عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

حتی یک نفر

چاد کوچولو آرام و خجالتی بود. روزی به خانه آمد و به مادرش گفت که می خواهد برای همکلاسی هایش یک کارت تبریک درست کند. قلب مادر فرو ریخت. در دل گفت: «کاش واقعا این کار را بکند.»

او بارها دیده بود که وقتی بچه ها از مدرسه به خانه برمی گشتند، پسرش، چاد پشت سر آنها راه می رفت. بچه ها همیشه با هم حرف می زدند، ولی چاد هیچ گاه در جمع آن ها شرکت نمی کرد. به هر حال او تصمیم گرفت به پسرش کمک کند. بنابراین کاغذ و چسب و مقوا خرید و ظرف سه هفته چاد توانست 35 کارت درست کند.

روز عید فرا رسید. چاد خیلی خوشحال بود. با دقت کارتها را روی هم گذاشت و آن ها را در پاکتی بزرگ قرار داد و از خانه بیرون رفت. مادر تصمیم گرفت برای او شیرینی مورد علاقه اش را درست کند تا وقتی از مدرسه برمی گردد، شیر داغ به او بدهد. مادر می دانست که اگر پسرش کارت زیادی دریافت نکند، ناراحت می شود. شاید اصلا هیچ کارتی دریافت نمی کرد. این فکر خاطرش را آزرد. آن روز بعد از ظهر مادر شیرینی و شیر را روی میز گذاشت. وقتی صدای بچه ها را شنید، از پنجره به بیرون نگاه کرد. آن ها لبخندزنان جلو می آمدند. مثل همیشه چاد پشت سر آنها بود. او کمی تندتر از همیشه راه می رفت. مادرش انتظار داشت چاد به محض ورود به خانه، گریه کند. متوجه شد چیزی در دست پسرش نیست. وقتی در را باز کرد، جلوی گریه اش را گرفت و گفت: «چاد برایت شیرینی و شیر آماده کردم.»

ولی او متوجه حرف مادرش نشد و از کنارش گذشت. صورتش بر افروخته بود. فقط توانست بگوید: «حتی یک نفر، حتی یک نفر!»

قلب مادر فرو ریخت. سپس پسرک گفت: «من حتی یک نفر را فراموش نکرده بودم!»

اسپارکی

اسپارکی نمی توانست مدرسه را تحمل کند. او کلاس هشتم بود و در تمام درس هایش تجدید شده بود. در درس فیزیک نیز رد شد و نمره ی صفر گرفت. در درس زبان، ریاضی و انگلیسی رد شد.

نمره ی ورزشش نیز بهتر از اینها نبود. با آنکه سرانجام توانست عضو تیم گلف مدرسه شود، اما در تمام مسابقات مهم آن فصل شکست خورد. برای تشویق او مسابقه ی ارفاقی برگزار شد و در آن نیز شکست خورد.

اسپارکی در تمام دوران نوجوانی اش فردی بی دست و پا بود. در واقع دانش آموزان دیگر از او بیزار نبودند، اما هیچ کس اهمیتی به او نمی داد.

اگر خارج از مدرسه یکی از همکلاسی هایش به او سلام می کرد، او حیرت می کرد. او هرگز دوستی نداشت و می ترسید از دیگران جواب رد بشنود.

اسپارکی بازنده ی همیشگی بود. او و همکلاسی هایش.... و همه این را می دانستند؛ بنابراین او نیز این حقیقت را پذیرفته بود. او فورا در زندگی اش به این نتیجه رسید که اگر قرار باشد اوضاع خوب پیش برود، می رود. در غیر این صورت باید خودش را با شرایط وفق دهد.

یک چیز برای اسپارکی مهم بود. نقاشی. او به کارهای هنری اش افتخار می کرد. البته هیچ کس قدر آن ها را نمی دانست. در سال آخر دبیرستان او کاریکاتوری کشید و به معلمش داد، اما معلم او را تشویق نکرد. با آنکه از کارهایش استقبال نمی شد، اما توانایی هایش را باور داشت و تصمیم گرفت هنرمندی حرفه ای شود.

پس از فارغ التحصیلی از دبیرستان نامه ای به استودیو والت دیزنی ارسال کرد. به او گفتند که نمونه ای از کارهایش را بفرستد و موضوع کارتون را برای او تعیین کردند.

اسپارکی کارتون پیشنهاد شده را کشید. او برای این کار، مانند تمام نقاشی هایش، وقت زیادی گذاشت.

سرانجام پاسخ استودیو والت دیزنی به دستش رسید. او بار دیگر رد شده بود. شکستی دیگر به شکست هایش اضافه شد.

اسپارکی تصمیم گرفت زندگی نامه ی خود را به صورت کارتون در آورد. او کدوکی خود را در کارتون شرح داد: بازنده ای کوچک و ناموفق.

شخصیت کارتونی او فورا در تمام دنیا مشهور شد. زیرا اسپارکی، در دوران تحصیلیش در مدرسه آنقدر ناموفق بود که بارها رد شده بود.

سپس او شخصیت کارتونی کمدی چارلی براون را خلق کرد؛ کسی که بادکنک هایش هیچ وقت به هوا نمی رفت و هرگز نمی توانست توپ فوتبال را پرت کند.

از برندگان قدردانی کنید

هر کسی برای رسیدن به موفقیت به قدردانی نیاز دارد، اما افراد کمی این نیاز را بیان می کنند. همچون پسر کوچولویی که به پدرش گفت: «بیا دارت بازی کنیم. من پرتاب می کنم، تو بگو عالی است!»

بهترین نکته ها و حکایتها

در مسابقه ای از فران تارکن تون، توپ پخش کن تیم راگبی مینه سوتا وایکینگ خواستند که راه بازیکنانی را که به افراد تیمش حمله می کنند، سد کند. در بازی راگبی پخش کنندگان توپ هرگز این کار را نمی کنند، به همین دلیل معمولا جثه شان کوچکتر از مدافعان است. بنابراین سد کردن راه بازیکنان خط حمله، برای شان بسیار خطرناک است.

اما تیم عقب بود و برای جبران این عقب ماندگی، به روش غافلگیر کننده ای نیاز داشتند. تارکن تون دست به کار شد و تیمش را برنده کرد.

روز بعد که با سایر اعضای تیم فیلم را بازبینی می کردند، تارکن تون انتظار داشت برای کاری که کرده است، تشویقش کنند. اما از او قدردانی نکردند.

بعد از جلسه تارکن تون نزد مربی اش، آقای گرانت رفت و گفت: «کار مرا دیدید، مگر نه؟ چرا در این باره چیزی به من نگفتید؟»

گرانت پاسخ داد: «بله دیدم، کارت عالی بود. ولی تو همیشه جدی و سختکوش هستی. فکر کردم لازم نیست حرفی به تو بزنم.»

تارکن تون در پاسخ گفت: «اگر می خواهی باز هم این کار را بکنم، تشویقم کن!»

غریق نجات

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه.
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟


درنای طلایی

به عنوان مربی اوریگامی (کاردستی ژاپنی با کاغذ) در موسسه ای در شهر میلواکی ایالت ویسکانسین، از آرت بیودری خواستند در نمایشگاهی در یکی از بازارهای بزرگ میلواکی، غرفه مدرسه را اداره کند.

او تصمیم گرفت چند کاغذ تا شده برای درست کردن درنا همراه خود ببرد تا آن ها را به کسانی که در مقابل غرفه او می ایستند، بدهد.

پیش از شروع نمایشگاه، اتفاق عجیبی افتاد. ندایی در درونش به او گفت که کاغذ طلایی پیدا کند و درنایی با آن بسازد. آن صدا به قدری مصر بود که آرت در میان کاغذهایش به جستجو پرداخت و آن کاغذ را پیدا کرد. از خود پرسید: «چرا من این کار را می کنم؟»

آرت هرگز با کاغذ طلایی کار نکرده بود. کاغذهای براق به آسانی کاغذهای رنگی تا نمی شد، ولی آن صدای درونی دائم تکرار می شد. آرت سعی کرد صدا را نادیده بگیرد. غرولندکنان گفت: «چرا کاغذ طلایی؟ کار کردن با کاغذهای دیگر خیلی آسان تر است.»

صدا مصرانه گفت: «این کار را بکن. تو آن را باید به شخص ویژه ای بدهی!»

آرت با بدخلقی از صدا پرسید: «کدام شخص ویژه؟»

صدا گفت: «خودت می فهمی.»

آن شب آرت کاغذ طلایی را با دقت تا کرد و از آن درنایی زیبا و آماده پرواز ساخت. او پرنده زیبا را همراه ۲۰۰ درنای کاغذی رنگارنگ دیگر که در طی چند هفته ی اخیر درست کرده بود، بسته بندی کرد.

روز بعد در بازار مردم دسته دسته جلوی غرفه آرت جمع می شدند تا درباره ی اوریگامی سؤال کنند. او این هنر را نمایش می داد. کاغذها را تا می کرد، باز می کرد و از آن ها چیزهای جالبی می ساخت. او با دقت جزئیات درست کردن را توضیح می داد.

خانمی مقابل آرت ایستاده بود. آن «شخص ویژه». آرت قبلا او را ندیده بود. او ساکت به آرت نگاه می کرد که با دقت تمام کاغذی صورتی را به شکل درنایی بالدار در می آورد.

آرت به صورت او نگاه کرد. بی اختیار دستهایش پایین رفت و از جعبه ی بزرگی که درناهای رنگی در آن بود، درنای طلایی را که شب قبل درست کرده بود، برداشت و به خانم داد.

آرت گفت: «نمی دانم چرا، ولی صدایی در درونم به من می گوید که باید این درنا را به شما بدهم. این درنا سمبل صلح است.»

آن خانم حرفی نزد. فقط دستهای کوچکش را دور آن پرنده حلقه زد. گویی پرنده زنده است. وقتی آرت به چهره ی او نگاه کرد، دید چشمانش لبریز از اشک شده است.

سرانجام آن خانم نفس عمیقی کشید و گفت: «شوهرم سه هفته ی قبل مرد. امروز اولین روزی است که از خانه بیرون آمده ام.»

بعد در حالی که درنا را به آرامی تاب می داد، با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد. با صدای آهسته ای گفت: «امروز سالگرد ازدواج ماست. برای این هدیه متشکرم. می دانم شوهرم در صلح و صفاست، این طور نیست؟ صدایی که شما شنیدید، صدای خدا بود و این درنای زیبا هدیه ای از طرف اوست. این جالب ترین هدیه سالگرد ازدواجم است. از اینکه به ندای قلب تان گوش دادید، متشکرم.»

به این ترتیب آرت آموخت که به ندای درونی اش که به او می گوید کاری انجام دهد، به دقت گوش جان بسپارد، حتی اگر در آن زمان علت آن را درک نکند.

 پاتریشیا لورنس


بی حیا

بـــــــــــــــــــــی حیا 

 

روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...

بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.

مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...

تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...

 

 

سخن روز : آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته  ای، از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم. فریدریش نیچه

هیچ وقت دیر نیست

چند سال پیش که یک دوره ارتباطات را می گذراندم، روش غیر عادی را تجربه کردم. استاد از ما خواست که از هر چیزی که در گذشته از آن احساس شرمندگی، گناه و پشیمانی می کنیم، فهرستی تهیه کنیم. هفته بعد از شرکت کنندگان در کلاس خواست تا فهرست خود را با صدای بلند بخوانند.

کار ویژه ای به نظر می رسید. اما همیشه فرد شجاعی در بین جمعیت وجود دارد که داوطلب این کارها شود. افراد که فهرست شان را می خواندند، فهرست من طولانی تر می شد. پس از سه هفته ۱۰۱ مورد در فهرستم یادداشت کردم. سپس استاد از ما خواست که راههایی برای عذر خواهی از دیگران و اصلاح اشتباهات مان پیدا کنیم.

هفته ی بعد مردی که کنارم نشسته بود، دستش را بلند کرد و داوطلب شد که این داستان را بخواند:

وقتی فهرستم را تهیه می کردم، به یاد اتفاقی در دوران دبیرستان افتادم. من در شهر کوچکی در آیووا بزرگ شدم. هیچ کدام از ما بچه ها کلانتری شهر را دوست نداشتیم. یک شب با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم کلانتر براون را اذیت کنیم. قوطی رنگ قرمزی را پیدا کردیم و از تانکر آب شهرمان بالا رفتیم و با خط قرمز نوشتیم: «کلانتر براون دزد است.» روز بعد مردم شهر بیدار شدند و نوشته بزرگ ما را دیدند. ظرف دو ساعت کلانتر براون ما را پیدا کرد و به دفتر خود برد. دوستانم اعتراف کردند، اما من دروغ گفتم و حقیقت را انکار کردم.

بیست سال از آن ماجرا می گذرد و اسم کلانتر براون در فهرست من نوشته شده است. نمی دانستم او زنده است یا نه. آخر هفته ی گذشته شماره ی اطلاعات شهر آیووا را گرفتم. خوشبختانه فردی به نام راجر براون هنوز در فهرست اسامی وجود داشت. به او تلفن کردم. پس از آنکه تلفن چند بار زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «الو؟» من گفتم: «کلانتر براون؟» او گفت: «بله، خودم هستم.» من گفتم: «من جیمی کالینز هستم. می خواهم بدانید من بودم که آن کار را کردم.»

بعد اکمی مکث گفت: «می دانستم!» هر دو خندیدیم و کلی با هم حرف زدیم. آخرین کلماتش این بود: «جیمی همیشه برای تو متأسف بودم، چون دوستانت حرف دلشان را زدند و من می دانستم که تو آن را تمام این سالها با خود حمل می کردی.از اینکه به من زنگ زدی متشکرم…. البته به خاطر خودت.»

جیمی باعث شد که من هم تمام آن ۱۰۱ مورد فهرستم را اصلاح کنم. این کار دوسال طول کشید، اما نقطه ی عطف شغلم شد که حل و رفع مشکلات و بحرانها بود. مهم نیست که در چه شرایط سخت و بحرانی باشیم، هرگز برای اصلاح گذشته دیر نیست.

اس ام اس

سلام بر دوستای عزیزو دوست داشتنی
امروز زیاد حرف نمیزنم  چون خیلی هوای دلم طوفانیه
خیلیااتون بهم ایمیل میزنید که پیامک های طنز رو بیشتر بفرستم ولی خیلیا مثل خودم طرفدار این غمگین ها هستند
به هر حال اگر داغ دلتون تازه میشه یا با این جمله ها غمگین میشید پیشاپیش معذرت
ولی در هر صورت نظر یادتون نره....
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

 
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم
حسین پناهی
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
 
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمیدرند
به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند...
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
میدانی ... !؟ به رویت نیاوردم ... !
 از همان زمانی که جای " تو " به " من " گفتی : " شما "
فهمیدم
پای " او " در میان است ...
 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 


 
 
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!

 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .
 عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
خواستـــــــــــی دیگر نباشی ...

آفرین چه با اراده !!

لعنتـــــــــــــــــــــــــــ به دبستانی که تو از درسها یش

فقط تصمیم کبری را آموختـــــــــــــــــــــــــــی
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
اینجا زمین است ، زمین گرد است.
 تویی که مرا دور زدی !!!
فردا به خودم خواهی رسید
 حال و روزت دیدنیست.

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
زندگی کن
به ضرب المثل ها اعتمادی نیست
تازه یا کهنگی اش ، دردی را دوا نمیکند
ماهی را هر وقت که از آب بگیری ، فقط می میرد!!
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
این روزها به جای" شرافت" از انسان ها
 فقط" شر" و " آفت" می بینی !
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
وقتى دیدى
 ناراحتى یا خوشحالیت براش فرقى نمى کنه دیگه وقتشه
فراموشش کنى
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
می‌دونی"بهشت" کجاست ؟
یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !
بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...

 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
دو وقت دلم می گیرد
یکی وقتی با "بله" جواب می دهی
یکی وقتی "شما" صدایم می کنی
چگونه صدایت کنم که با "جانم" جواب دهی؟
و "تو" صدایم کنی؟
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
چه تفاوت عمیقیست
بین تنهایی
قبل از نبودنت
و تنهایی
پس از نبودنت.....!

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
وقتی کسی اندازت نیست
 دست بـه اندازه ی خودت نزن...
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
ای خُـــدایـــی کـِـــه هَمــــه چیــــز را زوج آفـــریـــدیـــ
.
.
.
مــــــــا رو یــــادتــــ رَفــتـــ؟
 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!
بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ، بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا
 
بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام ،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح ، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان
بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......
 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
سکوت توی گوشی تلفن سنگینترین سکوتهاست
نه از دستها کاری ساخته است
نه از چشمها...

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
به سلامتی جای ریمل روی شونه
 که با جای رژلب روی یقه ....
تفاوتش اندازه یه دنیا غمه ...

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
ماندن به پای کسی که دوستش داری
 قشنگ ترین اسارت زندگی است !
 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما
 بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
 
یک عالم "دوستت دارم" یک عالم "عاشقتم" یک عالم "با من بمان"
روی دلم سنگینی می کند...
تو نیستی کجا خرجش کنم...؟!
 
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!

 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
امیدوارم امشب خدا خوابیده باشه
چون بد دلم شکسته واگه خدا بشنوه صدامو
 ببینه گریه هامو
یه روزی یه جایی یه جوری دل اونطرف رو میشکنه
اما نمیخوام دلش بشکنه چون خیلی دوسش دارم
خدایا بخواب!
 
 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
مگه اشک چقدر وزن داره...؟
که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم...
 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
من عاشقانه دوستت دارم
تـــو عاقلانه طردم میکنی
غرور تــو ...
حتی از حماقت من هم احمقانه ترست...!
 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
شازده کوچولو می گفت :
گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود اما ماندنی بود ....
این بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرده بود.....

 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
تنها دلیل افتادن من از چشمانت
جاذبه رقیب بود نه زمین.........
 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡




 

موهایم را
آنقدر کوتاه میکنم
تا خاطره انگشتانت را
از یاد ببرند...
دیری نمی پاید،
خاطراتت
دوباره می رویند...
 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 


 
 
به حرمـــــت نان و نمکی که با هم خوردیم
نــــــــان را تو ببر
که راهـــــــــت بلند است و طاقتــــــــــت کوتاه
نمــــــــــک را بگذار برای من
می خواهم این زخم همیشــــــــــه تازه بمانـــــــد...
 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 


 
 
من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...
 یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم
 ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!

 

 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
 
نفهمیـدم چـرا << نیازمندیهای ِ همشهـری >>
آگهــی ِ مـرا قبــول نکـرد ! ...
آگهــی دربـاره ی تـو بـود .
نوشتـــه بــودم :
بــه تــو نیــاز دارم ..!
 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
حاضرم سختی جدایی و تنهایی و نداشتنت رو به جون بخرم !
ولی .... سنگینی حقارت و آویزونی رو به دوش نکشم...
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
یک سوال
.
.
.
.
جانباز ِ چند درصد است
مردی یا زنی که در حادثه ی عشقی
قلب و غرور خود را از دست داده است؟!
 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

 
 
می خوام اونقــــــــــــــدر خودخواهانه بغلت کنم....که جای ضربان قلبم روی تنت بمونه.....
 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

 
دلـت کــه گــرفـتـه بـاشـــد
با صدای دســتـفــروش دوره گرد هم گــریــه می کنی...

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 


 
ﺑﯿﺸــــﺘﺮ ﺣـــــﺮﻓــﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭﮔــــﻮﺷﻢ گفتی
لعنتی،
 ﺣـــﺎﻻ ﺷــــﺎﻫﺪ ﺍﺯ ﮐﺠـــﺎ ﺑﯿــــــﺎﻭﺭﻡ؟
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
عاشق شدن چیز ساده ایست . . .
مهم عاشق ماندن است
بی انتها.. بی زوال.. تا ابد.. بی منت....!
من گریزانم از این خسته ترین شکل حیات
و از این غربت تلخ
که به اجبار به پایم بستند
می گریزم از شب
می گریزم از عشق
و تو ای پاک ترین خاطره ها
همه جا در پی تو می گردم...
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡



 

 
پس از تو، خط قرمز می گذارم
پس از هر بی تو، هرگز می گذارم
مبادا واژه ها دستت بگیرند!
(تو) را در یک پرانتز می گذارم!
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
همبازی هایمان را تا وقتی دوست داریم،
که خوب می بازند !
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
این روزها همه میرن!
اگر کسی اومد تعجب کنین...
مشکوک میزنه...!!!!
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
گاهی حتی جرات نمی کنم پشت سرم رو نگاه کنم که ببینم
جام خالیه یا نه !!؟
 


 

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

بسیار تماشایی و آراسته ای / از رونق ماه آسمان کاسته ای
انگار نه انگار که مارا دیدی / از روی کدام دنده برخاسته ای
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
پیکان هزار سو شدم باور کن
در عشق سیاه رو شدم باور کن
آنگاه که بر گله ی قلبم تو زدی
چوپان دروغگو شدم باور کن …
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
به که باید دل بست ؟
به که شاید دل بست ؟
نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد ـ
نقشه یی شیطانیست
در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد ـ
حیله پنهانیست .
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
خانه ای می کشم
خانه ام کوچک است
خانه های بزرگ را دوست ندارم
دلم می گیرد...
آسمان... خانه ام زیباست
گرچه ابریست و می بارد!
خانه ام را دوست می دارم...



 

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡

 
کاش نامت را با خط بریل می نوشتند!
صدا کردنت کافی نیست ...
شکوه اسم تو را باید لمس کرد 

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
نه به دیروزهایی که بودی فکر می کنم
و نه به فرداهایی که "شاید" بیایی ...
می خواهم امروز را زندگی کنم ...
خواستی باش ...
نخواستی نباش...

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
باز یقه ام را چسبیده ای…
که برایم شعر بگو،
معشوقه…
شعر تویی
این نوشته ها بهانه اند…
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
مثل آن مسجد بین راهی تنهایم…
هر کس هم که می آید مسافر است می شکند …..
.هم نمازش را، هم دلم را …
و می رود

 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
از کدام سو دورم می زنی؟
می خواهم از همان سو …
دورت بگردم!



 

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
تـو راحت بـخواب من مـشق گریه هایـم هـنوز مـانده



 

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
کلمه ای نیست
هیچ!
میان «من و تو»
این «واو» حرف بی ربطی است.
 
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
دردت را گریستم
گریه ات را مویه کردم
و تنهایی ات را
یک تنه
آغوش بودم
چنین بود
سرنوشت من
“!سنگی ، سزای سگی-”
سزد چنین سرنوشت
به روزگار سگی!
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

 
روزها شیر نمینالد
در برابر نگاه روباهان, گرگان و در برابر نگاه جانوران
شیر نمی نالد
سکوت و وقار و عظمت خود را بر سر  شکنجه آمیز ترین دردها حفظ می کند
اما تنها...
تنها در شبهاست که شیر میگرید
 
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
 
بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا بردیم
و قسم ها خوردیم
ما به هم بد کردیم
ما به هم بد گفتیم
ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم
از شما می پرسم
ما که را گول زدیم


 

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


 

♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡
♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡❤♡


آلمی رز

دو ماه به کریسمس مانده بود که آلمی رز نه ساله، به من و پدرش گفت که یک دوچرخه نو می خواهد. دوچرخه کهنه اش خیلی بچه گانه بود و یک لاستیک نو لازم داشت.

هر چه به کریسمس نزدیک تر می شدیم، به نظر می رسید که اشتیاق او برای داشتن دوچرخه ی نو کاهش می یابد، یا ما این طور فکر می کردیم. چون دیگر اشاره ای به دوچرخه نمی کرد.

ما عروسکهای جدید، خانه ی عروسکی و کتابهای کودکانه نو برایش خریدیم. اما در نهایت بهت و تعجب ما، دخترمان آلمی رز در ماه دسامبر به ما گفت که دوچرخه تنها چیزی است که می خواهد.

نمی دانستیم چه باید بکنیم. شام کریسمس را تدارک ببینیم،سایر هدایا را بخریم یا با صرف وقت مجدد، دوچرخه نویی برای دخترمان تهیه کنیم. ساعت 9 شب بود و ما تازه از مهمانی برگشته بودیم و هنوز هدایای بچه ها، والدین، خواهرها، برادرها و دوستانمان را بسته بندی نکرده بودیم. آلمی رز و برادر شش ساله اش در رختخواب شان خوابیده بودند و ما فقط به دوچرخه فکر می کردیم و خود را از جمله والدینی می دانستیم که فرزندشان را ناامید کرده اند.

ناگهان شوهرم، ران، فکر جالبی به ذهنش رسید: «چطور است با سفال دوچرخه ای درست کنیم و روی آن بنویسیم که او می تواند بین دوچرخه سفالی و دوچرخه واقعی، یکی را انتخاب کند.» فرض را بر این گذاشتیم که چون کار دست ما با ارزش است و او دختر بزرگی است، خودش به دلخواه می تواند یکی را انتخاب کند. بنابراین همسرم، ران، پنج ساعت با جدیت کار کرد تا دوچرخه ای کوچکتر از دوچرخه ی واقعی درست کند.

سه ساعت بعد، صبح روز کریسمس، دخترم آلمی رز که خواست بسته دوچرخه سفید و قرمز و یادداشت روی آن را باز کند، آرام و قرار نداشتیم. بالاخره بسته را باز کرد و گفت: «منظورتان این است که من این دوچرخه را که پدرم برایم درست کرده با دوچرخه واقعی عوض کنم؟»

گفتم: «بله.»

آلمی رز که اشک در چشمهایش جمع شده بود، پاسخ داد: «من هرگز نمی توانم این دوچرخه سفالی زیبا را که پدر با دست خودش برایم ساخته، با دوچرخه واقعی عوض کنم. این دوچرخه سفالی را به دوچرخه واقعی ترجیح می دهم.»

در آن لحظه دل مان می خواست زمین و آسمان را به هم بریزیم تا تمام دوچرخه های روی زمین را برای او بخریم.

آنچه واقعا مهم است

سالها پیش، در المپیک سیاتل، نه رقیب که همه از نظر جسمی و ذهنی معلول بودند، در مسابقه دوی صد متر شرکت کردند. صدای تیر که بلند شد، همه ی آنها، البته نه در یک خط شروع به دویدن کردند و همه مشتاق بودند که خود را به خط پایان برسانند و برنده شوند.

همه راه افتادند، جز پسری که تلوتلو می خورد. اونمی توانست بدود و زمین خورد. سرانجام پس از چند بار زمین خوردن، گریه کرد. هشت دونده دیگر صدای گریه او را شنیدند. قدمهای شان را کند کردند و ایستادند. همه برگشتند. یکی از آن ها که مبتلا به سندرم داون بود، خم شد و پسر را بوسید و گفت: «حالا حالت بهتر می شود.»

همگی دست در دست هم به طرف خط پایان رفتند.

همه ی تماشاچیان در استادیوم از جا برخاستند و ده دقیقه آن ها را تشویق کردند.