صبح را باتوآغازمی کنم
با طلوع چشمان
درخشانت ازپشت انبوه مژگان سیاهت
با آوای دل
انگیزصدایت که روح تازه می بخشد به جانم
با شیرینی لبانت
که طعم خوش زندگی را برایم زنده میکند
صبحت بخیر رویای
زیبای من
صبحت بخیر زندگی
هنوزهم خستگیهایم را
باتو بدر میکنم
درآغوشم میگیری
محکم به سینه ات
فشارم میدهی
درد شیرینی
در استخوانهایم میپیچد
تمام خستگیهایم را
با فریادی از گلو خارج میکنم
سرم را روی شانه
ات میگذارم
پشتم را نوازش
میکنی
ومن با بوسه ای
مهربانیت را جبران میکنم
برای عشقم دلتنگم
وقتی چشمانم را پرده بلوری اشک می پوشاند
یه نگاه به عاشقت کن به رفیق پا به پات
اون که هستیشو به پای تو گذاشت و شد فدات
من که باختم دلمو به اولین برق چشات
عاشق شدن به قیمت شکستن
دلی که یه عمری بهش می گفتی دوست دارم هیچ ارزشی نداره وقتی یک عمر با دروغ همه
هستیش رو زیر سوال ببری و بعد بهش بگی هرگز دوسش نداشتی و این حرف تنها حرف راست
تو"...باشه اینکه بفهمی یک عمر با احساست بازی شده...مگه نه...!!!!!!!!؟؟؟
بدون که بعد از این حتی اگه همه مردم بریزن سرم تا تو"... رو ازم بگیرند نخواهم گذاشت...
همین و بس...
تنها تنها شدم .
تنها در زمین های پر از خوار تنهام گذشتی و تنهایم گذاشتند تنهایی میروم وتنها یی کوه ها را طی میکنم با تنهایی دوست شدم آری تنهایی دوست خوبیست چون از من جدا نمی شود توی شلوغی ها با تنهایی.
توی تنهایی با تنهایی می مانم بهار است و می خواهم بذر غم هایم را بکارم تنها که میشوم در خط ها ی موازی فرو میروم تنها که میشوم در جا مانده های نوشته های صفحه ی قبل گم شده بر روی صفحه ی نو که باقی مانده میبینم و در فکر فرو میروم و دوباره مینویسم آنها را.
تنها که میشوم گریه میکنم و به چراغ ها نگاه میکنم و در پر . . . .
و اکنون این منم.............
منی که بر سر دوراهی زندگی مانده ام ............
دو راهی میان چه؟؟؟...ماندن یا نابودی؟؟....عشق یا منطق؟؟....عشق یا نفرت؟؟.....
نه......من نمیگذارم.......بدون شک من اجازه نمیدهم.......من در این بازی زندگی برنده می شوم.........
بازنده بودن برای من معنایی ندارد ......حتی اگر این بازی حالت قمار به خود گیرد......پای زندگیم ریسک میکنم.....
من از ابتدا قوی بودن را یاد گرفتم.......بر روی پای خود ایستادن را.........خود ساخته بودن را.....
برای من باخت معنایی ندارد.......
......... نابود میکنم چیزی را که سد راهم شود........