازدواج ها چشم و گوش بسته و شتابان به سوی باتلاقی از شن های رونده فرو می روند.هیچکس تا زمانی که کار از کار گذشته باشد،متوجه ی خطر نمی شود.درد و رنج یک ازدواج ناموفق را بر روی چهره ات می بینم.اما در این ازدواج متوجه ی هرگونه انحرافی خواهید شد.وقتی خطر را ببینید،فریاد خواهید زد که مواظب باش،حواست را جمع کن،تو همان فرد با تجربه هستی.»
آهی کشید و گفت:«باور کنید که این مسئله بد نیست.به هیچ وجه بد نیست.»
به سمت پنجره رفت و از لای تیغه های پرده کرکره به بیرون نگریست:«می دانید،این جا هیچکس در مورد همسر اول من نمی داند.این مسئله را مخفی نمی کنم،اما آن را بزرگ هم جلوه نمی دهم.اوایل ازدواجم،قبل از این که به این شهر منتقل شوم همسرم فوت کرد.هنوز هم شبه ا به کلماتی که هرگز به زبان نیاورده ام فکر می کنم.به تمام فرصت هایی که در ازدواج اولم از دست داده ام فکر می کنم.معتقدم که امروز برایهمسر دومم شوهر بهتری هستم،چون یک بار همسرم را از دست داده ام.»
برای اولین بار معنی غمی که در چشمانش بود را فهمیدم.حال دریافتم که چرا برای مشورت نزد این مرد آمده بودم تا این که یک راه ساده تر را برگزیده و هر دو نفرمان ازدواج کنیم.به گونه ای احساس کرده بودم که او می تواند به من آموزش دهد،یا شجاعت لازم برای تلاشی دیگر،ازدواج و عشقی دیگر را به من بدهد.
او گفت:«اگر قول بدهید همان کسی باشید که وقتی ازدوجتان را در خطر می بینید،فریاد بزنید،شما و دیوید را به عقد یکدیگر در می آورم.»
به او قول دادم و برخاستم تا بروم.
زمانی که در آستانه ی در کمی درنگ کردم،گفت«آیا تا به حال کسی به شما گفته بود که جوانا نام زیبایی است؟»
از زمانی که پدر اسمیت من و دیوید را در یک صبح بارانی در ماه اکتبر به عقد هم در آورد،شانزده سال می گذرد.و بله،چندین بار که احساس کردم ازدواجم به خطر افتاده است،فریاد زدم.دلم می خواست به پدر اسمیت بگویم که قیاس هایش تا چه حد مفید بوده اند،اما نمی توانم،او دو سال پس از ازدواج ما فوت کرد.اما همواره به خاطر هدیه ی ارزشمندی که به من داد از او سپاسگزارم.هدیه ی او عبارت است از آگاهی از دانستن این مطلب که تجارب ما در زندگی از ارزش هایمان نمی کاهند،بلکه بر آن ها می افزایند و توانایی ما را در عشق بیشتر می کنند نه کمتر.
جوانا اسلان
مهاتماگاندی (رهبر استقلال هند): من زندگی امام حسین، آن شهید بزرگ اسلام را به دقت خواندهام و توجه کافی به صفحات کربلا نمودهام و بر من روشن شده است که اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز گردد، بایستی از امام حسین پیروی کند.
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها،ر از زندگی و زایش!
شاگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روزپیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.
این چهار جمله شما را تکان نمیدهد..؟
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او
نخورد. او گفتای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با
این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا
اوردهای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ
شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت
را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شدهام که از خود خبرم
نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
دلم دریاچه ی غم شد دوباره / قد آیینه ها خم شد دوباره
صدای سنج و دمام اومد از دور / بخون ای دل محرم شد دوباره . . .
.
.
عالم ، همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب ، خدا خدا بایدمان
تا پاک شود ، زمین ز ابنای یزید
همواره حسین ، مقتدا بایدمان . . .
.
.
.
دوبیتی محرم ۹۰
محرم آمد و دلها غمین شد / غم و عشق وبلا با هم اجین شد
حسین آماده بهر جانفشانی است / دوباره فاطمه قلبش حزین شد . . .
.
.
.
ضریح تو داره عطر گل یاس
نوازش های دستت میشه احساس
کی میدونه آقا پر میشه شاید
شبا سقا خونه ات با مشک عباس . . .
.
.
.
محرم ماه آن عبدخدا
محرم اسرار آن هستی فزا
محرم ماهی که در آن ریختندند
میان کربلا خون خدا . . .
عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ایام محرم
.
.
.
متن مخصوص محرم
جانـت بـه کــویــر تفتــه دریـا بخشید / هفتاد و دو گل ، به متن صحرا بخشید
بـــا جلـــوه ی کــربـلای عـاشـورایی / خـون تــو بـه رنگ سرخ معنا بخشید . . .
.
.
.
sms محرم ۹۰
پیراهنی از زخم، به تن دوخته است
این رسم، ز حضرت غم آموخته است
ای سـرو تمــاشاییِ ایــمان، عبـاس!
دل، شعله به شعله، در غمت سوخته است . . .
.
.
.
چشمان زمین دوباره تر خواهد شد
ماه از سر شب بدون سر خواهد شد
تاریخ دوباره به خودش می لرزد
شق القمری بزرگتر خواهد شد . . .
.
.
.
این نیزه مرا به عشقتان میدوزد / در عمق وجود شعله می افروزد
امسال اگرچه در زمستانم باز / از بردن اسم تو لبم می سوزد . . .
.
.
.
جدیدترین اس ام اس های محرم
فریاد حسین را شنیدیم همه / از کوفه به سوی او دویدیم همه
رفتیم به کربلا ولی برگشتیم / از شمر امان نامه خریدیم همه . . .
.
.
.
محرم در حریم کربلاتندیس شد
محرم همره نام حسین تقدیس شد
محرم با حسین اشک است وخون
محرم با حسین دشت جنون
.
.
.
خود را چو ز نسل نور می نامیدند
رفتند و به کوی دوست آرامیدند
سیراب شدند زآن که در اوج عطش
آن حادثه را به شوق آشامیدند . . .
.
.
.
دو دیده اشک، باران است ، محرم / ز سوگ ، جمله یاران است ، محرم
جهان می بارد ، اشک ، داغ یاران / ز ظلم ، نابکاران است ، محرم . . .
.
.
.
محرم باز هم نوبت توست / که بگشایی تمام خاطراتت
ز ایامی که در آن بود شیون / گهی نالیدن و گه سر بریدن . . .
.
.
.
تـا هست جهــان شـور محــرم باقیست
این جلوه ی جان در همه عالـم باقیست
ازنـالـه ی نـیـنــوای یـاران حسـیـن
همواره به لب زمـزمه ی غم باقیست . . .
مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت،از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.سپس روی صندلی نشست،کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.
یک سال از نابینا شدن سوزان،34 ساله،می گذشت.او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه،بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی،خشم،ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد.او با قلبی آکنده از خشم،عاجزانه با خود می گفت:«چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟اما هر چه فریاد می زد،گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت،حقیقت تلخ عوض نمی شد_بینایی او بر گشت پذیر نبود.»
سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت،اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود.به پایان رساندن روزها،تمرینی پر از خستگی و کسالت بود.تنها عاملی که او را وابسته می کرد،شوهرش مارک بود.
مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد،مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود،اما او می دانست که این نبرد،حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد.اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت،اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت.به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست،چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت.بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود.اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟
پیش بینی مارک درست بود.سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد.او با تلخی پاسخ داد:«من نابینا هستم!چگونه دریابم به کجا می روم؟حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند.او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند.مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد.
دقیقا همان کار را هم کرد.دو هفته ی کامل،مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد.او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند،به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد.او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداندحتی در روزهایی که چندان سرحال نبود،یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.
هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت.این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.مارک به سوزان ایمان داشت.به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت،ایمان داشت.او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.
بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند.صبح دوشنبه فرا رسید.او قبل از این که خانه را ترک کند،دست هایش را به دور گردن مارک انداخت.کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود،شوهرش و بهترین دوستش بود.چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد.با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند.
دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،....هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد.سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود.او موفق شده بود!او به تنهایی به محل کار خود می رفت.
صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد.هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت:«خدایا!چقدر به تو غبطه می خورم.»
سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»
راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»
سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»
راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته،هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستادو پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد.بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود.سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد.شما واقعا زن خوشبختی هستید.
اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود.سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت!چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد.