عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست

 

 

گوینده مولود زهتاب:
بیدل وخسته دراین شهرم ودلداری نیست غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته به غیرازغم دوست
زآشنایان کهن یار وپرستاری نیست
یارب این شهرچه شهریست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبودی خود ای دل بکن ازجای دگر
که اندراین شهر طبیب دل بیماری نیست

ادامه مطلب ...

فردا

واسه فردا نگرانی که فردا چه کنی

زیر این بار گرانی که جان را چه کنی

تو ز من ثانیه هایی که نه ازان من است می خوانی

اتشی را که نه در جان من است می خوانی

روزگار روز مرا پیش فروشی کرده

دل بیدار مرا پیر خموشی کرده

هیچ در دست ندارم که به تو عرضه کنم

چه کنم نیست هوایی که دلی تازه کنم

قصد من نیت ازار نبود

جنس من در خور بازار نبود 

جنسم از خاک و دلم خاکیتر

روح من از تو زمن شاکیتر

جنسم از رنگ طلا بود و نه از جنس طلا

دل گرفتار بلا بود و سزاوار بلا

سوز دل

 

من اگرعاشق نباشم از خودم سیرم

من اگر عاشق نباشم زود می میرم

سینه سردش پیش ماست

لبریز دردش پیش ماست

همسفر اتش کجاست

همسفر اتش کجاست

سفره یه دل خالی و بی روزیست

سینه ام محتاج اتش سوزیست

نازنین تو همرهی با راز داران می کنی

اتشی را زیر خاکستر تو پنهان می کنی

من که خود درمعبد دلدادگان ایینه ام

تل خاکستر نمی خواهم درون سینه ام

سایه

 

 

شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم

حرفهایی بود تویه قلبم من نگفتم نتونستم

من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزوم

نقش اون چشمایه معصوم لحظه لحظه روبروم

نیومد رویه زبونم که بگم بی تو چی هستم

که بگم دیوونتم من زندگیمو به تو بستم

تو رو دیدم مثله اینه تویه تنهایی شکستی

من کلامی نمی گفتم که برام زندگی هستی

نمی دونستی که چون گل تویه قلب من شکفتی

چشم تو پر از گلایست اما هرگز نمی گفتی