همیشه بهم میگفت:زندگیمی . . .
وقتی رفت بهش گفتم: مگه من زندگیت نبودم؟
جواب داد: آدم برای رسیدن به عشقش باید از زندگیش بگذره
داغ یک عشق قدیم واومدی تازه کردی شهرخاموش دلم راتوپرآوازه کردی
حرفی که شایدگفتنش کمی نامعقول بنظربیایدوباور کردنش تقریبامحال؛ اماحقیقتی است که سالهاباآن زندگی کرده ام روزگارغریبی بودهمسالان من مشغول بازی وغرق دردنیای کودکی ونوجوانی بودندومن سرگشته ؛عاشق شده بودم دیوانه واردوستش داشتم ،حالی که داشتم بازگوکردنش خیلی سخته ،واژه ای پیدانمی کنم که حالم راتوصیف کند، نتوانستم چیزی به کسی بگویم فقط گهگاهی چیزهایی نوشتم آنقدراسمش راتکرارکردم که مثل بغضی دردلم ماند،گاهی درمیان جمع می خواستم فریادبزنم واسمش رابگویم ولی نتوانستم که نتوانستم نه به کسی گفتم ونه به خودش،فقط حسرتی بزرگ بردلم ماندو سالهاتاآن انتهای وجودم راسوزاندسالهای سال هرروزدوسه بارازجلوی درشان ردشدم تاببینمش وحرف دلم رابه خودش بگویم اماهربارکه دیدمش نتوانستم ،نتوانستم ،نتوانستم ،،،اوهم می فهمیداما شایداوهم نتوانست تااینکه خبردارشدم دیگردیرشده فقط توانستم درخلوت بسیارگریه کنم وبرایش آرزوی خوشبختی کنم ،شایدعاشق واقعی نبودم ،شایدهم خام بودم ، شاید هم می ترسیدم شایدهم هزاران شایددیگر .......................................
مدتهاگذشت اسمش راازیادبردم دیگر نخواستم فکرش رابکنم ، مقداری هم بزرگ شدم دوباره عاشق شدم...........
بعدازسالهاآن راکه بچگی و نوجوانیم به عشق او سپری شده بوددیدم وهمه چیز یادم آمدوداغ آن عشق قدیمی دوباره دردلم تازه شدکمی خسته به نظرم آمدفهمیدن اینکه پشت نگاهش غمی نهفته است خیلی ساده بود، این بارمی توانستم چیزی ازاوبپرسم اززندگیش ،حال و روزش ،اماخودم نخواستم (روزی که می خواستم نتوانستم ،امروز که می توانستم نخواستم) لحظه ای گذشته خاکسترشده ام ازبرابردیدگانم عبورکرد ومن هم باآنکه نگاهم درنگاهش بودباسکوت همیشگی ازکنارش گذشتم .
روزگـار مـﮯפֿــنــدے !
ڪـمـﮯ פـرمــت نـگــﮧ دار . . .
مـگــر نـمـﮯ بـیـنـﮯ سـیـاه پـــوش آرزو هــایـم هـسـتـم
نَتَرس بیـــــا
اینجـــا تاریک نیست
اینجـــا جاییست رویایی مخصوص تو
پشیمان نمیشوی
بدون ترس در آن قدم بُگذار
فقط کمی تَرَک دارد
اینجـــا قلبِ من است !
روزﮮ خوآهد رسید کـﮧ در حَسرَت تِکرآر دوبآره مَـטּ خوآهـﮯ بود
می دآنم روزﮮ کـﮧ نبآشَم "هیچکَس تکرآر مـטּ نخوآهد شُد
بآورتـــ بِشَود یآ نـﮧ
روزﮮ مـﮯ رسُد کـﮧ دِلَتــ برآﮮ هیچ کَس؛
بـﮧ اَندآزه ﮮ مَـטּ تَنگــ نَـפֿوآهَد شُد
برآی نِگآه کَردَنمـــ
כֿـَندیدنمـــ
اَذیتـــ کردَنمــــ
برآی تَمآم لَحظآتـﮯ کـﮧ دَر کـ ـنارَم دآشتی
روزﮮ خوآهد رسید کـﮧ در حَسرَت تِکرآر دوبآره مَـטּ خوآهـﮯ بود
می دآنم روزﮮ کـﮧ نبآشَم "هیچکَس تکرآر مـטּ نخوآهد شُد
خیالت راحــتـــــ . . .
شکسـ ــــته ها نفرین هم بکـ ــنند ،
گیرا نیسـ ــت …!
نـــفرین ،
ته ِ دل می خـ ــواهد
دلِ شکسـ ــته هـ ـــم که دیگر
ســــر و ته ندارد . . .