عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

آخرین خداحافظی

برآن شدم که نزدیک تو باشم. از صمیم قلب صدایت زدم و زمانی که به سویت آمدم دریافتم که تو هم به سوی من می آمدی. 

اتاق بیمارستان آرام و تاریک بود. روز به آرامی سپری می شد و گویی اتفاقی غیر واقعی در حال وقوع است. خود را در صحنه ی تاریک یک تئاتر می یافتم. اما متأسفانه این صحنه کاملا واقعی بود _ برادرم، خواهرم و خودم هر کدام در افکارمان غرق شده بودیم و در سکوت به مادر نگاه می کردیم که کنار تخت پدر نشسته و به او می نگریست. او بی هوش بود، مادرم با او آهسته صحبت می کرد. پدر پس از سال ها تحمل صبورانه ی درد ناشی از یک بیماری کشنده، امروز صبح به کما رفته بود. پایان مبارزه اش نزدیک بود. همه ی ما می دانستیم که مرگ او نزدیک است.

مادر ساکت شد. متوجه شدم که به حلقه ی ازدواجش نگاه می کند و لبخند آرامی بر لب دارد. ازآن جا که می دانستم او به عادت چهل ساله ی ازدواجش فکر می کند، من هم لبخند زدم. مادرم زنی فعال و پر جنب و جوش است که لحظه ای آرام و قرار ندارد. به همین دلیل حلقه ی ازدواجش مرتب در هم فرو می رفت و از شکل و قیافه می افتاد. پدر که همیشه آرام و مرتب بود، دست مادر را می گرفت و با دقت حلقه را مرتب می کرد. هر چند که عبارت دوستت دارم بسیار حساس و محبت آمیز بود اما بیان آن برای پدرم که هیچ احساسی را به سادگی بیان نمی کرد، بسیار مشکل بود. به همین دلیل او سالیان سال، احساس خود را با همین روش های ساده بیان کرده بود.

پس از یک مکث طولانی، مادرم به طرف ما برگشت و با صدای آرام و غمگینی گفت: «می دانستم که پدرتان به زودی ما را ترک خواهد کرد اما رفتنش آن چنان سریع شد که فرصت نکردم با وا خداحافظی کرده و برای بار اخر به او بگویم که دوستش دارم.»

سرم را خم کردم و از خداوند خواستم تا به آن ها اجازه دهد برای بار آخر هم عشق خود را با هم قسمت کنند اما قلبم گواهی می داد که دعاهای من بی اثر است.

اکنون می دانستیم که باید صبر کنیم. شب به کندی سپر می شد. همه ی ما یکی پس از دیگری خوابمان برد و اتاق در سکوت فرو رفت. ناگهان از خواب پریدیم. مادر شروع به گریه کرد. ما نگران بدترین اتفاق بودیم بنابراین بلند شدیم تا مادر را دلداری بدهیم. اما با تعجب متوجه شدیم که اشک مادر از خوشحالی است. نگاهش را دنبال کردیم. نمی دانم چگونه دست پدر حرکت کرده و روی دست مادر قرار گرفته بود.

مادر در میان باران اشکش لبخندب زد و گفت: «برای یک لحظه ی کوتاه به من نگاه کرد.» مادرم مکث کرد و به دستش نگاه کرد و سپس با صدایی لرزان از احساسات ادامه داد: «او حلقه ام را مرتب کرد.»

پدرم یک ساعت بعد در گذشت. اما خداوند با حکمت بیکران خود می داند در قلب ما چه می گذرد، حتی قبل از این که از او در خواست کنیم. دعاهای ما به نحوی بر آورده شده که تا آخر عمر آن را گرامی می داریم.

مادر آخرین وداع خود را دریافت کرده بود.

قول

 زندگی من گوش به فرمان زندگی توست.

موریل روکیسر

یک شب خود را در کنفرانسی در واشنگتن دی سی یافتم. خوشبختانه، در همان شب باکی فولر هم در همان هتل سخنرانی داشت. به موقع به سالن کنفرانس رفتم تا تمام سخنرانی او را گوش بدهم. این مرد هشتاد ساله مرا به حیرت وا داشت. با آن ذهن هوشیار، عقل و خردی ژرف و انرژی بی پایان. وقتی سخنرانی به پایان رسید با هم به طرف پارکینگ زیر زمینی راه افتادیم تا به ماشین لیموزین فرودگاه که برایش فرستاده بودند برسیم.

باکی با اضطرابی که کم تر در او دیده می شد نگاهی به من انداخت و گفت: «امشب باید برای یک سخنرانی دیگر به نیویورک بروم.می دانی، حال آنی اصلا خوب نیست.خیلی نگران او هستم.»

باکی فولر زمانی به طور پنهانی به من گفته بود که به همسرش آنی قول داده تا قبل از او بمیرد تا زمانی که نوبت مرگ آنی برسد، بتواند در جهان دیگر به او خوشامد بگوید.برداشت من از این سخنان فقط یک امید بود نه یک تعهد الزام آور.این نشان می داد که تا چه حد باک مینستر فولر را دست کم گرفته بودم.

اندکی پس از سخنرانی باکی در نیویورک، به او خبر دادند که آنی در بیمارستان لس آنجلس به کما رفته است. پزشکان هم احتمال داده بودند که او هرگز به هوش نخواهد آمد.باکی با اولین پرواز به لس آنجلس رفت.خود را فورا به بیمارستان رساند و در کنار تخت آنی نشست و چشمانش را بست.

او به آرامی از دنیا رفت.

باکی نمونه بارز یک فرد توانا در انتخاب نوع زندگی است.او حتی زمان مرگ خود را هم انتخاب کرد.با آرامش کامل و با آغوش باز به جهان باقی شتافت.این کار یک اقدام بسیار شجاعانه و گامی به سمت جلو بود.

چند ساعت بعد،آنی هم با آرامش کامل به او ملحق شد. او به قول خود وفا کرده بود و در جهان دیگر منتظر آنی بود.

پند

آورده اند که خلیفه هارون الرشید با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند ، بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد .

در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .

هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند !

زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری وکشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد ...

هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .

بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود .

صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟

صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .

هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند !!!

صیادپولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت !

زبیده به هارون گفت :این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .

صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است !

خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه هردفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم ...!!!

 

 

سخن روز : هرگز مرتکب این اشتباه نمی شوم که با کسانی که برای نظرشان احترامی قائل نیستم، بحث کنم : ادوارد گیبون

واقعا خودت هستی

تنها عشق واقعی که سزاوار این نام باشد، عشق بی قید و شرط است.

 جان پاول

در یکی از تعطیلات آخر هفته ی سال ۱۹۹۵، پنج روز پس از حادثه ای که در روز یادبود قربانیان جنگ اتفاق افتاد، به هوش آمدم و به تدریج هوشیاری و حواس خود را بازیافتم. دکتر اسکات هنسون و دکتر جان جین، رییس گروه جراحی مغز و اعصاب بیمارستان ویرجینیا وضعیت جسمانی مرا توضیح دادند. آن ها تمام جزییات را درباره ی شدت جراحات برایم توضیح دادند و گفتند پس از آن که ذات الریه به کلی از ریه هایم برطرف شود، یک جراحی دیگر برای اتصال دوباره ی جمجمه به سر ستون فقرات انجام خواهند داد. آن ها از موفقیت آمیز بودن جراحی مطمئن نبودند. شاید از این جراحی جان سالم به در نمی بردم. طرح جراحی آن ها پر مخاطره بود بنابراین نیاز به کسب رضایت از من داشتند. دانا بر خلاف میل اعضای دیگر فامیل از پزشکان خواسته بود تا همه چیز را با من در میان بگذارند و هیچ عملی بدون رضایت من انجام نشود.

من به صورت مبهمی پاسخ دادم: «بسیار خب، هر کاری لازم می دانید انجام بدهید.» از زمان کودکی عادت کرده بودم تا مشکلاتم را خودم حل کنم. در هر مخمصه و گرفتاری،مطمئن بودم که یک راه چاره وجود دارد. از همین رو، اول فکر کردم که این وضعیت هم یک مشکل موقت است. به جراحی نیاز داشتم. اما به زودی سلامت خود را به دست خواهم آورد. ولی زمانی که پزشکان رفتند، تازه متوجه ی حرف های آن ها شدم. من در اثر آسیب های وارده فلج شده بودم.

دانا وارد اتاق شد.چشم هایمان را به هم دوختیم. اولین کلمات قابل فهم را با حرکات لب بیان کردیم: «بهتر است خلاص شوم.» او گفت: «فقط یک بار حرف می زنم. هر کاری که می خواهی بکن. من تو را حمایت می کنم. این زندگی توست و تصمیم گیری هم به عهده ی خودت است. اما می خواهم بدانی که تحت هر شرایطی همراهت خواهم بود.» سپس حرفی زد که زندگی مرا نجات داد. او گفت: «هنوز خودت هستی.من دوستت دارم.»

اگر دانا حتی ذره ای روی برمی گرداند، مکث می کرد، یا مردد می شد، اگر احساس می کردم که نسبت به من از خود گذشتگی می کند یا وظیفه ای را بر عهده گرفته است، مطمئنا نمی توانستم با این مشکل کنار بیایم، زیرا شدت عشق و تعهدش را حس کردم. حتی می توانستم جوک تعریف کنم. با حرکات لبم گفتم: «این فراتر از یک تعهد معمولی ازدواج است _ در خوشی و ناخوشی.» دانا گفت: «می دانم» آن موقع بود که فهمیدم تا ابد همراه من خواهد بود.

  کریستوفر ریو


داستان کفشدوزک

 

زمانی مرد بی‌سوادی دریکی از روستاها زندگی می‌کرد و زندگی خود را با فقر و بدبختی سپری می‌کرد تا زمانی که موقع ازدواج او فرا رسید. خداوند به او هم عنایتی کرد و همسرخوبی به او داد و با کمک همسرش وضع زندگی آن روستایی خوب شد و دارای سه فرزند شد و با آرامش زندگی خود را سپری می‌کردند تا فرزند اوّل آنها شش ساله شد. فرزند دوم آنها چهار ساله بود. زن علاوه بر کار کشاورزی به قالی بافی هم مشغول بود. در یکی از روزها که آن زن مشغول کار بود یک حشره کوچکی روی مادر نشست و فرزندش آن را دید فرزند دوم آنان که چهارساله بود از مادر پرسید که این موجود چیست و چه نام دارد ؟ مادر در جوابش گفت: نام این حشره کفشدوزک است که پوست بدن اوقرمز رنگ است و روی آن خالهای سیاه وجود دارد. فرزند این خاطره و سخن را در ذهن داشت تا اینکه یک روز شوهر آن زن بافرزند چهارساله‌اش بازی می‌کرد و فرزند با پدر شیرین زبانی می‌کرد یک مرتبه گفت: پدرجان یک روز کفشدوزکی با مادر بود. پدر در اندیشه فرو رفت و آن سخن نسنجیده را جدی گرفت و نسبت به زنش شدیداً بدبین شد و تمام خوبی‌های زن خود را فراموش کرد و هیچگونه تحقیقی در مورد همسرش نکرد وعاقبت آن زن پاکدامن را طلاق داد و خود سرپرستی فرزندان رابه عهده گرفت. او هرگز فکر نکرد که ممکن است فرزند دروغ گفته باشد ویا اصلاً منظور او از آن حرف چیز دیگری بوده باشد. ولی متأسفانه این گونه نبود. مرد روستایی دست به عمل ناپسندیده‌ای زده بود. اگر او تحقیق کرده بود فقر به سراغ او نمی‌آمد و اندوخته خود را از دست نمی‌داد. امّا فقر وتنگدستی چنان مرد را احاطه کرد که حتّی قادر نبود با نان خشکی شکم فرزندانش را سیرکند. غرور وحمایت آن مرد اجازه عذرخواهی از همسرش هم را نمی‌داد تا اینکه روزی با همان فرزندش نشسته بود که ناگهان یک کفشدوزک ظاهر شد. آن طفل به محض دیدن آن کفشدوزک به پدر گفت: این همان کفشدوزک است که با مادر بود (روی مادر بود) پدر از او پرسید که منظور تو از کفشدوزک این حشره بوده است؟ فرزند جواب داد آری. آن مرد به خاطر اشتباه خود که کفشدوزک را نام فردی پنداشته سخت به فکر فرو رفت. امّا تکبر و غرور به او اجازه نداد که نزد همسر خود برود و از او عذرخواهی کند. که این هم دلیل حماقت و غرور او می‌باشد. بنابراین وقتی که دید شدیداً با فقر روبروست و عدم حضور همسرمهربان در زندگی او موجب گرفتاری است نزد برادران خود رفت و واقعیت را برای آنان بازگو کرد. امّا برادرانش وساطت کردن را نپذیرفتند و به او گفتند این خطا را خودت کرده‌ای و شخصاً باید رفع مشکل وخطا نمایی. مرد روستایی چون از پادرمیانی برادرو خویشان ناامید شد شخصاً دست به کار شد و غرور خود را شکست و نزد همسر خود رفت و به اشتباه خود اعتراف کرد و عذرخواهی کرد. زن چون مساله فرزندانش مطرح بود او رابخشید و دوباره سرپرستی فرزندانش را به عهده گرفت. پس باید همیشه انسان با تأمل و ژرف نگری عمل کند و سخن دیگران را بپذیرد. تامبادا اشتباهی رخ دهد که جلوگیری از آن امکان پذیر نباشد.

قهرمان

او چاق بود و اضافه وزن داشت،اما طرز تفکرش نقص او را در سرعت جبران می کرد.جیسون پانزده ساله هرگز در جلسات تمرین غیبت نمی کرد،گرچه به ندرت فرصت بازی پیدا می کرد.

با آنکه شماره ی پیراهنش 37 بود،اما هرگز اخم نمی کرد،شکایت نمی کرد و همیشه تمام سعی اش را می کرد،حتی اگر نتیجه نمی گرفت.روزی او در جلسه تمرین حاضر نشد.وقتی روز دوم هم غیبت کرد،من که مربی اش بودم،نگرانش شدم.به خانه اش تلفن کردم.یکی از بستگانش که در شهر دیگری زندگی می کرد با من حرف زد و گفت که پدر جیسون فوت کرده و خانواده اش باید مراسم خاکسپاری را برگزار کنند.

دو هفته بعد جیسون با شماره ی 37 بار دیگر در جلسات تمرین حاضر شد.تا مسابقه ی بعدی فقط سه روز مانده بود.مسابقه ی مهمی بود،زیرا آخر فصل بود و ما باید در مقابل جدی ترین رقیب مان بازی می کردیم و فقط یک بازی را از آن ها برده بودیم.این مسابقه ای سرنوشت ساز در مرحله ای مهم بود.

وقتی روز سرنوشت ساز فرا رسید،بهترین بازیکنانم دور زمین می دویدند و خود را آماده می کردند.همه آنجا بودند،جز جیسون.اما ناگهان جیسون کنارم آمد و با ظاهر و رفتاری جدید گفت:«امروز من کاملا آماده هستم.من مسابقه را شروع می کنم.»

نمی توانستم با او مخالفت یا بحث کنم.آغازگر همیشگی بازی که جیسون جایگزینش شده بود،روی نیمکت نشست.

جیسون آن روز مانند بازیکن طراز اول بازی کرد.او از هر نظر با بهترین بازیکنان تیم برابر بود.سریع می دوید،روزنه های نفوذ پیدا می کرد و هر بار که توپ را از دست می داد،طوری به بالا می پرید که گویی هرگز به او حمله نشده است.

تا دور سوم،او سه برد به دست آورد.در پایان کار،برای از بین بردن کوچکترین شک ما،در آخرین ثانیه های دور چهارم،برد دیگری بدست آورد.

وقتی جیسون به همراه سایر بازیکنان از زمین مسایقه خارج می شد،با تحسین و تشویق بسیار تماشاگران روبرو شد.با این حال جیسون بسیار متواضعانه برخورد کرد.

من که از تغییر ناگهانی او تعجب کرده بودم،نزدیکش رفتم و گفتم:«جیسون تو امروز خیلی خوب بازی کردی.در دور دوم مجبور شدم چشمانم را بمالم تا مطمئن شوم خواب نیستم.وقتی دور چهارمبه پایان رسید،کنجکاوی ام به بالاترین حد رسید.چطور شد که آنقدر تغییر کردی؟»

جیسون ابتدا کمی تردید کرد و بعد گفت:«آقای مربی،همان طور که می دانید پدر من اخیرا در گذشت.او نابینا بود و نمی توانست بازی مرا ببیند.اما اکنون که به بهشت رفته،این اولین باری است که می تواند بازی مرا ببیند.می خواستم به من افتخار کند.»

قلب درخش

سال گذشته،در شب هالووین (آخر شب ماه اکتبر) به جشنی در مرکز کودکان مبتلا به ایدز دعوت شدم.مرا به این دلیل که در سریالی تلویزیونی بازی کرده بودم،به این جنبش دعوت کردند.شرکت در این جشن برایم اهمیت داشت.

هیچ کدام از آن کودکان مرا نمی شناختند.آنان مرا کودک بزرگی می دانستند که آمده با آنان بازی کند.من هم این نقش را دوست داشتم.

در آن جشن غرفه های مختلفی داشت.من به طرف یکی از آنها رفتم.در آن غرفه هر کس می توانست بر روی پارچه ای مربعی شکل نقاشی کند.بعد آن مربع ها را به هم می دوختند و لحافی از آن تهیه می کردند.بعد آن لحاف را به فردی هدیه می دادند که بیشتر عمرش را وقف این سازمان کرده بود و به زودی بازنشته می شد.

آنان به هر کس پارچه ای به رنگ های زیبا می دادند و از بچه ها می خواستند روی آن نقاشی کنند.به مربع ها نگاه کردم،قلب های صورتی،ابرهای آبی و طلوع زیبای خورشید را دیدم.تمام تصاویر درخشان و با نشاط بود،به جز یکی.

پسرس در کنار من نشسته بود،داشت قلبی به رنگ تیره و فاقد زندگی می کشید.نقاشی او عاری از طراوت و نشاط بود.

ابتدا فکر کردم او به اجبار از تنها رنگی که باقیمانده و اتفاقا رنگ تیره ای بود استفاده کرده است.اما وقتی علتش را از او پرسیدم،او پاسخ داد به این دلیل این قلب را تیره رنگ کرده که احساس می کند قلب خودش نیز به همین رنگ است.

پرسیدم چرا و او گفت چون بیمار است.او گفت که بیماری اش هرگز درمان نمی شود.بیماری مادرش نیز همین طور.مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت:«هیچ کس نمی تواند به من کمک کند.»

به او گفتم که متاسفم که بیمار است و درک می کنم که چه احساسی دارد.حتی می توانم درک کنم که چرا آن قلب را تیره نقاشی کرده است.امابه او گفتم اشتباه می کند کسی نمی تواند به او کمک کند.شاید کسی نتواند برای بهتر شدن او و مادرش کاری انجام دهد،اما ما می توانیم یکدیگر را در آغوش بگیریم و این کار می تواند غم او را تسکین دهد.

به او گفتم اگر دوست داشته باشد،خوشحال می شوم او را در آغوش بگیرم.او فورا روی زانویم پرید و من احساس کردم قلبم از شدت عشقی که نسبت به آن پسر کوچولو داشتم،در حال انفجار است.

او مدتی طولانی روی زانویم نشست و بعد پایین پرید تا نقاشی اش را تمام کند.از او پرسیدم آیا احساس بهتری دارد.او گفت بله،اما هنوز بیمار است و هیچ چیز نمی تواند این حقیقت را تغییر دهد.

به او گفتم که درکش می کنم.با ناراحتی از او جدا شدم.اما می خواستم هر کاری می توانم برای این کودکان انجام دهم.من خودم را متعهد می دانستم.

وقتی شب شد و من آماده شدم که به خانه بازگردم،احساس کردم کسی ژاکتم را می کشد.برگشتم و دیدم که پسرک با لبخند زیبایی کنارم ایستاده است.

او گفت:«رنگ قلبم دارد تغییر می کند.دارد روشن تر می شود.فکر می کنم در آغوش کشیدن واقعا موثر است.»

در راه بازگشت به خانه احساس کردم قلب خودم هم دارد روشن تر می شود.

خانم لینک

وقتی هجده ساله بودم و می خواستم به دانشگاه بروم،خیلی بی پول بودم.برای پول در آوردن،در خیابان هایی که خانه های قدیمی داشت،پرسه می زدم و کتاب می فروختم.وقتی به در خانه ای نزدیک شدم،پیرزنی هشتاد ساله،زیبا و بلند قد،به طرف در آمد و گفت:«تو هستی عزیزم؟منتظرت بودم.خدا به من گفت که تو امروز می آیی.»

وقتی خدا برای بنده اش چیزی را می خواهند،من که باشم که مخالفت کنم؟

خانم لینک برای انجام دادن کارهای خانه و حیاطش به کمک نیاز داشت.روز بعد من شش ساعت کار کردم.سخت تر از همیشه.خانم لینک به من آموخت که چگونه پیاز گیاهان را بکارم.چگونه علف های هرز و گل های پژمرده را بیرون بکشم.در آخر کار نیز با ماشین چمن زنی که کهنه و قدیمی به نظر می رسید،علف ها را کوتاه کردم.

وقتی کارم تمام شد،خانم لینک از کارم تعریف کرد و به ماشین چمن زنی نگریست و گفت:«انگار تیغه ی آن به سنگی خورده است.خودم آن را درست می کنم.»

فهمیدم چرا تمام وسائل خانه ی خانم لینک کهنه هستند،اما مانند وسائل جدید کار می کنند.او برای شش ساعت کار،سه دلار به من داد.سال 1978 بود.گاهی بازی های روزگار خنده دار است،مگر نه؟

هفته ی بعد خانه ی او را تمیز کردم.او به من یاد داد چگونه با جاروبرقی کهنه اش فرش ایرانی عتیقه اش را تمیز کنم.همان طور که وسائل خانه اش را تمیز می کردم،او به من یاد داد که هر کدام از آن ها را از کجا خریده است.برای ناهار از باغش سبزیجات تازه چید.ناهار خوشمزه ای خوردیم و روز خوبی را گذراندیم.

گاهی راننده ی شخصی او می شدم.آخرین هدیه ای که آقای لینک به خانم لینک داده بود،اتومبیل نوی زیبایی بود.وقتی من با خانم لینک آشنا شدم،اتومبیل 30 ساله بود،اما هنوز خیلی خوب کار می کرد.

خانم لینک بچه ای نداشت و خواهر و خواهرزاده هایش در آن حوالی زندگی می کردند.همسایه ها او را خیلی دوست داشتند و او در فعالیت های گروهی محل حضور موثری داشت.

از زمان آشنایی من با خانم لینک یک سال و نیم گذشت.دانشگاه،کار و رفتن به کلیسا بیشتر وقت مرا می گرفت و من خانم لینک را کمتر می دیدم.دختر دیگری را پیدا کردم که در کارهای خانه به او کمک کند.

روز عید کریسمس فرا رسید و من که خیلی بی پول بودم،از افرادی که باید به آنان هدیه می دادم،فهرستی تهیه کردم.مادر به فهرستم نگاه کرد و گفت:«باید برای خانم لینک هم هدیه بخری.»

پرسیدم:«چرا؟خانم لینک خانواده،دوستان و همسایه های زیادی دارد.من دیگر وقت زیادی با او نیستم.چرا باید به خانم لینک هدیه بدهم؟»

مادر قانع نشد و مصرانه گفت:«برای خانم لینک هم هدیه بخر.»

روز عید دسته گل کوچکی برای خانم لینک خریدم و به او هدیه دادم.او با خوشحالی آن را پذیرفت.

چند ماه بعد باز هم به دیدنش رفتم.او شنلی روی شانه اش انداخته بود و در اتاق نشیمن زیبایش نشسته بود.در گوشه ای از اتاق،دسته گل پژمرده ی من قرار داشت.آن،تنها هدیه ای بود که خانم لینک آن سال دریافت کرده بود.

میلیاردرهای جهان

آدولف مرکل با سرمایه گذاری در صنعت داروسازی به ثروت میلیاردری خود دست پیدا کرد. برخلاف کشور ما، در بسیاری از کشورهای جهان، دارو با قیمت های سرسام آوری به فروش می رسد. البته نباید کیفیت آنها را از نظر دور داشت. داروسازان کشورهای پیشرفته با مشکلات زیادی روبه رو هستند. همان طور که قیمت داروها در آن کشورها بالاست ، شکایت هایی که ممکن است از آنها صورت پذیرد، می تواند باعث شکل گیری جبهه ای سنگین در رسانه ها علیه داروسازان شود.

نمونه ای از این اعتراض، در آمریکا صورت گرفت که مربوط به قرص های فلوکستین بود. والدین عده ای از افرادی که به افسردگی حاد دچار بودند، مدعی شدند که استفاده از قرص های فلوکستین باعث افزایش میل خودکشی در فرزندان شان شده است. هر چند عده ای دیگر از بهبود وضعیت فرزندان شان پس از استفاده از این قرص ها خبر دادند.

به هر صورت اگر آدولف مرکل آلمانی با سرمایه گذاری در صنعت داروسازی به ثروت میلیاردی دست یافته، حتما کار طاقت فرسایی انجام داده است.

آدولف مرکل وقتی ۶۶ ساله بود، ۵۷ درصد شرکت Phoenix Pharmahandel AG را که در عرضه دارو در آلمان پیشگام است، در اختیار داشت. او همچنین تمام شرکت داروسازی Merckle Group را تحت مالکیت خود داشت. با این وجود این میلیاردر آلمانی بخشی از ثروتش را هم صرف خرید سهام یک شرکت سیمان کرد. بخش دیگری را در یک کمپانی مدیریت سرمایه گذاری به کار گرفت و قسمتی را هم در شرکتی که در تولید شکر فعالیت دارد، سرمایه گذاری کرد.

به هر حال شرکت داروسازی Phoenix، توانست در اروپا رتبه ی دوم را به دست آورد. این شرکت مدعی است که در کشورهای آلمان، مجارستان، جمهوری چک، اسلواکی، ایتالیا، دانمارک، فنلاند و سوئد بازار دارو را در اختیار خود دارد.

آدولف مرکل، بخش زیادی از موفقیت خود را مدیون پدرانش بود. چرا که آن ها این کار را در گذشته شروع کردند. داروسازی دیگر آدولف مرکل که با نام Merckle Group فعالیت می کند، بیش از ۱۲۵ سال است که در آلمان به تولید دارو می پردازد و نام مرکل در آلمان تقریبا با تولید دارو مترادف شده است. داروهای مرکل عموما برای بیماران مبتلا به رماتیسم، درد مفاصل و همچنین کسانی که به امراض دستگاه گوارش مبتلا هستند تولید می شود. مرکل مواد اولیه ی خود را از هند و چین وارد می کند و بخشی از تجهیزات خود را نیز از ایالات متحده خریداری می کند.

داروهای مرکل نتوانستند به داد خود وی برسند و بحران اقتصادی که در سال ۲۰۸۸ شروع شد، این میلیاردر آلمانی را وادار به خودکشی کرد. ۵ ژانویه ۲۰۰۹ آدولف مرکل میلیاردر ۷۴ ساله آلمانی که بحران جاری وی را دچار مشکلات مالی کرده بود، خودکشی کرد. در این هنگام او پنجمین میلیاردر آلمان به شمار می رفت. او یک امپراتوری صنعتی را اداره می کرد که در آن یکصد هزار نفر کار می کنند. فروش تولیدات کارخانه های او در سال ۲۰۰۸ اندکی بیش از ۴۱ میلیارد دلار بود.

اشتباه مرکل ورود به معاملات سهام کارخانه پورشه – فولکس واگن بود که به او چهارصد میلیون دلار زیان وارد کرده بود.

خودکشی آدولف مرکل در نوع خود بی سابقه است. آدولف پس از این که شنید سهام کارخانه هایش باز هم شش و نیم درصد پایین رفته است، دچار افسردگی شدید شد و چند روز در این حالت بود تا اینکه پنجم ژانویه تصمیم خودکشی اش را در یادداشتی شرح داد. آن را در کشوی میزش گذاشت و با اتومبیل تا خط آهن بلوبورن رفت و منتظر آمدن یک قطار شد و سپس خود را در معرض برخورد با آن قرار داد و به این ترتیب خودکشی کرد.. او دارای چهار فرزند است.

ثروت وی در سال ۲۰۰۸ معادل ۹٫۲ میلیارد دلار برآورد شده بود، او در جدول میلیاردرهای جهان رتبه ی ۹۶ را کسب کرده بود.


سخن چین

زنی شایعه ای را در مورد همسایه اش مدام تکرار می کرد.ظرف چند روز همه ی محل موضوع را فهمیدند.شخصی که شایعه در مورد او بود،به شدت رنجید.بعدها زنی که آن شایعه را پخش کرده بود،متوجه شد که اشتباه کرده است.او خیلی ناراحت شد و نزد پیر فرزانه ای رفت و از او پرسید برای جبران اشتباهش چه باید بکند.

پیر فرزانه گفت:«به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش.سر راه که به خانه من می آیی،پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.»زن با آنکه تعجب کرده بود،اما به گفته ی او عمل کرد.

روز بعد پیر فرزانه گفت:«اکنون برو و تمام پرهایی را که دیروز در راه ریختی جمع کن و نزد من بیاور.»

زن در همان مسیر به راه افتاد،اما به ناامیدی دید که تمام پرها ناپدید شده اند.پس از چند ساعت تلاش،با سه پر نزد پیر فرزانه بازگشت.

پیرمرد گفت:«می بینی؟انداختن آنها ساده است اما جمع کردن شان غیر ممکن است.شایعه پراکنی نیز همین طور است.شایعه پراکندن آسان است،اما به محض آنکه این کار را می کنی،دیگر نمی توانی آن را جبران کنی.»

 گمنام _ به نقل از هلن هازینسکی