عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

تاوان حق شناسی

تقریبا سیزده سالم بود. پدرم شنبه ها مرا به گردش می برد. گاهی به پارک یا به بندر می رفتیم و کشتی ها را تماشا می کردیم. دیدن مغازه هایی که در آنها می توانستیم وسائل الکترونیکی قدیمی را ببینیم برای من جالب تر از همه بود.

ما هم گاهی وسیله ی پنجاه سنتی می خریدیم که تمام محتویات داخلش بیرون ریخته بود.

پس از گردش، در راه بازگشت به خانه، پدرم مقابل بستنی فروشی می ایستاد و دو تا بستنی ده سنتی می خرید. البته نه همیشه. همیشه از پدر چنین انتظاری نداشتم، اما وقتی به طرف خانه می رفتیم تا وقتی که به آن پیچی می رسیدیم که به بستنی فروشی منتهی می شد، یا می پیچیدیم و دست خالی به خانه باز می گشتیم، با امیدواری دعا می کردم. آن پیچ به معنای راه افتادن آب از دهانم بود یا ناامیدی.

چند بار پدرم مرا از راه طولانی تری به خانه برد تا اذیتم کند. وقتی از کنار بستنی فروشی رد می شدیم، به من می گفت: «فقط برای تنوع از اینجا رد شدیم.»

البته این فقط یک بازی بود و او شوخی می کرد.

در بهترین روزها او از من می پرسید: «بستنی قیفی می خوری؟»

من جواب می دادم: «بله، حتما پدر.»

همیشه من شکلاتی می خوردم و او وانیلی. او بیست سنت به من می داد و من به داخل مغازه می دویدم و بستنی های همیشگی را می خریدم. در ماشین بستنی می خوردیم و من عاشق بستنی و عاشق پدرم بودم. روزی به سمت خانه می رفتیم و من دعا می کردم که پدر پیشنهاد همیشگی اش را بدهد و صدایش را شنیدم که گفت: «امروز بستنی قیفی می خوری؟»

_ «بله پدر، عالی است.»

اما او گفت: «به نظر من هم خیلی خوب است، اما چطور است که امروز تو مهمان مان کنی.»

بیست سنت! سرم گیج افتاد. می توانستم این کار را انجام بدهم. من در هفته 25 سنت از پدرم می گرفتم و گاهی هم بیشتر. اما پس انداز کردن پول مهم بود. پدرم همیشه این را می گفت. وقتی صحبت از خرج کردن پول خودم به میان آمد، بستنی خریدن چندان کار جالبی نبود.

چرا به ذهنم نرسید که فرصت خوبی است تا سخاوت پدرم را جبران کنم؟ چرا هرگز فکر نکرده بودم که او پنجاه بستنی برای من خریده و من هرگز یک بستنی هم برای او نخریده ام؟ اما من به تنها چیزی که فکر می کردم «بیست سنت» بود.

در اوج ناسپاسی و خودخواهی، کلمات وحشتناکی از دهانم بیرون آمد که هنوز هم در گوشم زنگ می زند. «خوب در این صورت فکر می کنم بهتر است امروز بستنی نخوریم.»

پدرم گفت: «بسیار خوب پسرم.»

اما وقتی برگشتیم تا به سمت خانه برویم، فهمیدم که اشباه کرده ام. از پدرم خواهش کردم که برگردیم و گفتم که پول بستنی را می دهم.

اما او گفت: «اشکالی ندارد. خیلی مهم نیست.»

و التماس های مرا نادیده گرفت و به طرف خانه رفتیم.

از خود خواهی و قدر شناسی ام ناراحت بودم. او دیگر در انی مورد حرف نزد، حتی ناراحت هم نشد. اما فکر می کنم هر کار دیگری می کرد، آنقدر در من اثر نمی گذاشت.

من آموختم که سخاوت دو طرفه است و گاهی حق شناسی چیزی بیشتر از گفتن «متشکرم» است. آن روز حق شناسی من بیست سنت هزینه داشت و آن بستنی می توانست بهترین بستنی عمر من باشد.

یک چیز دیگر را هم باید بگویم. هفته ی بعد، من و پدرم باز هم به گردش رفتیم و وقتی به آن پیچ رسیدیم، من به پدرم گفتم: «بستنی می خورید؟ امروز مهمان من باش.»

 رندال جونز


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد