عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت
عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

عـــــشـــــــــــــقهای ســــــــــــــــــوخــــتــــــــــه

همیشه حــــــرارت لازم نیست، گـــــاه از ســـــردی یک نگاه میتوان آتـــش گرفــــــت

حسادت

غیــرت همــان حســادت اســت امــا از نــوع مردانــه اش

شایــد هــم حســادت همـان غیــرت اســت

امـــا بــا نــام زنـانــه اش...


تنهایی

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست

عشق....


تقدیم به امیر از طرف لیلا

من هزار بار نبودنت را مشق کردم اما 
به دفتر دل نام تو ماندو من پاک شدم 
می نویسم از یادها ... 
اگر خاطری از خاطرم یادت هست بدان 
بادمرا برد و طوفان غم زد جانم را اما.. 
یاد تو در لوح سینه محفوظ ماندوو من محو شدم 
می نویسم از چشم ها 
از مژه های بلند آغشته به اشک 
دیدی نیامدی و گریه نور دیدگانم را برد 
می نویسم عشق ... 
تمام عمر من دوست داشتن توست 
همان کسی که فیلم خنده را بازی کرد و از غمت مرد 
عزیزدل امیر فرهاد پیشه ام 
ببخش اگر لیلای تو تلخ بود و ناشیرین 
ولی مرحبا به ناز دستانت که تیشه ات به جای کوه به جانم خورد 
اگر عشق دیوانگی است و جنون 
اگر تو لحظه ای به یادمن هستی 
بدان من همان معشوق عاشق دیوانه ای هستم 
که بی هوا از دلت خط خورد 
دیر نشد هنوز هم نفس می کشم 
ذهن من خالی از نامحرمان هست 
بهانه نکن اگر پای آمدنت نیست 
اگر یاد من را کسی از خاطرت برد 

عشق تو سرشار از تردیدها بود 
لیلای تو لیلی شدن را خوب تمرین کرد 
ببخش اگر ظرف تو را شکست 
مجال ندادی بگوید 
آتش عشق تو آرامش را برد 

به خدا هنوز هم باورم نیست 
که برای کسی مردم 
که گمان برد قلبم لایق نیست 

حرف آخرم اینست: 
امیر تو پادشه دلم بودی و ندانستی 
دیدی نیامدی و باد تاج و تختم را برد 
هنوز هم به انتظارت هستم 
اگر عشق پاکمان در دلت نمرد

سخنرانی در مورد عشق

کسی می‌شنود که در مهمانی آگاتون که سقراط هم بوده از عشق سخن گفته‌اند. پس در میان راه پیرائوس-آتن جلو آپولودوروس از دوستان سقراط را می‌گیرد و خواهان شنیدن داستان آن ضیافت از او می‌شود. آپولودوروس می‌گوید که این داستان به سال‌ها پیش بازمی‌گردد و خود او از اریستودموس از پیروان سقراط شنیده‌است. آریستودموس چنین گفته بود که روزی وی سقراط را برخلاف همیشه آراسته می‌بیند. از او می‌پرسد که کجا می‌روی و سقراط پاسخ می‌دهد به مهمانی آگاتون و از او می‌خواهد که همراهش شود و پیاپیش وی راه بیفتد. اریستودموس به خانهٔ آگاتون می‌رسد ولی سقراط بر ایوان خانهٔ همسایه به اندیشیدن نشسته و از او جا مانده‌است. آگاتون سقراط را به خانه می‌آورد. این مهمانی به شادانهٔ پیروزی آگاتون در مسابقهٔ ادبی آتن برپاگشته بود و دیگر مهمانان هم فدروس، پوزانیاس، اروکسی‌ماخوس و اریستوفانس بوده‌اند.

با آمدن سقراط مهمانان در بارهٔ باده‌گساری سخن‌می‌رانند و چون چند تنی از ایشان روز گذشته را مِی‌ نوشیده بودند ترجیح دادند که در این کار زیاده روی نکنند و در عوض در باب عشق سخن بگویند.

سخنرانی فدروس

اولین سخنران فدروس است. او عشق را از جمله یکی از خدایان می‌شمارد که بواسطه آن نیکی و شادی حاصل می‌شود. در نگاه او عشق واقعی در ارتباط یک مرد با یک پسر جوان تعریف می‌شود. ولی عشق ایده آل وقتی اشت که پسر مذکور اهل فضیلت و آداب باشد و ارتباط فقط به رابطه جنسی مختوم نباشد.

سخنرانی پوزانیاس

دومین سخنران پوزانیاس است. پوزانیاس بک همجنسگراست که با آگاتون رابطه عاشقانه دارد. نگرش پوزانیاس یه فدروس شباهت دارد ولی از پیچیدگی بیشتری برخوردار است. از دیدگاه او عشق دارای سلسله مراتب است. از دیدگاه وی ابتدایی ترین نوع آن، رابطه عاشقانه با زنان است و نوع متعالی آن رابطه عاشقانه با پسران زیبای صاحب اندیشه و خرد است.

او از لزوم قانون مدار بودن ارتباط بین طرفین صحبت می‌کند و جوامعی که دارای این قوانین نیستند را به چالش می‌کشد. به عنوان مثال او از دولت وقت ایران به سختی انتقاد می‌کند (در ایران آن زمان ارتباط عاشقانه بین همجنسان قابل قبول نبود). پوزانیاس این امر را توطئه‌ای از سوی به گفته وی «مستبدین حاکم بر ایران» می‌داند. او اینگونه استدلال می‌کند که حکام ایران خواهان آن هستند که عشق حقیقی بین حاکمان و مردم تعریف شود و از عشق متعالی که بین دو مرد تعریف می‌شود هراس دارند. دقت شود که او به رابطه عاشقانه زن و مرد که طبیعتاً در ایران نیز وجود داشت توجه خاصی ندارد.

سخنرانی اروکسی‌ماخوس

اروکسی‌ماخوس یک پزشک است و او در سخنرانی اش عشق را مفهومی بسیار جهانشمول تر تعریف می‌کند و آن را از انحصار روابط انسانی بیرون می‌کشد.

او عشق را عامل اعتدال و برقراری نظم و هماهنگی می‌داند. او مثالهایی متعدد از پزشکی، موسیقی، ورزش، کشاورزی و نظام طبیعت مطرح و تئوری خود را تشریح می‌کند. از دیدگاه او عشق نیرو و انگیزه‌ای است که افراط و تفریط را از بین می‌برد و آسایش حقیقی را به ارمغان می‌آورد. برقراری تعادل بین سرد و گرم، تلخ و شیرین، خشک و تر و غیره‌است و این به دانایی میزبان بستگی دارد که چه نوع عشقی را جذب کند تا تعادل حقیقی را برقرار کند. به بیان دیگر او نیز تئوری عشق پست و عشق متعالی را مطرح می‌کند.

به عنوان مثال تعریف او از موسیقی این است: «موسیقی، در حقیقت هنری است که عشق، خود را در قالب ریتم و هارمونی نشان می‌دهد.» و یا از دیدگاه طبیعی او طبیعت را مجموعه‌ای از تضادها و افراط و تفریط‌ها که شامل سرما و گرما، خشکی و رطوبت و... می‌پندارد و عشق در این میان عامل برقراری اعتدال است که باعث می‌شود انسان از طبیعت لذت ببرد.

سخنرانی اریستوفانس

او چنین ادعا می‌کند که در آغاز جهان به جز زن و مرد جنسی دیگری به نام نرماده هم وجود داشته‌است. ولی نهایتا نرماده از بین می‌رود و به نر و ماده تقسیم می‌شود. عامل دوپاره شدن نرماده توطئه‌ای بود که از جانب زئوس، خدای خدایان، تدارک دیده می‌شود تا قدرت بالای نرماده از بین برود. او اینگونه استدلال می‌کند که عشق نیرویی درونی است که در تمام انسانها وجود دارد و آنها را به پیدا کردن جفت گمشده با پاره تنشان تحریک می‌کند. از دیدگاه او انسان دارای اشتیاق درونی پنهانی است که تا به ذات اولیه خود بازنگردد و جفت خود را پیدا نکند آرام نخواهد شد و روی خوشی نخواهد دید.

او این استدلال را تعمیم می‌دهد و نتیجه می‌گیرد که عشق چیزی نیست جز میل به وحدت و کامل شدن.

سخنرانی آگاتون

مانند اروکسی‌ماخوس مفهومی مجرد از عشق مطرح می‌کند و با ستایشی شاعرانه، عشق را مظهر زیبایی در جهان می‌داند.

سخنرانی سقراط

سخنرانی سقراط متفاوتتر از سایرین است چون او سعی می‌کند تعریفی دقیق و فلسفی ارائه دهد و در سخنرانی او اثری از مدح و ستایش دیده نمی‌شود. به طور خلاصه تئوری سقراط به این شرح است:

۱- عشق میل است چون همیشه به همراه چیزی می‌آید که شخص آنرا ندارد مثل عشق به زیبایی، عشق به دانش و..

۲- آن چیزی که عشق آن را طلب می‌کند فاقد آن است و سعی در تصاحب آن دارد.

۳- آن چیزی که عشق آن را طلب می‌کند حتما خوب است چون باعث آسایش و راحتی می‌شود.

۴- هیچ کس چیز خوبی را بطور موقت طلب نمی‌کند و می‌خواهد برای همیشه مالک آن باشد.

۵- میل به داشتن چیزی برای همیشه، چیزی نیست جز میل به جاودانگی.

۶- «جاودانگی نسبی» با خلق اثر حاصل می‌شود. خلق اثر می‌تواند تولید مثل یا فرزند باشد و یا خلق یک اثر ماندگار ادبی یا هنری.

۷- خلق اثر یا خلاقیت در شرایطی میسر است که زمینه و محیط آن فراهم باشد که زیبایی لازمه آن است.

۸- بنابراین عشق و زیبایی در این نقطه به هم می‌رسند و باعث جاودانگی می‌شوند.

بنابراین از دیدگاه سقراط:

الف: همگان میل شدیدی به جاودانگی دارند.

ب: خلاقیت محصول میل به جاودانگی است.

سقراط برای زیبایی سلسله مراتب تعریف می‌کند: زیبایی ظاهری، زیبایی درونی و فکری، زیبایی کسب خرد و دانش و زیبایی مطلق که خرد و فلسفه نام دارد. و جاودانگی حقیقی با عشق به زیبایی مطلق حاصل می‌شود که عشق به خرد و فلسفه‌است.

سخنرانی آلسیبیادس

آلسیبیادس دوست پسر سقراط، یکی از زیباترین جوانان آتن بوده‌است. او پس از سخنرانی سقراط وارد مهمانی می‌شود. هنگام ورود او کاملا مست بوده‌است.

او در سخنرانی اش تنها به تشریح روابط عاشقانه اش با سقراط می‌پردازد. او می‌گوید از اینکه شخصیت بسیار کاریزماتیکی مثل سقراط او را برگزیده‌است بسیار خرسند است ولی در رابطه آنها جای عاشق و معشوق عوض شده‌است و او عاشق سقراط شده‌است. او از اینکه سقراط با او آمیزش جنسی نمی‌کند به وضوح گلایه می‌کند ولی اعتراف می‌کند که برداشت سقراط از عشق از توان فهم او خارج است. او به این نکته اشاره می‌کند که سقراط همیشه سعی می‌کند با او و جوانان رابطه برقرار کند و آنان را به کسب خرد و دانش برمی انگیزد.

او در سخنرانی اش تعریف بسیار رمانتیک و شاعرانه‌ای از فضایل اخلاقی سقراط به عمل می‌آورد.

پس از این سخنرانی گروهی رفتند و گروهی در خواب شدند ولی سقراط و آگاتون اریستوفانس تا بامداد به گفتگو نشستند. با آمدن پگاه آن دو تن دیگر هم به خواب رفتند و سقراط پس از شستشو از خانه بیرون رفت و اریستودموس هم که بیدار شده‌بود از پی‌اش به راه افتاد.

رسم روزگار

بـــــه گوشــت میرســــــه روزی ....که بــعــد از تــــو چــــی شد حالــم.......

چـــه جـــوری گـــریـــه میـــکـــردم...کـــه از تو دســـت ور دارم....

نــشـــد گـــریــه کنـــم پــیــشــت....نخـــواســـتم بـــد شــه رفــتارم...

نــمی خواســـتم بفــهمی تـــو.....که مـــن طاقـــت نمـــیارم.....

دلــم واســه خــودم میــسـوخت...بــرای قـــلـــب درگـــیرم.....

یـــه روز تــو خــنده هات گفتی ..تو مــی مونی و مــن مــــیرم......

سرم رو گرم میکردم....که از یادم بـــره ایــن غـــم......

ولــی بازم شــبا تا صبح...تورو تو خـــواب میدیدم....

نمیدونســتی اینارو......چرا بایـــد میــفهمیدی...

من و دیدی ولی یکبار ازم چیزی نپرســیـــدی..........

نمی بخشمت

گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
 
چه تصور ابلهانه ای،باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
 
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
 
اما دیگر برایم باور شد
 
که بهترین آدمها میتوانند بدترین شوند
 
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی...
 
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
 
سادگیم را ؟
 
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
 
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی...
 
با تو دنیایی نقره ای ساختم
 
با تو نفس کشیدم...
 
به تو امید بستم...
 
چه راحت شکستی و رفتی...
 
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را...
 
چه دیر شناختمت،افسوس میخورم که چرا اینقدر بدبخت وساده بودم...
 
تو زلالیم را ندیدی، به بازیم گرفتی حداقل برای بار آخر منو به بدترین شکل بازی دادی.....
 
مرا،احساسم را به بازی گرفتی...
 
من بازیچه نیستم...عروسک هم نیستم،تو به من دروغ گفتی...
 
دروغی بزرگ که منو دوست داشتی ...

هرگز نمی بخشمت


اس ام اس

ما بسی کوشیده‌ایم


که از دهلیزِ بی‌روزنِ خویش


دریچه ‌یی به دنیا بگشاییم. 

ما آبستنِ امیدِ فراوان بوده‌ایم،

دریغا که به روزگارِ ما

کودکان


مُرده به دنیا می‌آیند!

 


 

قهوه ای تلخ بدون فال


نخی سیگار بدون آتیش


موسیقی بدون ترانه


شاعری بدون شعر


و من پشت میزی دو نفره بدون تو...


فرقی بینمون نیست... همگی ما چیزی کم داریم!

 

 

 

روزها پُر و خالی می شوند ،


مثل فنجان های چای ، در کافه های بعداز ظهر


اما هیچ ، اتفاق خاصی نمی افتد !


اینکه مثلا"


"تو "


ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی !!

 

 

حلقـه ی ِ بازوانت تنگ تـر می شـــود


 

و من آزاد تـــر گــم می شـــومــ


میـان ِ دنیـایی ِ کـه فقط انـدازه ی ِ


یکـ من جـــا دارد ...

 


ادامه مطلب ...

بیا به هم بگیم دوست دارم....

خیلی وقته دلم می خواد بگم دوست دارم
بگم دوست دارم ، بگم دوست دارم
از تو چشمای من بخون که من تو رو دارم
فقط تو رو دارم ، بی تو کم میارم
نبینم غم و اشکو تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفسهات
ببین دوست دارم

منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شبهام
ببین دوست دارم
ببین دوست دارم

دوست دارم وقتی که چشماتو می بندی
با من به دردای این دنیا می خندی
آروم میشم بگی از غمات دل کندی
بیا به هم بگیم دوست دارم

دوست دارم من اون چشمای قشنگتو
دارم واست می خونم این آهنگتو
هر چی می خوای بگو از دل تنگت و

بیا به هم بگیم دوست دارم

داغ یک عشق قدیمی

 

 

داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی

شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی

آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود

اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود

به عشق تو زنده بودم

منو کشتی

دوباره زنده کردی

دوستت داشتم

دوستم داشتی

منو کشتی

دوباره زنده کردی

تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم

من به غیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم؟

عشقت به من داد عمر دوباره

معجزه با تو فرقی نداره

تو خالق من بعد از خدایی

در خلوت من تنها صدایی

به عشق تو زنده بودم

منو کشتی

دوباره زنده کردی

دوستت داشتم

دوستم داشتی

منو کشتی

دوباره زنده کردی

رفته بود هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من

کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من

من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو

اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو

عشقت به من داد عمر دوباره

معجزه با تو فرقی نداره

تو خالق من بعد از خدایی

در خلوت من تنها صدایی

به عشق تو زنده بودم

منو کشتی

دوباره زنده کردی

دوستت داشتم

دوستم داشتی

منو کشتی

دوباره زنده کردی

به بهانه آنکه دوباره دیدمش

داغ یک عشق قدیم واومدی تازه کردی               شهرخاموش دلم راتوپرآوازه کردی

حرفی که شایدگفتنش کمی نامعقول بنظربیایدوباور کردنش تقریبامحال؛  اماحقیقتی است که سالهاباآن زندگی کرده ام روزگارغریبی بودهمسالان من مشغول بازی وغرق دردنیای کودکی ونوجوانی بودندومن سرگشته ؛عاشق شده بودم دیوانه واردوستش داشتم ،حالی که داشتم بازگوکردنش خیلی سخته ،واژه ای پیدانمی کنم که حالم راتوصیف کند،  نتوانستم چیزی به کسی بگویم فقط گهگاهی چیزهایی نوشتم آنقدراسمش راتکرارکردم که مثل بغضی دردلم ماند،گاهی درمیان جمع می خواستم فریادبزنم واسمش رابگویم ولی نتوانستم که نتوانستم نه به کسی گفتم ونه به خودش،فقط حسرتی بزرگ بردلم ماندو سالهاتاآن انتهای وجودم راسوزاندسالهای سال هرروزدوسه بارازجلوی درشان ردشدم تاببینمش وحرف دلم رابه خودش بگویم اماهربارکه دیدمش نتوانستم ،نتوانستم ،نتوانستم  ،،،اوهم می فهمیداما شایداوهم نتوانست تااینکه خبردارشدم دیگردیرشده فقط توانستم درخلوت بسیارگریه کنم وبرایش آرزوی خوشبختی کنم ،شایدعاشق واقعی نبودم ،شایدهم خام بودم ، شاید هم  می ترسیدم شایدهم هزاران شایددیگر .......................................

مدتهاگذشت اسمش راازیادبردم دیگر نخواستم  فکرش رابکنم ، مقداری  هم بزرگ شدم دوباره عاشق شدم...........

بعدازسالهاآن راکه بچگی و نوجوانیم به  عشق او سپری شده بوددیدم وهمه چیز یادم آمدوداغ آن عشق قدیمی دوباره دردلم تازه شدکمی خسته به نظرم آمدفهمیدن اینکه پشت نگاهش غمی  نهفته است  خیلی ساده بود،  این بارمی توانستم چیزی ازاوبپرسم اززندگیش ،حال و روزش ،اماخودم  نخواستم   (روزی که می خواستم نتوانستم ،امروز که می توانستم نخواستم) لحظه ای گذشته خاکسترشده ام ازبرابردیدگانم عبورکرد ومن هم باآنکه نگاهم درنگاهش بودباسکوت همیشگی ازکنارش گذشتم .