آدم در لحظه هایی نکته های جالبی از شخصیت خودش رو پیدا میکنه.مثلا میفهمه تا چه حد در برابر ناملایمات ضعیفه و از پا درمیاد یا اینکه میفهمه چگونه و با چه روشی میتونه با مشکلاتش دست و پنجه نرم کنه.یکی از فایده های این روزا برای من این بود که چند تا نکته از شخصیت خودم رو کشف کردم.
١- فهمیدم چقدر ترسو هستم مخصوصا در برابر مریضی سریع خودم رو میبازم و فکر میکنم به آخر خط رسیدم.من حتی قبل از اینکه درد به سراغم بیاد از ترس درد -دردم میگیره!
٢-فهمیدم که چقدر زود ناامید میشم!!!!گرچه موقع شعار دادن خیلی غرا و نفس گیر واسه همه حرف میزنم اما پای عمل برای خودم که میرسه دیدم واویلا که چقدر سریع فکر میکنم هیچ امیدی دیگه وجود نداره و مشکل من هیچ وقت حل نخواهد شد.
٣-فهمیدم وقتی افسرده هستم اشکام شر و شر سرازیره و انقدر هم مظلومانه گریه میکنم که همه رو به گریه میندازم.
۴- فهمیدم که وقتی غصه و نگرانی داره منو داغون میکنه بهتره هیچ کار دیگه ای نکنم بالاخره یه چیزی میشه دیگه!!!!!......
۵-وفهمیدم دراوج ناامیدی هم که باشم شکر خداو توکل به خدا رو از دست نمیدم و باز هم با همه بیچارگیهام و بدبختیهام فکر میکنم این هم بخشی از حکمت حکیمانه خداست .
زندگی را به تمامی زندگی کن
در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی.
همچون نیلوفری باش در اب
زندگی در آب،بدون تماس با آب!
زندگی به موسیقی نزدیک تر است تا به ریاضیات
ریاضیات به ذهن وابسته است
و زندگی در ضربان قلبت ابراز وجود می کند!
زندگی سخت ساده است!
خطرکن!
وارد بازی شو!
چه چیزی از دست می دهی؟
با دستهای تهی آماده ایم،و با دست های تهی خواهیم رفت.
نه،چیزی نیست که از دست بدهیم،
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند،تا سرزنده باشیم،
تا ترانه ای زیبا بخوانیم،و فرصت به پایان خواهد رسید.
آری این گونه است که هر لحظه غنیمتی است!
مرگ تنها برای کسانی زیباست که
زیبا زندگی کرده اند از زندگی نهراسیده اند
شهامت زندگی کردن را داشته اند
کسانی که عشق ورزیده انددست افشانده اند
و زندگی را جشن گرفته اند
پس هر لحظه را به گونه ای زندگی کن که گویی واپسین لحظه است
و کسی چه می داند؟شاید آخرین لحظه باشد!
« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت. !...
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم . »
به تو عادت کرده بودم ای به من نزدیک تر از من ای حضورم از تو تازه ای نگاهم از تو روشن به تو عادت کرده بودم مثل گلبرگی به شبنم مثل عاشقی به غربت مثل مجروحی به مرهم لحظه در لحظه عذابه لحظه های من بی تو تجربه کردن مرگه زندگی کردن بی تو من که در گریزم از من به تو عادت کرده بودم از سکوت و گریه شب به تو حجرت کرده بودم با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم خلوت خاطره هامو با تو قسمت کرده بودم خونه لبریز سکوته خونه از خاطره خالی من پر از میل زوالم عشق من تو در چه حالی
عشق یعنی یک سلام و یک درود
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی یک تبلور یک سرود
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی بیستون کندن بدست
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی با پرستو پرزدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی مستی و دیوانگى
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دلسوخته
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی سوز نی آه شبان
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحطه های ناب ناب
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی با جهان بیگانگى