عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

جعبه ی فلزی

تعطیلات آخر هفته ی گذشته،پنجاهمین سالگرد ازدواج والدینم را جشن گرفتیم.امروز صبح هم آن ها به هاوایی رفتند.سفری که سال ها بود آرزویش را داشتند.آن چنان هیجان زده بودند که گویی به ماه عسل می روند.

وقتی پدر و مادرم با هم ازدواج کردند،فقط به اندازه ی یک سفر سه روزه در محدوده ی 85 کیلومتری شهر پول داشتند.آن ها باهم توافق کردند که پس از هر عمل رمانتیک یک دلار در جعبه ی فلزی مخصوص بیندازند.بدین ترتیب برای ماه عسل در هاوایی به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواجشان پس انداز می کردند.

پدرم پلیس بود و مادرم معلم مدرسه.آن ها در خانه ی کوچک و محقری زندگی می کردند و تمام تعمیرات آن را خودشان انجام می دادند.در این شرایط بزرگ کردن پنج فرزند کار پر زحمت و سختی بود.گاهی اوقات پول کافی نداشتند اما هر فوریتی که پیش می آمدباز هم پدر اجازه نمی داد از حساب هاوایی پولی برداشته و خرج شود.موجودی جعبه ی فلزی به مرور بیش تر شد.آن ها با پول آن یک حساب پس انداز باز کردند و پس از مدتی اوراق مشارکت خریدند.

والدینم همواره عاشق و دل باخته ی هم بودند.به خاطر دارم،وقتی پدرم به خانه آمد و به مادرم می گفت:«یک دلار در جیب دارم.»مادرم لبخند زنان پاسخ می داد:«من می دانم چگونه آن را خرج کنم.»

زمانی هم که هر یک از ما فرزندان ازدواج کردیم،والدینمان به هر یک از ما یک جعبه ی کوچک فلزی هدیه دادندو رازشان را با ما در میان گذاشتند،رازی که برای همه ی ما بسیار جالب بود.

حال هر کدام از ما پنج فرزند برای ماه عسل رویایی خود پس انداز می کنیم.پدر و مادر به ما نگفتند که چقدر پول پس انداز کرده بودند.اما من فکر می کنم که باید مبلغ قابل توجهی بوده باشد.چون وقتی اوراق مشارکت را نقد کردند،به اندازه ی هزینه ی سفر به هاوایی،اقامت ده روزه در هتل و مقداری هم برای خرید و خرج های متفرقه پول داشتند.

قبل از عزیمت،هنگام خداحافظی پدرم چشمکی زد و گفت:«امشب حسابی برای مسافرت به کانگون باز می کنیم.فقط 25 سال زمان لازم داریم.»

کالای معیوب

گرد و غبار در پرتو آفتاب که تنها روشنی بخش دفتر پدر اسمیت بود،می رقصید.او در صندلی دفترش جا به جا شد و به پشتی صندلی تکیه داد.در حالی که به ریش خود دست می کشید،نفس عمیقی کشید.سپس عینک قاب فلزی خود را از روی چشمانش برداشت و با حواس پرتی آن را با پیراهن نخی خود برق انداخت.

پدر اسمیت گفت:«خب،پس طلاق گرفتید.و حالا هم می خواهید با این پسر خوب ازدواج کنید.مشکل چیست؟»

چانه ی خود را که پوشیده از ریش جو گندمی بود بر روی دستش تکیه داد و با مهربانی به من لبخند زد.

می خواستم فریاد زده و بگویم:«مشکل چیست؟اول از همه من از او بزرگ ترم،دوم و از همه مهم تر،من مطلقه هستم!»اما در عوض سعی کردم با نگاه کردن به چشمان قهوه ای روشن او کلمات مناسبی را بیابم.

با لکنت گفتم:«فکر نمی کنید که مطلقه بودن من به معنی دست دوم بودن باشد؟مثل این که کالای معیوبی باشم؟»

او به پشت صندلی تکیه داد.آن قدر خود را عقب کشید که گویی به سقف نگاه می کند.دستی به ریش نامرتبی که چانه و گردنش را پوشانده بود کشید.سپس به وضعیت سابق خود پشت میز برگشت.لحظه ای بعد به طرف من خم شد.

او گفت:«فرض کنید که یک عمل جراحی در پیش دارید.و فرض کنید که حق انتخاب پزشک هم با خودتان است.شما کدام را انتخاب می کنید:پزشکی که تازه از دانشکده فارغ التحصیل شده یا یک پزشک یا تجربه را؟»

جواب دادم:«پزشک با تجربه را.»

هنگام خندیدن صورتش چروک برداشت:«من هم همین کار را می کردم.»

سپس چشم هایش را به من دوخت و گفت:«در این ازدواج هم شما فرد با تجربه هستید.این که بد نیست.می دانید که اغلب ازدواج ها از مسیر خود منحرف می شوند و در جریان های خطرناکی قرار می گیرند.در واقع برخی از ازدواج ها چشم و گوش بسته و شتابان به سوی باتلاقی از شن های رونده فرو می روند.هیچکس تا زمانی که کار از کار گذشته باشد،متوجه ی خطر نمی شود.درد و رنج یک ازدواج ناموفق را بر روی چهره ات می بینم.اما در این ازدواج متوجه ی هرگونه انحرافی خواهید شد.وقتی خطر را ببینید،فریاد خواهید زد که مواظب باش،حواست را جمع کن،تو همان فرد با تجربه هستی.»

آهی کشید و گفت:«باور کنید که این مسئله بد نیست.به هیچ وجه بد نیست.»

به سمت پنجره رفت و از لای تیغه های پرده کرکره به بیرون نگریست:«می دانید،این جا هیچکس در مورد همسر اول من نمی داند.این مسئله را مخفی نمی کنم،اما آن را بزرگ هم جلوه نمی دهم.اوایل ازدواجم،قبل از این که به این شهر منتقل شوم همسرم فوت کرد.هنوز هم شبه ا به کلماتی که هرگز به زبان نیاورده ام فکر می کنم.به تمام فرصت هایی که در ازدواج اولم از دست داده ام فکر می کنم.معتقدم که امروز برایهمسر دومم شوهر بهتری هستم،چون یک بار همسرم را از دست داده ام.»

برای اولین بار معنی غمی که در چشمانش بود را فهمیدم.حال دریافتم که چرا برای مشورت نزد این مرد آمده بودم تا این که یک راه ساده تر را برگزیده و هر دو نفرمان ازدواج کنیم.به گونه ای احساس کرده بودم که او می تواند به من آموزش دهد،یا شجاعت لازم برای تلاشی دیگر،ازدواج و عشقی دیگر را به من بدهد.

او گفت:«اگر قول بدهید همان کسی باشید که وقتی ازدوجتان را در خطر می بینید،فریاد بزنید،شما و دیوید را به عقد یکدیگر در می آورم.»

به او قول دادم و برخاستم تا بروم.

زمانی که در آستانه ی در کمی درنگ کردم،گفت«آیا تا به حال کسی به شما گفته بود که جوانا نام زیبایی است؟»

از زمانی که پدر اسمیت من و دیوید را در یک صبح بارانی در ماه اکتبر به عقد هم در آورد،شانزده سال می گذرد.و بله،چندین بار که احساس کردم ازدواجم به خطر افتاده است،فریاد زدم.دلم می خواست به پدر اسمیت بگویم که قیاس هایش تا چه حد مفید بوده اند،اما نمی توانم،او دو سال پس از ازدواج ما فوت کرد.اما همواره به خاطر هدیه ی ارزشمندی که به من داد از او سپاسگزارم.هدیه ی او عبارت است از آگاهی از دانستن این مطلب که تجارب ما در زندگی از ارزش هایمان نمی کاهند،بلکه بر آن ها می افزایند و توانایی ما را در عشق بیشتر می کنند نه کمتر.

جوانا اسلان

قضاوت

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوه ترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها،ر از زندگی و زایش!

شاگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!

راز یک جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روزپیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.

مراقب مخفی

مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت،از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.سپس روی صندلی نشست،کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.

یک سال از نابینا شدن سوزان،34 ساله،می گذشت.او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه،بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی،خشم،ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد.او با قلبی آکنده از خشم،عاجزانه با خود می گفت:«چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟اما هر چه فریاد می زد،گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت،حقیقت تلخ عوض نمی شد_بینایی او بر گشت پذیر نبود.»

سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت،اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود.به پایان رساندن روزها،تمرینی پر از خستگی و کسالت بود.تنها عاملی که او را وابسته می کرد،شوهرش مارک بود.

مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد،مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود،اما او می دانست که این نبرد،حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد.اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت،اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت.به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست،چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت.بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود.اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟

پیش بینی مارک درست بود.سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد.او با تلخی پاسخ داد:«من نابینا هستم!چگونه دریابم به کجا می روم؟حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند.او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند.مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد.

دقیقا همان کار را هم کرد.دو هفته ی کامل،مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد.او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند،به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد.او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداندحتی در روزهایی که چندان سرحال نبود،یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.

هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت.این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.مارک به سوزان ایمان داشت.به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت،ایمان داشت.او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند.صبح دوشنبه فرا رسید.او قبل از این که خانه را ترک کند،دست هایش را به دور گردن مارک انداخت.کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود،شوهرش و بهترین دوستش بود.چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد.با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند.

دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،....هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد.سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود.او موفق شده بود!او به تنهایی به محل کار خود می رفت.

صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد.هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت:«خدایا!چقدر به تو غبطه می خورم.»

سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»

راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»

سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»

راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته،هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستادو پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد.بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود.سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد.شما واقعا زن خوشبختی هستید.

اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود.سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت!چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد.

به یاد تو

در قلب کسی بودن یعنی جاودانگی و بی مرگی  ( توماس کمپل )

چهره ی سوفی در روشنایی خاکستری رنگ زمستانی اتاق نشیمن،محو شد.او بر روی مبل راحتی که جو برای چهلمین سالگرد ازدواجشان خریده بود،چرت می زد.اتاق گرم و ساکت بود اما بیرون به آرامی برف می بارید.

ساعت یک و ربع،پستچی وارد خیابان آلن شد.او از برنامه ی روزانه اش عقب افتاده بود،البته نه به دلیل بارش برف،بلکه به خاطر این که «روز ولنتاین»بود و تعداد بسته های پستی بیش از هر روز دیگر بود.پستچی ازجلوی خانه ی سوفی گذشت بدون این که نگاهی به آن بیندازد.پس از بیست دقیقه هم سوار بر ماشین خود از آن جا دور شد.

وقتی سوفی صدای ماشین پست را شنید تکانی خورد،عینکش را برداشت و چشم ها و دهانش را با دستمالی که همواره در آستین داشت،پاک کرد.دستانش را روی دسته ی مبل گذاشت و به آرامی از جا برخاست.او لباس خانه ی خود را که یک دامن سبز تیره داشت مرتب نمود.

هنگامی که به سوی آشپزخانه گام بر می داشت،از برخورد دمپایی هایش با کف عریان اتاق صدایی نرم شنیده می شد.کنار سینک ظرفشویی ایستاد تا دو بشقابی که پس از نهار بر روی پیشخوان آشپزخانه گذاشته بود را بشوید.سپس یک فنجان پلاستیکی را تا نیمه از آب پر کرد تا قرص هایش را بخورد.ساعت 1:45 دقیقه بود.

یک صندلی گهواره ای در اتاق نشیمن کنار پنجره قرار داشت.سوفی خود را بر روی آن رها کرد.تا نیم ساعت دیگر بچه هایی که از مدرسه به خانه برمی گشتند از جلوی خانه ی او عبور می کردند.سوفی در انتظار صندلی را به جلو و عقب تکان می داد و بارش برف را تماشا می کرد.

طبق معمول اول پسرها آمدند.آن ها می دویدند و کلماتی را فریاد می زدند که برای سوفی قابل شنیدن نبود.امروز گلوله های برفی درست می کردند و به سمت یکدیگر پرتاب می کردند.یکی از گلوله های برفی به خطا رفت و با شدت به پنجره ی اتاق سوفی برخورد کرد.او خود را با سرعت به عقب پرتاب کرد و صندلی گهواره ای بر روی لبه ی قالیچه ی بیضی شکل لغزید.

پشت سر پسرها،دخترها با اتلاف وقت می آمدند.آن ها در دسته های دوتایی و سه تایی در حالی که دستان پوشیده در دستکش های گرم خود را جلوی دهانشان گرفته بودند،می خندیدند.سوفی در فکر بود که آیا آن ها در مورد هدیه های ولنتاین که در مدرسه گرفته بودند با هم صحبت می کنند.یک دختر زیبا با موهای قهوه ای ایستاد و به پنجره ای که سوفی از آن مشغول تماشا بود،اشاره کرد.سوفی هم خجالت خود را پشت پرده ها پنهان کرد.

وقتی دوباره به بیرون نگاه کرد،پسرها و دخترها رفته بودند.کنار پنجره بسیار سرد بود،اما او همان جا ماند و برفی که رد پای کودکان را می پوشاند،تماشا کرد.

یک اتومبیل گل فروش به داخل خیابان آلن پیچید.سوفی آن را با چشم دنبال کرد.اتومبیل بسیار آرام حرکت می کرد.دو بار ایستاد و دوباره شروع به حرکت کرد.سپس راننده جلوی منزل خانم میسون که همسایه دیوار به دیوار سوفی بود،توقف کرد.

چه کسی ممکن است برای خانم میسون گل فرستاده باشد؟سوفی به فکر فرو رفت.دخترش که در ویسکانسین زندگی می کند؟یا برادرش؟نه،برادرش که سخت بیمار است.احتمالا دخترش است.چه کار خوبی کرده است.

گل ها سوفی را به یاد جو انداخت و برای لحظه ای خاطرات دردناک وجودش را پر کرد.فردا پانزدهم ماه بود.هشت ماه از مرگ جو می گذشت.

مرد گل فروش زنگ در ورودی منزل خانم میسون را به صدا در آورده بود.او یک جعبه ی سبز و سفید بلند و دفتر مخصوص رسید و امضاء را در دست داشت. به نظر می رسید کسی در خانه نیست.البته ! آن روز جمعه بود.خانم میسون بعد از ظهر جمعه ها به کلیسا می رفت تا لحاف بدوزد.مرد گل فروش به اطراف نگاه کرد و سپس ب طرف خانه ی سوفی آمد.

سوفی خود را از روی صندلی گهواره ای بیرون کشید و کنار پرده ها ایستاد.مرد گل فروش در زد.سوفی با دست های لرزان موهایش را مرتب کرد.وقتی برای سومین بار صدای زنگ در آمد.او به به در ورودی هال رسیده بود.

در را اندکی باز کرد و در حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت:«بله؟»

مرد گل فروش با صدای بلند گفت:«عصر به خیر خانم.ممکنه سفارش همسایه تان را تحویل بگیرید؟»

سوفی پاسخ داد:«بله»سپس در را کاملا باز کرد.

مرد گل فروش در حالی که با گام های بلند وارد خانه می شد،مودبانه پرسید:«دوست دارید آنها را کجا بگذارم؟»

«داخل آشپزخانه،لطفا.روی میز.»از نظر سوفی آن مرد بسیار درشت هیکل بود و به سختی می توانست صورت او را از بین کلاه لبه دار سبز رنگ و ریش پرش تشخیص بدهد.سوفی از این که آن مرد به سرعت آنجا را ترک کرد،خوشحال شد و فورا در منزل را پشت سر او قفل کرد.

جعبه به بلندی میز آشپزخانه بود.سوفی به جعبه نزدیک و سپس روی ان خم شد تا کلمات چاپ شده بر روی آن را بخواند:«گل های ناتالی برای هر مناسبت.»عطر خوش رز او را در خود غرق کرد.چشم هایش را بست و آهسته تر نفس کشید.در خیال خود گل های رز زرد را مجسم می کرد.جو همیشه رنگ زرد را انتخاب می کرد.هنگام تقدیم دسته گل گران قیمت هم می گفت:«تقدیم به آفتاب خودم.»او تبسمی می کرد و پیشانی او را می بوسید.سپس دستان سوفی را می گرفت و شعر «تو آفتاب من هستی»را برایش می خواند.

ساعت پنج بود که خانم میسون زنگ در منزل سوفی رابه صدا در آورد.سوفی هنوز کنار میز آشپزخانه بود.جعبه باز شده بود و سوفی گل های رز را روی دامن خود گذاشته بود.او اندکی تاب می خورد و گلبرگ های نازک زرد رنگ را نوازش می کرد.خانم میسون باز هم در زد،اما سوفی صدای در را نشنید.پس از چند دقیقه خانم همسایه رفت.

چند دقیقه بعد سوفی از جا برخاست و گل ها را روی میز آشپزخانه گذاشت.گونه هایش سرخ شده بودند.او چهارپایه ای را روی کف آشپزخانه کشید و از یک قفسه ی بلند یک گلدان چینی برداشت.با یک لیوان آب خوری آن را از آب پر کرد و سپس گل و برگ های سبز را با ظرافت در آن چید و گلدان را به اتاق نشیمن برد.

وقتی به وسط اتاق رسید،لبخند می زد.اول کمی چرخید و سپس در مسیرهای دایره وار کوچک شروع به چرخیدن کرد.او با گام های سبک و زیبا دور تا دور اتاق نشیمن،آشپزخانه و هال را چرخید و چرخید.آن قدر چرخید تا در زانوان خود احساس ضعف کرد.سپس خود را بر روی مبل راحتی انداخت و به خواب رفت.

ساعت شش و ربع،سوفی با صدای در از خواب بیدار شد.کسی در عقب خانه را می زد.او خانم میسون بود.

خانم میسون گفت:«سلام سوفی.حالت چه طوره؟ساعت پنج آمدم و در زدم.وقتی در را باز نکردی،اندکی نگران شدم.داشتی چرت می زدی؟»او در حالی که برف چکمه هایش را روی پادری پاک می کرد،مرتب حرف می زد.«من از برف متنفرم.تو چه طور؟رادیو اعلام کرده که ممکن است تا نیمه شب حدود شش اینچ برف ببارد.اما خودت که می دانی،نمی توان به حرف آن ها اعتماد کرد.زمستان گذشته را به یاد داری؟آن ها گفتند چهار اینچ،اما 21 اینچ برف بارید.بیست و یک!برای امسال هم زمستان معتدل را پیش بینی کرده بودند.ها!چندین هفته است که دما بالاتر از صفر نرفته است.می دانی که قبض گازوییل ماه گذشته ی من 263 دلار بوده است؟برای همین خانه ی کوچک من.»

سوفی فقط نیمی از حرف های او را می شنید.او ناگهان به یاد گل های رز افتاده و از خجالت سرخ شده بود.جعبه ی خالی گل پشت سرش روی میز آشپزخانه بود.چه می توانست به خانم میسون بگوید؟

«نمیدانم تا کی باید این قبض ها را پرداخت کنم.ای کاش آلفرد،خدا رحمتش کند،به اندازه ی جوزف در خرج کردن ملاحظه می کرد.جوزف!اوه،خدای من!نزدیک بود گل های رز را فراموش کنم!»

گونه های سوفی گرم تر شدند.در حالی که از جلوی جعبه ی خالی کنار می رفت،من من کنان شروع به عذر خواهی کرد.

خانم میسون حرف او را قطع کرد و گفت:«اوه!خب.گل های رز را داخل آب گذاشتی.پس کارت را دیدی.امیدوارم از دیدن دست خط جوزف شوکه نشده باشی.جوزف از من خواسته بود تا در اولین سال پس از مرگش برایت گل بیاورم و از جانب او همه چیز را برایت توضیح بدهم.او نمی خواست تو متوجه بشوی.فکر می کنم او این کار را اعتماد رز می نامید.او آپریل گذشته با گل فروش هماهنگ کرده بود.چه مرد نازنینی بود،جوزف تو....»

اما سوفی دیگر گوش نمی داد.هنگامی که پاکت کوچک سفید رنگی را که قبلا ندیده بود برمی داشت،ضربان قلبش شدیدتر شده بود.آن کارت تمام مدت لابه لای گل ها بود.با دستانی لرزانکارت را بیرون کشید.

روی کارت نوشته شده بود:«تقدیم به آفتاب خودم.از صمیم قلب دوستت دارم.همواره با شادی به من فکر کن.دوستدارت جو.»

 آلیشیا فون استامویتس