تنهایی
تو می گویی غرورت را شکستم
تو می گویی که من در خود شکستم
تو در خودغرق !
من غرق تو بودم
تو از دوری واز احساس گفتی
من از رنج درون با تو نگفتم
من از هجرا ن وتنهایی
و از مهر و وفایم هم نگفتم
تو از من بی خبر ومن زار وگریان
تو در جمع بودی، من تنها ونالان
تو در خانه ومن در بند خانه
تو در خانه و من دورم ز خانه
وقتی صبحگاه روی بوم سپید نگاهم ؛تصویر چشمانت را می نگارم...
وقتی با نسیم ملایم بودنت از نو آغاز می کنم...
وقتی تو هستی...تو ...تو...تو...
زندگی رنگ و معنایی دیگر دارد...
و چون تو را می نویسم قلمم نیز رنگی دیگر...
همیشه من و قلم و بوم سفید مبهوت عظمت نگاه توایم...
چگونه چشمانت را نقاشی کنم که اقیانوسی بیکران است...
مرا توان کشیدن اقیانوس نگاهت نیست که هر موجش مرا به دوردستهای افکارم
پرتاب میکند...
مداد رنگیهای ذهنم را زیر و رو میکنم...بی فایده است... نخواهم یافت...
نخواهم یافت در این جعبه هزار رنگ، یک رنگی نگاه تو را...
امتداد نگاهت موازی چشمان من است...
هر دو به یک چیز می نگریم...
و گویی چشمانم ترجمان رنگی ترین تصویر نگاه بی رنگ توست...
وای از زمانیکه نگاهمان به هم گره میخورد...
وای از گرمی و نجابت و صداقت نگاه تو...
هنوز هم میگویند دو خط موازی هرگز به هم نمیرسند؟؟؟
که من در موازای نگاهت به تو رسیدم...
میان عاشق و ومعشوق رمزیست
چه داند آنکه اشتر می چراند
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بی چاره به جایی نرسد
کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش می شد با نسیم شا مگاه برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش می شد در سکوت دشت شب ناله ی غمگین باران را شنید
بعد ، دست قطره ها یش را گرفت تا بها ر آرزوها پر کشید
کاش می شد مثل یک حس لطیف لابه لای آسمان پرنور شد
کاش می شد چا در شب را کشید از نقاب شوم ظلمت دور شد
کاش می شد از میا ن ژاله ها جرعه ای از مهر با نی را چشید
در جواب خوبها جان هدیه داد سختی و نا مهربانی را شنید