عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

چند لحظه صبر کن !

چند لحظه صبر کن !

تو که هیچ وقت

شیفته ی بوی کاه گل ِ کوچه باغی نبودی ٬

حتی صدای وحشی ِ آبشار هم

تو را مست نمی کرد!

لا اقل بگذار

تکه ای از شب ِ سیاه ِ قلبم

از خورشید ِ چشمانت

نور بمَکَد !

صبر کن عزیز!

دستت را به من بده !

بیا با کوچه های کودکی ام آشنا شو

و خاطراتم را حس کن !

شاید دیگر

مثل ِ یک مترسک به من خیره نشوی !!

آن که می گوید دوستت می دارم

آن که می گوید دوستت می دارم

خنیاگر غمگینی است

که آوازش را ازدست داده است.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

 هزار کاکلی شاددر چشمان توست

هزار قناری خاموش در گلوی من.

ای کاش عشق را زبان سخن بود.

آن که می گوید دوستت می دارم

دل اندوهگین شبی است

که مهتابش را می جوید.

ای کاش عشق را زبان سخن بود

 هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

 عشق را...

ای کاش زبان سخن بود.

دهکده عشق

کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت کمی ارزانی بود

 کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

 کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود

 کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود

 کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

 مثل حافظ که پر از معجزه و الهام ست کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چه قدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

 کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود

 کاش چشمان پر از پرسش مردم کمترغرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

 کاش دنیای دل ما شبی از این شبها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

 دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم رازاین شعر همین مصرع پایانی بود.

<<رائیکا>>

امروز من سیلی خوردم!

بسم الله الرحمن الرحیم


الهی انت کما احب ، فاجعلنی کما تحب
خدایا تو آنی که من دوستت دارم ، مرا آن کن که تو دوست داشته باشی(حضرت علی ع)


امروز من سیلی خوردم!تا حالا سیلی خوردید؟ وقتی سیلی خوردید بیشترین قسمتی که درد گرفته کجا بوده؟ گوشتون؟ گونه تون ؟ کنار چشمتتون ؟ تا چند ساعت احساس درد و سوزش داشتید؟


ادامه مطلب ...

انتظار

تو هرگز دلتنگی چشمانم را ندیدی

و تصویر خاموشی قلبم را در روشنای آرزوهایت

تو فریاد سکوتم را در میان واژگان روزمره زندگی نشنیدی

تو فرصتی نداشتی

برای برداشتن سیب سرخی از دستانم

فرصتی نداشتی برای باور کردن باورهایم

جاده ها چنان تو را در خود گرفتار کرده اند

که لحظه ای توان ایستادن نداری

تو فرزند سفر بودی

و من نواده سکوت خویشتن

دیگر انتظارت را به انتظار نخواهم نشست

برو مسافر

جاده قدم های تو را دلتنگ است ...

خاطرها را ورق بزن

بنشین کمی و خاطره ها را ورق بزن!


هی خط بزن بروی من! اما ورق بزن!


 


یک یک تمام فاصله ها را زیاد کن...


" ما " را بِبُر! بُکُن " منِ تنها" ... ورق بزن!


 


هر جا که بین تو و من نوشته " با "...


پاکش بکن گلم! بکنش " تا " ... ورق بزن!


 


یکجا نوشته بودی اگر مالِ من شوی.........


بگذر... که شب رسیده به فردا!!! ورق بزن!


 


آتش بزن به من، به خودت، دفترت، ولی...


تا " من، تو و کناره ی دریا............. " ورق بزن!


 


آنجا که روزهای عزیزی گذشته بود...........


بنشین شبی و خاطره ها را ورق بزن...///

دلم گرفته برایت

نه از قبیله ابرم نه از تبار کویرم

 


که بی بهانه بگریم وبیترانه بمیرم


 


ستاره ای به درخشندگی ماه که دیری است


 


به دست توده ای از ابرهای تیره اسیرم


 


فرو نمیکشد این آب آتش عطشم را


 


خوشا که باز بیفتد به چشمه سار مسیرم


 


دلم گرفته برایت ولی اجازه ندارم


 


که از نسیم و پرنده سراغی از تو بگیرم


 


براستی که عزیزم منی که مردم این شهر


 


از اوج فله عزت کشیده اند به زیرم


 


چگونه دست کسی را بدوستی بفشارم


 


چگونه حرمت کسی را به آتش بپذیرم

به سراغ من

به سراغ من
اگر می آیید،نرم و آهسته بیایید،مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی
من!

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است!

مانده
تا برف زمین آب شود،زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد!

شاید آن روز که
سهراب نوشت:تاشقایق هست زندگی باید کرد،
خبری از دل پر درد گل یاس
نداشت.
باید اینطور نوشت:
هرگلی هم باشیم،چه شقایق،چه گل پیچک
ویاس،
«زندگی اجباری است.»

حس عشق

زخم شب می شد کبود.


در بیابانی که من بودم


نه پر مرغی هوای صاف را می سود


نه صدای پای من همچون دگر شب ها


ضربه ای بر ضربه می افزود.


 


تا بسازم گرد خود دیواره ای سر سخت و پا برجای،


با خود آوردم ز راهی دور


سنگ های سخت و سنگین را برهنه پای.


ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند


از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست


و ببندد راه را بر حملة غولان


که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.


 


روز و شب ها رفت.


من بجا ماندم در این سو، شسته دیگر دست از کارم.


نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش


نه خیال رفته ها می داد آزارم.


لیک پندارم، پس دیوار


نقش های تیره می انگیخت


و به رنگ دود


طرح ها از اهرمن می ریخت.


 


تا شبی مانند شب های دگر خاموش


بی صدا از پا درآمد پیکر دیوار:


حسرتی با حیرتی آمیخت.