تاک خویش از گریه هاى نیمه شب سیرآب دار |
کز درون او شعاع آفتاب آید برون |
ذرّه اى بى مایه اى ترسم که ناپیدا شوى |
پخته تر کن خویش را تا آفتاب آید برون |
در گذر از خاک و خود را پیکر خاکى مگیر |
چاک اگر در سینه ریزى ، ماهتاب آید برون |
گر به روى تو حریم خویش را در بسته اند |
سر به سنگ آستان زن ، لعل ناب آید برون |