عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

نمی بخشمت

گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
 
چه تصور ابلهانه ای،باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
 
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
 
اما دیگر برایم باور شد
 
که بهترین آدمها میتوانند بدترین شوند
 
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی...
 
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
 
سادگیم را ؟
 
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
 
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی...
 
با تو دنیایی نقره ای ساختم
 
با تو نفس کشیدم...
 
به تو امید بستم...
 
چه راحت شکستی و رفتی...
 
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را...
 
چه دیر شناختمت،افسوس میخورم که چرا اینقدر بدبخت وساده بودم...
 
تو زلالیم را ندیدی، به بازیم گرفتی حداقل برای بار آخر منو به بدترین شکل بازی دادی.....
 
مرا،احساسم را به بازی گرفتی...
 
من بازیچه نیستم...عروسک هم نیستم،تو به من دروغ گفتی...
 
دروغی بزرگ که منو دوست داشتی ...

هرگز نمی بخشمت


اس ام اس

ما بسی کوشیده‌ایم


که از دهلیزِ بی‌روزنِ خویش


دریچه ‌یی به دنیا بگشاییم. 

ما آبستنِ امیدِ فراوان بوده‌ایم،

دریغا که به روزگارِ ما

کودکان


مُرده به دنیا می‌آیند!

 


 

قهوه ای تلخ بدون فال


نخی سیگار بدون آتیش


موسیقی بدون ترانه


شاعری بدون شعر


و من پشت میزی دو نفره بدون تو...


فرقی بینمون نیست... همگی ما چیزی کم داریم!

 

 

 

روزها پُر و خالی می شوند ،


مثل فنجان های چای ، در کافه های بعداز ظهر


اما هیچ ، اتفاق خاصی نمی افتد !


اینکه مثلا"


"تو "


ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی !!

 

 

حلقـه ی ِ بازوانت تنگ تـر می شـــود


 

و من آزاد تـــر گــم می شـــومــ


میـان ِ دنیـایی ِ کـه فقط انـدازه ی ِ


یکـ من جـــا دارد ...

 


ادامه مطلب ...

بیا به هم بگیم دوست دارم....

خیلی وقته دلم می خواد بگم دوست دارم
بگم دوست دارم ، بگم دوست دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم
فقط تو رو دارم ، بی تو کم میارم
نبینم غم و اشکو تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات
ببین دوست دارم

منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شبهام
ببین دوست دارم
ببین دوست دارم

دوست دارم وقتی که چشماتو می بندی
با من به دردای این دنیا می خندی
آروم میشم بگی از غمات دل کندی
بیا به هم بگیم دوست دارم

دوست دارم من اون چشمای قشنگتو
دارم واست می خونم این آهنگتو
هر چی می خوای بگو از دل تنگت و

بیا به هم بگیم دوست دارم

داغ یک عشق قدیمی

 

 

داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی

شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی

آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود

اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود

به عشق تو زنده بودم

منو کشتی

دوباره زنده کردی

دوستت داشتم

دوستم داشتی

منو کشتی

دوباره زنده کردی

تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم

من به غیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم؟

عشقت به من داد عمر دوباره

معجزه با تو فرقی نداره

تو خالق من بعد از خدایی

در خلوت من تنها صدایی

به عشق تو زنده بودم

منو کشتی

دوباره زنده کردی

دوستت داشتم

دوستم داشتی

منو کشتی

دوباره زنده کردی

رفته بود هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من

کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من

من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو

اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو

عشقت به من داد عمر دوباره

معجزه با تو فرقی نداره

تو خالق من بعد از خدایی

در خلوت من تنها صدایی

به عشق تو زنده بودم

منو کشتی

دوباره زنده کردی

دوستت داشتم

دوستم داشتی

منو کشتی

دوباره زنده کردی

به بهانه آنکه دوباره دیدمش

داغ یک عشق قدیم واومدی تازه کردی               شهرخاموش دلم راتوپرآوازه کردی

حرفی که شایدگفتنش کمی نامعقول بنظربیایدوباور کردنش تقریبامحال؛  اماحقیقتی است که سالهاباآن زندگی کرده ام روزگارغریبی بودهمسالان من مشغول بازی وغرق دردنیای کودکی ونوجوانی بودندومن سرگشته ؛عاشق شده بودم دیوانه واردوستش داشتم ،حالی که داشتم بازگوکردنش خیلی سخته ،واژه ای پیدانمی کنم که حالم راتوصیف کند،  نتوانستم چیزی به کسی بگویم فقط گهگاهی چیزهایی نوشتم آنقدراسمش راتکرارکردم که مثل بغضی دردلم ماند،گاهی درمیان جمع می خواستم فریادبزنم واسمش رابگویم ولی نتوانستم که نتوانستم نه به کسی گفتم ونه به خودش،فقط حسرتی بزرگ بردلم ماندو سالهاتاآن انتهای وجودم راسوزاندسالهای سال هرروزدوسه بارازجلوی درشان ردشدم تاببینمش وحرف دلم رابه خودش بگویم اماهربارکه دیدمش نتوانستم ،نتوانستم ،نتوانستم  ،،،اوهم می فهمیداما شایداوهم نتوانست تااینکه خبردارشدم دیگردیرشده فقط توانستم درخلوت بسیارگریه کنم وبرایش آرزوی خوشبختی کنم ،شایدعاشق واقعی نبودم ،شایدهم خام بودم ، شاید هم  می ترسیدم شایدهم هزاران شایددیگر .......................................

مدتهاگذشت اسمش راازیادبردم دیگر نخواستم  فکرش رابکنم ، مقداری  هم بزرگ شدم دوباره عاشق شدم...........

بعدازسالهاآن راکه بچگی و نوجوانیم به  عشق او سپری شده بوددیدم وهمه چیز یادم آمدوداغ آن عشق قدیمی دوباره دردلم تازه شدکمی خسته به نظرم آمدفهمیدن اینکه پشت نگاهش غمی  نهفته است  خیلی ساده بود،  این بارمی توانستم چیزی ازاوبپرسم اززندگیش ،حال و روزش ،اماخودم  نخواستم   (روزی که می خواستم نتوانستم ،امروز که می توانستم نخواستم) لحظه ای گذشته خاکسترشده ام ازبرابردیدگانم عبورکرد ومن هم باآنکه نگاهم درنگاهش بودباسکوت همیشگی ازکنارش گذشتم .

دوباره دیدمش

 

عشق یا جنون؟

 

عشق یا جنون؟
دوباره دیدمش. با اینکه نگاهش نمی کردم اما انگار زل زده بودم بهش. انگار نه انگار که مثلا" فراموشش کردم. یکسال تموم ندیدمش تا بلکه اینبار از ذهنم محو بشه، ولی نشد. لعنتی.بیش از 7 سال، سالهایی براستی جهنمی گذشته. نمی دونم اصلا" دوست داشتنش چه فایده ای داره، وقتی وصول امکانپذیر نیست، عشق چه معنی ای داره؟ همان نبرد همیشگی عقل و دل!
دیگه مطمئن بودم اگه دوباره ببینمش حالم تغییری نمی کنه و برام منطقیه، اما بازم اشتباه کردم. خدا رو صدهزار مرتبه شکر که مغروره، اگه این غرورشو نداشت تا حالا نابود شده بودم، ولی همین غرورش کمکم کرده تا دوام بیاورم. ولی موفق نشدم. البته مطمئنم که روزی موفق میشم ولی قطعا" باید چیزی رو از دست بدم، شاید یک تکه از قلبم. تکه ای که تسخیر شده و باید کنده شه و نمی شه باهاش مدارا کرد.
پیری گفت این عشق نیست جنونه. رهگذری فریاد زد عشق همان جنونه! به هر حال چه عاشق، چه مجنون، باید رفت. سفری دراز باید رفت تا شاید...تا شاید با گم گشتن و پیدا شدنی پیله دریده شود و پروانه ای خارج شود. پروانه ای که بی شک دیگر هیچ گلی را نخواهد بویید.

دو تا دوست

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند.

یکی از انها جانسون و دیگری پیتر بود و از کودکی با هم بزرگ شده بودند ، آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند این دو نفر با هم برادرند با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند...

اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت و همیشه پیتر و جانسون رازشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت...

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد ، چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه و به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد...

سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد.

روزی پیتر می خواست برای یک کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم...

جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد اما وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن...

هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟

اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه...

خلاصه خداحافظی کرد و رفت ، وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش و پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

بله درست حدس زدید !!!

چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند!

جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه.

از ناراحتی لب به غذا هم نزد...

غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت : می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الان هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...

 

 

سخن روز : چهار چیز است که قابل بازیابی نیست : سنگ پس از پرتاب شدن،

سخن پس از گفته شدن، فرصت پس از از دست رفتن، و زمان پس از سپری شدن...