سرگذشت مونا 19 ساله:مرا به مردان اجاره میدادند!
آفتاب:
20 سال بیشتر ندارد و در یک خانه فساد در دام ماموران گرفتار شده است. فیلم گذشتهاش را به عقب برمیگرداند و تلخیهای زندگیاش را چنین به تصویر میکشد:
اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزی که به دنیا آمدم صدای دعواهای پدر و مادرم در گوشم نجوا میکردند. مادرم عاشق پسر دیگری بود اما خانوادهاش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در دریای تلخی، کینه و درگیری بزرگ شدم مادرم اصلا اهمیتی به من و خواهر کوچکم نمیداد. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را میکشیدم. اما افسوس... افسوس که مادرم تمام فکرش معشوقهاش علی بود. زندگی ما بخاطر وجود او سیاه شده بود. نمیتوانستم خیانتهای مادرم به پدرم را تحمل کنم. از آخرش میترسیدم اگر یک روز پدرم میفهمید چه میشد. پدرم بخاطر کارش از صبح تا شب کار میکرد مادرم هم در غیاب پدرم، علی را به خانه میآورد. گاهگاهی هم با او به تفریح و گردش میرفت. دلم به حال پدرم میسوخت. بخاطر مادرم و بچههایش از صبح تا شب کار میکرد. اما چه بیفایده، شبها هم با مادرم دعوا میکرد. چون بیتوجهیهایش را نسبت به زندگی و بچههایش میدید.
بالاخره اتفاقی که میترسیدم افتاد. یک روز که مثل همیشه علی در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم. غوغایی به پا شد. علی با پدرم درگیر شد او را کتک زد و از خانه فرار کرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فردای آن روز تقاضای طلاق داد. بیچاره حتی شکایتی هم از مادرم نکرد. در همین گیرودار بودیم که پدرم از غصه دق کرد و مرد. شاید هم فکر آن صحنه که مرد بیگانهیی در خانهاش بود، آزارش میداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شدیم پیش مادرم برویم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علی معشوقهاش ازدواج کرد. علی اخلاقش بسیار بد بود. چون مواد مصرف میکرد، مادرم را کتک میزد. من و خواهرم را عذاب میداد. یک بار هم علی مشغول کشیدن تریاک بود که من با او درگیر شدم با سیخ پاهایم را سوزاند. به گریه افتادم. مادرم هم به جای اینکه برای دخترش دلسوزی کند با صدای بلند از من خواست که به اتاق دیگری بروم آن شب تا صبح گریه کردم و میگفتم چرا باید سرنوشت من این گونه میشد. چرا در این خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و...
آن شب تمام وسایلم را جمع کردم، تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم. صبح زود، وقتی مادرم و علی خواب بودند، از آن خانه بیرون آمدم. احساس آرامش میکردم گویا کبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز میکرد. نمیدانستم کجا باید بروم ولی خیالم راحت بود که از آن شکنجهگاه خلاص شدهام.
به خانه عمهام رفتم. اما عمهام آنقدر مادرم و علی را نفرین کرد که از آنجا ماندن هم خسته شدم. از آن خانه راحت شده بودم، اما عمهام باز حرف آنها را میزد. یک شب بیشتر نتوانستم تحمل کنم. فردای آن روز از خانه عمهام بیرون آمدم. نمیدانستم کجا باید بروم. نه پولی داشتم، نه جایی برای زندگی.
لباس پسرانه میپوشیدم و در دستشویی پارکها میخوابیدم. یک شب در دستشویی پارک با یک دختر فراری که سرنوشتش مثل من بود، آشنا شدم. او میگفت با پسری دوست شده که به او قول ازدواج داده است. گاهگاهی هم به خانهاش میرود. از من خواست که به خانه دوست پسرش بروم. فردای آن روز به آنجا رفتیم. خانه بزرگی در مرکز شهر بود. در آنجا دختر و پسران زیادی رفت و آمد داشتند. آن وقت فهمیدم که آنجا یک مرکز فساد است. رییس خانه فساد پیرمرد سرحالی بود که با نوهاش همان پسری که به دوستم قول ازدواج داده بود آنجا را اداره میکرد. از من خواستند که خودفروشی کنم و در آنجا بمانم. من هم مجبور شدم قبول کنم. چون جایی برای ماندن نداشتم.
هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره میدادند و پولش را پیرمرد (رییس خانه فساد)میگرفت. آن دختر هم که در دستشویی پارک با او آشنا شدم وسیلهیی بود تا دختران فراری را به دام بیندازد. به هرحال گرفتار آنجا شده بودم. از خودم بدم میآمد. از زندگیام، آنقدر آلوده بودم که دلم میخواست بمیرم. همیشه با خود میگفتم اگر من یک پدر و مادر دلسوزی داشتم در این زندان سیاه نبودم. کاش حداقل پدرم زنده میماند، محبتم میکرد. آه که چقدر به دستان نوازشگر پدرم نیاز داشتم. اما نمیدانستم چه کار باید بکنم. نه راه پس داشتم نه راه پیش.
آنقدر در دریای آلوده غرق شده بودم که دیگر به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم، بیخیال شده بودم. باید تسلیم سرنوشت میشدم. چند ماهی گذشت و یک روز ماموران به آن خانه ریختند و مرا هم دستگیر کردند. شاید دیگران از این جمله من خندهشان بگیرد، اما دلم برای مادرم هم تنگ شده ، شاید شکنجهگاه آن خانه بهتر از آلودگی و گناه بود. اما او چقدر بیمحبت بود. انگار از محبت مادری بهرهیی نبرده بود. او حتی بعد از فرار من به پلیس هم مراجعه نکرده بود که از آنها بخواهد بچهاش را برایش پیدا کنند. بعضی اوقات به خودم میگویم او مرا فدای معشوقهاش علی کرد. دلم برای خواهر کوچکم هم تنگ شده، دوست دارم بدانم که الان چه میکند. آیا علی باز هم او را شکنجه میدهد. ولی دلم میخواهد تحمل کند تا سرنوشتی مثل من نداشته باشد.
دختر جوان به فکر فرو میرود، بعد از چند دقیقه ادامه میدهد: بزرگترین آرزویم خوشبختی خواهرم است. دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم. پیش خواهرم برگردم. هر دو کار کنیم و خرج زندگی تامین شود. چه رویاهایی داشتم. دوست داشتم درس بخوانم، برای خودم کسی بشوم. اما نفرین بر این روزگار که مرا پشت میلههای زندان انداخت.
بعضی از پسران ایرانی، داشتن دوست دختر را نوعی محبوبیت، قدرت اجتماعی و موفقیت برای خود محسوب می کنند و در شرایطی که توانایی تشکیل خانواده از طریق ازدواج را ندارند، عده ای از آنان، نیازهای جنسی و عاطفی خود را از طریق دوستی های افراطی برطرف می نمایند. متقابلاً برخی دختران ارتباط با پسران را نوعی جذابیت برای خود تلقی می کنند، و متأسفانه اکثر قریب به اتفاق این دختران تصور می کنند که این دوستی ها به ازدواج منتهی می شوند.
اصولاً تحول عاطفی دختران متفاوت از پسران است. پسران نسبت به جنبه غریزی تخیلات خود غافل باقی نمی مانند، اما دختران در این دوستی ها معمولاً به دنبال عشق آرمانی و رمانتیک هستند. آنها این عشق را آسمانی و پاک می دانند و خیانت در آن را گناهی بخشش ناپذیر می شمارند. با این توصیف، دوستی های دختر و پسر ایرانی کمی شباهت به دوستی موش و گربه دارد.
پسر جوان در جست و جوی لذت های جنسی خود با وعده های فریبنده و دروغین، دختر جوان را تسلیم خواسته های خود می کند. پس از مدتی روابط نامشروع، و در پی آن تسلیم نشدن پسر برای ازدواج، دختر جوان دچار آسیب روانی می شود و احساس افسردگی ، پوچی و بی ارزشی می کند. متأسفانه در فرهنگ ایرانیان، آسیب های اجتماعی، تربیتی و روانی چنین دوستی هایی بیشتر متوجه دختران است و مرد ایرانی بدون هیچ گونه محدودیتی، تجربه های متنوع این دوستی ها را پشت سر می گذارد. اما دختر ایرانی، اگر یک نمونه چنین دوستی با جنس مخالف را تجربه کند، تا پایان عمر، شأن و حرمت خویش را از دیدگاه خانواده و جامعه از دست می دهد و برچسب ناشایست بودن را با خود حمل می کند و آثار سوء این تجربهِ منفی پس از ازدواج هم به نوعی در زندگی اش نمایان می شود.
دوستی های خیابانی، عاری از شکوفایی محبت و عشق واقعی است و بیشتر یک پیوند غریزی است. اگر هم به ازدواج منتهی شود پشتوانه عشق و محبت ندارد و چنین ازدواجی دوام پیدا نمی کند؛ زیرا پسر و دختر جوان بیشتر شریک لذت های جنسی یکدیگر بوده اند و زندگی واقعی پس از ازدواج امری فراتر از ارضای غرایز جنسی است. در تجربهِ این دوستی ها، فرصتی برای انتخاب و شناخت صحیح یکدیگر به وجود نمی آید، زیرا در اوج هیجانات ناشی از غرایز جنسی، افراد نمی توانند عاقلانه و آگاهانه یکدیگر را بشناسند و انتخاب کنند. اگر هم اجباراً ازدواجی صورت گیرد، پس از مدتی کوتاه به جدایی و طلاق منتهی می شود.لطفاً در مورد آینده این دوستی ها بیشتر توضیح دهید.
متأسفانه این دوستی ها بدون شناخت واقعی جنس مخالف و براساس هیجانات و احساسات سطحی و زودگذر شکل می گیرد و حاصل آنها بروز رفتارهای نادرست و روابط نامشروع است که در این روابط ، بازنده اصلی و همیشگی غالباً دختران جوان هستند؛ دخترانی که با نهایت سادگی، زیبایی، لطافت و ظرافتی را که خدا به آنها امانت داده، در اختیار کسی می گذارند که در خیانت کردن به امانت مهارت دارد. دختران جوان باور نمی کنند که چنین پسرانی معمولاً تنوع طلب هستند. و پس از مدتی کوتاه، سراغ طعمه ای دیگر می روند و همه وعده های به ظاهر عاشقانه را فراموش می کنند. آینده این دختران به دو صورت قابل تصور و پیش بینی است:
۱. دختر جوان و آسیب خورده پس از یک تجربه دوستی خیابانی، برای همیشه درس عبرت می گیرد؛ به ارزش وجودی خود پی می برد و این دوستی ها را رها می کند.
۲. دختر جوان و و آسیب خورده تا حد وسیله ای برای ارضای جنسی نزول می کند؛ و در عین حال چنین می پندارد که با این عمل به محیط و به خانواده خود دهن کجی کرده و آزادی به دست آورده است. در حالی که این اعمال برخلاف تصور او و دیگران، بیانگر آزادی زن نیست، و سرانجام آن پشیمانی و از دست دادن سلامت تن و روان خواهد بود. چنین دختری با اراده خود، به سادگی و به ارزانی و فراوانی، تمام هستی و وجودش را در اختیار گرگ های درنده و طمعکار جامعه قرار می دهد و با دست خود، علف های هرز و میکروب های کشنده را تقویت می کند.
دوستی های خیابانی تحت تأثیر چه عواملی شکل می گیرند و افزایش می یابند؟
زمانی که خانواده و جامعه نقش اساسی خود را جهت یاری دادن به نسل جوان برای یافتن هویت سالم، مثبت، پویا و سازنده به خوبی ایفا نکنند، نسل جوان با آشفتگی هویت و خلاء وجودی مواجه می شود و برای کاهش اضطراب و رهایی از بحران هویت و سرگشتگی، به این دوستی ها تن می دهد. جوان در تصور و توهم خویش، از طریق دوستی با جنس مخالف، می خواهد به آرامش برسد. او لذت این دوستی را عامل تسکین برای بحران بی هویتی خویش می داند.
ناتوانی خانواده و جامعه در پاسخگویی صحیح و به موقع به نیازهای اساسی نسل جوان عامل دیگری جهت شکل گیری دوستی های خیابانی است. امنیت، احترام، محبت و دوست داشته شدن از جمله نیازهای روانی انسان است که متأسفانه به دلیل سرگرم شدن خانواده ها و جوامع به فراهم ساختن امکانات اقتصادی، این دو نهاد انسان ساز از هنر عشق ورزیدن و احترام گذاردن به نوجوانان محروم می شوند.
عامل دیگر، فقر فرهنگی و نشناختن هویت واقعی جنس مخالف است؛ و شاید این عامل محصول نشناختن قدر خویشتن توسط دختران جوان باشد. اگر دختران به قداست، ارزش، اهمیت و کرامت خویش واقف شوند و در مورد جنس مخالف، رفتاری توأم با متانت و بزرگ منشی و بی اعتنایی داشته باشند و به سادگی در برابر خواسته های جنس مخالف تسلیم نشوند، فرصتی برای انحراف به وجود نمی آید.
متأسفانه عده ای برای دفاع از حقوق زنان خیابانی، این تفکر غلط را تبلیغ می کنند که «فقر اقتصادی» ریشه این معضل اجتماعی است؛ اما به نظر می رسد «فقر و ضعف فرهنگی» بنیاد اصلی این معضل باشد، زیرا برخی از این عناصر اجتماعی نه تنها فقر اقتصادی را لمس نکرده اند، بلکه کمابیش از رفاه اقتصادی و امکانات فراوان برخوردار بوده اند، ولی نگرش آنها نسبت به وجود انسانی خود حقیرانه و پست بوده است. در مقابل، بسیاری از زنان پاک و فرهیخته ایرانی در نهایت فقر اقتصادی، از نظر فرهنگی کاملاً غنی اند و با نهایت عفاف و نجابت، به کارهای سازنده و مثبت می پردازند. آنان زندگی خویش را با تلاش و پشتکار به درستی اداره می کنند و تن به پستی نمی دهند. اما زنانی هستند که در اثر فقر فرهنگی و اخلاقی شدید، خود را ارزان می فروشند، آن هم در شرایطی که هیچ گونه کمبود اقتصادی ندارند و حتی از رفاه بیش از حد برخوردارند. نکته درخور توجه این است که اگر کسی فقر فرهنگی، فکری و اخلاقی نداشته باشد، به خوبی می تواند برای رهایی از چنگال فقر اقتصادی، برنامه ریزی کند.
آیا این دوستی ها به ازدواج منجر می شود؟
تعداد کمی از این دوستی ها در شرایط اضطراری و اجباری برای خروج از مرز روابط نامشروع، به اجرای تشریفات قانونی ازدواج منتهی می شود. این امر در وضعیتی صورت می گیرد که انتخاب همسر و رعایت معیارهای ضروری برای زندگی مشترک ، عملاً امکان پذیر نیست و دو دوست پس از پشت سر گذاشتن تجربهِ روابط نامشروع، ناگزیرند تن به قانون ازدواج بدهند تا به خانواده و جامعه ثابت کنند که انسان های ارزشمندی هستند.
آیا آیندهِ چنین ازدواج هایی قابل پیش بینی است؟
در پاسخ این سؤال باید تعریف مشخصی از دوستی و ازدواج به دست آوریم. نخستین امری که در اثر پیوند دوستی می شکفد، محبت است. متأسفانه دوستی های خیابانی با هیجانات احساسی ناشی از شدت فعالیت غریزه جنسی آغاز می شود و چنین ارتباطی از محبت و عشق به معنای واقعی کلمه خالی است. ازدواج پیوند عمیق میان دو انسان براساس مودّت و حُبّ شدید است. دو انسانی که واقعیت های وجودی یکدیگر را پذیرفته اند در برابر یکدیگر مسئولیت و تعهد احساس می کنند و در حق هم دلسوزی، فداکاری و ایثار روا می دارند.
دوستی های خیابانی، عاری از شکوفایی محبت و عشق واقعی است و بیشتر یک پیوند غریزی است. اگر هم به ازدواج منتهی شود پشتوانه عشق و محبت ندارد و چنین ازدواجی دوام پیدا نمی کند؛ زیرا پسر و دختر جوان بیشتر شریک لذت های جنسی یکدیگر بوده اند و زندگی واقعی پس از ازدواج امری فراتر از ارضای غرایز جنسی است. در تجربهِ این دوستی ها، فرصتی برای انتخاب و شناخت صحیح یکدیگر به وجود نمی آید، زیرا در اوج هیجانات ناشی از غرایز جنسی، افراد نمی توانند عاقلانه و آگاهانه یکدیگر را بشناسند و انتخاب کنند. اگر هم اجباراً ازدواجی صورت گیرد، پس از مدتی کوتاه به جدایی و طلاق منتهی می شود.
برای پیشگیری از بروز چنین آسیب های اجتماعی، چه پیشنهاداتی دارید؟
پیش از هر چیز باید خانواده ها به نقش حیاتی خود در برابر فرزندان آگاه شوند تا بتوانند الگوهای صحیح رفتاری را به فرزندان ارائه دهند و هویتی سالم و پویا به آنها هدیه کنند. والدین باید به نیازهای عاطفی و روحی فرزندان و شیوه های صحیح پاسخگویی به این نیازها واقف شوند.
از روش های تربیتی مؤثر در این زمینه می توان به این موارد اشاره کرد: تقویت ارزش های اخلاقی، معنوی و انسانی و سست گردانیدن معیارهای صرفاً مادی در نظر جوانان، تقویت و توسعه مراکز ورزشی و تفریحی و برنامه ریزی صحیح برای اوقات فراغت جوانان، ارائه خدمات رفاهی و اجتماعی جهت برطرف کردن کمبودهای عاطفی کودکان و نوجوانان، پرورش احساس عزت نفس و اعتماد به نفس کودک و نوجوان در خانواده و مدرسه، بهسازی وضع خانواده ها از طریق تماس با کارشناسان متخصص در امور خانواده، استفاده از فیلم ها و نوارهای تربیتی، سالم سازی محیط اجتماعی نوجوانان و از بین بردن تبعیض میان طبقات جامعه، آموزش مهارت های حل مسئله به نوجوانان و نیز شیوه های تصمیم گیری، آموزش اصول بهداشت روانی به خانواده ها و فرزندان، پرهیز از سخت گیری و تنبیه و همچنین اجتناب از آسان گیری در تربیت فرزندان ، تشویق فرزندان به رعایت تعادل و دوری از بی بندوباری، برقراری احساس امنیت در خانواده و جامعه و جلوگیری از بروز اضطراب در نوجوانان و جوانان.
توصیه شما به نسل جوان ایرانی چیست؟
سوء استفاده از جاذبه جنسی عاملی برای انحرافات اخلاقی است. این امر مانع از آن است که جوان به ارزش انسانی خود واقف شود، و کسی که نتواند ارزش انسانی خویش را درک کند، به آسانی عظمت خویش را فدای لذت های پوچ و لحظه ای می گرداند و این معامله ای زیانبار است که در بسیاری مواقع ضرر آن قابل جبران نیست. عظمت خود را دریابید.
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.’ پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’ نخست وزیر جواب داد: ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند , او فقط تا حد توان کار می کرد!!! پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما راضی نیستند
یک داستان عبرتآمیز
روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت . او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار میکرد و او را با جامههای گرانقیمت و فاخر میآراست و به او از بهترینها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی میکرد. اما همیشه میترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه میشد، فقط به او اعتماد میکرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک میکرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست میداشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع میشد .
روزی پادشاه احساس بیماری کرد و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد. او به زندگی پر تجملش میاندیشید و در عجب بود و با خود میگفت: "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها ماندهام."
بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: "من از همه بیشتر عاشق تو بودهام. تو را صاحب لباسهای فاخر کردهام و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آیا با من همراه میشوی؟" او جواب داد: "به هیچ وجه!" و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت.
پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیدهام، اما حالا در حال مرگ هستم. آیا تو با من همراه میشوی؟" او جواب داد: "نه، زندگی خیلی خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد.
بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت: "من همیشه برای کمک نزد تو میآمدم و تو همیشه کنارم بودی. اکنون در حال مرگ هستم. آیا تو همراه من میآیی؟" او گفت: "متأ سفم، در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم، حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم این است که تا سر مزار همراهت بیایم." جواب او همچون گلولهای از آتش پادشاه را ویران کرد.
ناگهان صدایی او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقی نمیکند به کجا روی، با تو میآیم." پادشاه نگاهی انداخت، همسر اولش بود! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود. پادشاه با اندوهی فراوان گفت: ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه میکردم.
در حقیقت، همه ما در زندگی کاری خویش 4 همسر داریم:
همسر چهارم ما، سازمان ما است. بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کردهایم و به او پرداختهایم، هنگام ترک سازمان و یا محل خدمت، ما را تنها میگذارد.
همسر سوم ما، موقعیت ما است که بعد از ما به دیگران انتقال مییابد.
همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقی نمیکند چقدر با هم بودهایم، بیشترین کاری که میتوانند انجام دهند این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند.
همسر اول ما، عملکرد ما است . اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم. در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است.
همین حالا احیائش کنید، بهبود سازید و مراقبتش کنید.
شیطان
دو پسر بچه ایستاده بودند و عبور شیطان را می نگریستند، نیروی مجذوب کننده چشمانش را هنوز به یاد داشتند.
- وای، از تو چه می خواست ؟
- روحم را و از تو چه خواست؟
- سکه ای برای آنکه تلفن کند.
- بهتر است برویم و چیزی بخوریم.
- آری. خیلی دلم می خواهد اما نمی توانم . زیرا تنها سکه ام را به او دادم.
- اشکالی ندارد در عوض من صاحب سکه های فراوانی شده ام.
---------------------------------
سکان را به من بده
خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید:‹‹آهای دوست داری برای یک مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟››
می گویم:‹‹البته به امتحانش می ارزد.
کجا باید بنشینم ؟
چقدر باید بگیرم ؟
کی وقت ناهاراست ؟
چه موقع کار را تعطیل کنم؟››
خدا می گوید:‹‹ سکان را بده به من! فکر می کنم هنوز آماده نباشی››.
---------------------------------
تصادف
------------
و مرد نعره می زد :" بی همه چیز تویی ، مردم را جون به لب می کنی ، بی قانونی می کنی و دو قورت و نیمت هم باقیه ؟ " ساعتی بعد مرد و موتوری با بنی و لب خون آلود در راهروی کلانتری نشسته بودند و با چشم و ابرو همدیگر را تهدید می کردند .
صحنه دوم :
مرد خسته از روزی چنین پر دردسر با اعصاب داغون به خانه برگشت . اول کمی با اهل خانه پرخاش کرد . ولی بعد پشیمان شد . تقصیر آنها نبود که تصادف کرده بود و تقصیر آنها نبود که با یک آدم بی منطق دعوایش شده بود . به ناچار برای آنکه کمتر ایجاد تنش کند و آرام بگیرد به اینترنت پناه برد. یکی از وبلاگهای محبوبش را که یکسال بود هر شب می خواند و گهگاه برای آن نظر می داد ُ باز کرد .
نویسنده این بار نوشته بود :
" امروز حال مادرم بدتر شده بود . با دکتر تماس گرفتم . گفت باید آمپولی را که گفته بود سریعاً تهیه کنیم . با خواهرم تماس گرفتم. سرکار نبود . برای همکارش پیغام گذاشتم . موتور آقا رضا را قرض گرفتم . اینقدر هول بودم که نفهمیدم چطور از کوچه بیرون آمدم ، با یک سواری تصادف کردم . می خواستم عذر خواهی کنم که به مادرم فحش داد . خونم به جوش آمد و یک مشت به صورتش زدم .
نمی دانم اگر خواهرم به موقع پیغام من را دریافت نمی کرد ، مادرم در چه حالی بود .
| |||
|
| |||
|